همشهری آنلاین _ مژگان مهرابی: در دل زندان قصر، زورخانهای است که قدمتش به عصر پهلوی اول برمیگردد. البته تاریخ ساخت آن بهطور دقیق در هیچ منبع تاریخی ذکر نشده و احتمال میرود این بنا در اواخر دهه ۲۰یا اوایل ۳۰شکل گرفته باشد. زورخانه قصر ظاهرش شبیه دیگر زورخانههای شهر است اما خشتخشت آن اتفاقاتی به چشم دیده که شاید کمتر کسی خبر داشته باشد؛ حوادثی تلخ که به باور نصرالله حدادی به فرهنگ زورخانه آسیبهای جدی زد.
زورخانهای در بند ۸
شکلگیری زورخانه زندان قصر داستان خودش را دارد. ماجرای شکلگیری آن به زمانی برمیگردد که رضاخان روی کار آمد و بعد از بهدستگرفتن زمام حکومت تصمیم به ساخت زندان رسمی در تهران گرفت. او برای تحقق هدفش از نیکلای مارکوف روسی دعوت کرد تا در محدوده قصر قجری زندان مدرن بسازد. مدتی بعد هم درست بالای بند ۸ و کنار دست خروجی حیاط، زورخانهای بنا شد.
ورود زندانیان سیاسی ممنوع
با پایان ساختوساز زورخانه تصور زندانیها بر این بود که همهشان میتوانند از امکانات آن استفاده کنند و ساعتی را به ورزش بگذرانند. اما برخلاف ذهنیت آنها رضاخان دستور دیگری صادر کرد. زندانیان سیاسی به هیچ عنوان حق ورود به گود زورخانه را نداشتند و در عوض افراد لات و چاقوکش میتوانستند پا به گود زورخانه بگذارند؛ بیآنکه حرمت این مکان رعایت شود. حدادی میگوید: «ورود به زورخانه آداب خاص خودش را دارد. باید پاکیزه به گود رفت؛ چیزی که افراد لات توجه نمیکردند. آنها با استفاده از وسایل ورزش باستانی روزبهروز زور بازویشان قویتر میشد.برای همین وقتی آزاد میشدند با قدرت بیشتری برای مردم ایجاد مزاحمت میکردند. جالب اینکه وقتی دستگیر میشدند به شعبان جعفری معروف به شعبان بیمخ خبر میدادند تا برای آزادیشان اقدام کند.»
مدیری به نام شعبان بیمخ
این تهرانشناس بر این باور است که فرهنگ زورخانه و آیین پهلوانی از اواسط دوره ناصری رو به افول گذاشت و در دوره پهلوی بیشترین آسیب را دید. طبق منابع تاریخی، اداره امور زورخانهها از سال۱۳۳۲ تا سال ۱۳۵۷ بهدست شعبان جعفری بود و ورزش باستانی تا اندازه قابل توجهی از مسیر اصلی خود فاصله گرفت. حدادی میگوید: «زورخانه زندان قصر بعد از دهه۷۰بهدلیل فرسودگی آسیب جدی دیده بود و قابل استفاده نبود. اما با تلاش مدیریت باغ موزه قصر این مکان مرمت شد و ورزشکاران بسیاری در این زورخانه ورزش میکنند.»
۱۰۰سال رخصت در زورخانه یوسفخان
زورخانه نیرو شادی نزدیک به ۱۰۰سال قدمت دارد. در یکی از کوچههای باریک خیابان مولوی است و بهرغم کماقبالی بعضی از جوانان به ورزش باستانی هنوز هم مراجعهکنندگان خودش را دارد. این زورخانه خیلی بزرگ نیست اما محل پرورش پهلوانهای نامی بوده است.
آغاز قصه نیروشادی
داستان ساخت زورخانه جالب است و به سالهای ۱۳۰۲و ۱۳۰۳ برمیگردد. ماجرا از آنجا شروع میشود که رضا کاشفی برجسته، معروف به رضا یوسفخان به کرمانشاه سفر میکند. او که جوان تنومند و ورزشکاری بوده به یکی از زورخانههای کرمانشاه میرود تا کمی سرحال شود اما صاحب زورخانه استقبال نمیکند و به نوعی او را از خود میراند. برجسته وقتی به تهران بازمیگردد زورخانهای در قناتآباد میسازد. وحید برجسته نوه او تعریف میکند: «چند سال بعد از اینکه پدربزرگم زورخانهای در قناتآباد ساخت، به اینجا آمد و زورخانه نیروی شادی را بنا کرد با این هدف که کسانی که ورزش میکنند سرشار از نیرو و انرژی شوند.» بعد از فوت رضا برجسته در سال ۱۳۴۹، اداره زورخانه به اکبر پسرش رسید. او هم مدتی اینجا را اداره کرد و هماکنون این مسئولیت به وحیدرضا، نوه برجسته محول شده است.
از مهدی قصاب تا غلامرضا تختی
دیوارهای زورخانه مزین به عکس پهلوانهاست. مهدی قصاب، حسین اسماعیلپور معروف به رمضان یخی، برادران حاج عباسی (۷برادران) که همه رستوراندار هستند، طیب حاجرضایی، پهلوان دلاور، حاجامیر شیشهبر، حاجسلیمان و غلامرضا تختی و خیلیهای دیگر. پهلوان مسعود آیینهچی قهرمان سنگ و کباده و میانداری سالهاست به اینجا میآید و خاطرات زیادی به یاد دارد. او میگوید: «من آن سالها زورخانه کوچه «غریبون» میرفتم. خودم ندیدم ولی شنیدهام سالهای ۱۳۴۳یا ۱۳۴۴تختی به این زورخانه آمده است. مهدی قصاب هم که بچه «سرپولک» بود، عیاری بود برای خودش. پیرمرد شده بود که او را دیدم. میآمد اینجا ورزش میکرد.»
یک توصیه به نوجوانان
آیینهچی دلخور از کم توجهی مسئولان ورزشی به ورزش زورخانهای است؛ از اینکه زورخانهها یکی یکی تعطیل و روزبهروز از تعداد باستانیکارها کم میشود. او میگوید: «این ورزش مهجور واقع شده است، درصورتی که فرهنگ ایرانی را به نمایش میگذارد و باید حفظ شود.» بعد هم رو به نوجوانانی که برای دیدن زورخانه آمدهاند میگوید: «یک بار پسر نوجوانی به زورخانه آمد و خواست وارد گود شود. لنگ طلب کرد. مرشد گفت لنگ نده به این پسر! من دیشب جشن مهمانی دعوت بودم. این پسر روی صندلی نشسته بود و پدرش ایستاده. نشسته با پدرش حرف میزد. این خلاف ادب است. به شما بچههای گلم میگویم احترام پدر و مادر خود را نگه دارید. دست آنها را ببوسید.»
خاطرهای خواندنی از پهلوان مصطفی دیوونه
آیینهچی تأکید زیادی بر رعایت حرمتها دارد و بهگفته خودش این نکات اخلاقی را در گود زورخانه یاد گرفته است. او خاطرهای از مصطفی دیوونه تعریف میکند که متحول شده و نامش پهلوان مصطفی میشود: «یک نفر بود به اسم مصطفی دیوونه. شر بود. وقتی دردسر درست میکرد راه بازار بسته میشد. هیچکس از دست او در امان نبود. تا اینکه یک روز گذرش به سیدمهدی قوام افتاد؛ از نیکان روزگار بود. روحانی جلیلالقدر، مردم ارادت زیادی به او داشتند. به سیدمهدی میگوید من را نصیحتی کن. سیدمهدی هم جواب میدهد. نمک میخوری نمکدان نشکن.» این حرف برای مصطفی دیوونه عجیب میآید و وقتی دلیلش را میپرسد سیدمهدی میگوید: «نمک خدا را میخوری چرا نمکدان میشکنی؟» این سخن تأثیر زیادی در مصطفی میگذارد و او را متحول میکند.» باقی ماجرا را آیینهچی اینگونه بازگو میکند: «مصطفی توبه کرد و پایش به زورخانه باز شد. از برکت این مکان همه رفتارهای بدش را کنار گذاشت. کسی که روزی بازار از شرش بسته میشد وقتی از دنیا رفت جمعیت زیادی پشتسر جنازهاش آمدند. زورخانه با آدم این کار را میکند. نفس را تمیز میکند.»
کاکاشیرازی در کنار جذامیان
اما داستان جالب دیگری که آیینهچی تعریف میکند ماجرای کاکاشیرازی و کمک به جذامیان است؛ مرد قوی که از شرارت و مشکلتراشی شهره عام و خاص بود. آیینهچی میگوید: «کاکاشیرازی دردسرساز و خیلی آدم خوبی نبود، اما او هم در یک اتفاق از کارهای خود پشیمان شد و توبه کرد. به مشهد رفت تا نزد امام رضا(ع) توبه کند. امامرضا(ع) را در خواب میبیند که به او میگوید به جذامیها برس.» این خواب کاکاشیرازی را زیرورو کرده و پی فرمان امام میرود. با آنها غذا خورده و کنارشان مینشیند. بعد هم محلی برای سکونت آنها در بجنورد میسازد.
سیلی بهصورت پهلوان نامی
در روزهای نه چندان دور، پهلوانها حرف اول و آخر را در جامعه میزدند و کلامشان اعتبار داشت. برای همین مردم سعی میکردند از آنها الگوبرداری کنند. آیینهچی خاطرهای دیگر از منش پهلوانی باستانیکارها تعریف میکند: «از بزرگان ورزش باستانی شنیدهام که جوانی میخواسته با دختری ازدواج کند. اما دختر شرط میگذارد که باید یک سیلی به مهدی قصاب پهلوان بزنی. او هم موضوع را با مهدی قصاب درمیان میگذارد. پهلوان برای اینکه وصلت سر بگیرد به پسر میگوید یک سیلی بهصورت من بزن تا گره کارت باز شود.»
میزبانی رزاز در کوچه شجاعت
در تو در توی کوچهپسکوچههای بازار، مهمانخانه پهلوان رزاز قرار دارد؛ درست انتهای کوچه شجاعت. ظاهر بنا قدیمی بهنظر میرسد اگرچه مدت زیادی از زمان بازسازی آن نمیگذرد. در چوبی آن با دل بازی میکند. دیدنش حس خوبی دارد. در ورودی به راهرویی باریک باز میشود. دیوار راهرو مزین به وسایل زورخانهای است؛ مثل میل و زنگ و کباده. همهشان نمادی هستند بر حضور پهلوانی که سالها پیش در اینجا سکونت داشته است. سمت راست راهرو، به اتاقی باز میشود که جلوه چشمنوازی دارد بهخصوص پنجرههای چوبی با شیشههای رنگارنگ و پردههای مخمل سفید رنگی که جذابیت آن را دوچندان میکند. از اتاق بهعنوان سالن پذیرش استفاده میشود. جلوی آن ایوانی است که به چند اتاق راه دارد؛ اتاقهای یکشکل و یک اندازه. کف زمین آجر فرش و دیوارها با کاشیهای فیروزهای خوشنقش و نگار شدهاند.
یادگاریهای سیدحسن در خانه قدیمی
داخل حیاط، درخت توتی تنومند سایه انداخته و در فاصله چند قدمیاش حوض آبی قرار دارد. برای رفتن به حیاط چند پله را باید پایین رفت. در این زمان نخستین چیزی که توجهت را جلب میکند گلدانهای پرگلی است که به حیاط طراوت بخشیده و صدای فواره آب، گوشت را نوازش میدهد. حدادی صحبتکردن درباره سیدحسن رزاز را به رفتن به بام موکول میکند. پیشنهاد خوبی است. برای رفتن به آنجا باید از راه پله چوبی بالا رفت. فضای بام بینهایت چشمنواز است؛ بهخصوص نقش کتیبههایی که روی دیوارها نصب شدهاند. هر کدامشان بخشی از داستان شاهنامه را روایت میکنند. حدادی سر حرف را باز میکند: «قدمت این خانه به بیش از ۱۳۰سال پیش برمیگردد. آقای علی جعفرنژاد آن را خریداری کرده و با صرف هزینه چند میلیاردی آن را تبدیل به یک مکان فرهنگی- تفریحی کرده است.»
ملک اعیانی عودلاجان
طبق روایتهای مستند در منابع تاریخی، زمان ساخت این ملک مربوط به دوره قاجار است و در سال ۱۲۷۰شمسی این خانه توسط خاندان شجاعت خریداری میشود. در واقع این خانه از املاک اعیانی عودلاجان بوده است. در سال۱۳۳۴، قسمت غربی ساختمان را که پیشتر زورخانه و آبانبار پهلوان رزاز بوده، بازسازی میکند. بعد از فوت حاجحسن قمی، نوه ایشان، بدون آنکه تغییری در بنا ایجاد کند تا سال ۱۳۹۵ در قسمت غربی خانه ساکن میشود. در سال۱۳۹۵، آقای جعفرنژاد این ملک را از نوه حاجحسن قمی خریداری میکند. دیدن این خانه خالی از لطف نیست؛ بهخصوص برای کسانی که علاقه زیادی به سیر و سفر به طهران قدیم را دارند. برای رفتن به مهمانخانه رزاز بهترین مسیر رفتن به میدان بهارستان و محله عودلاجان است.
امین آیتالله حسین بروجردی
اما قسمت جذاب بازدید خانه، صحبت درباره پهلوان رزاز است که حدادی با بیان خاطرهای از او تیم تهرانگردی را با این پهلوان آشنا میکند: «اسم اصلی پهلوان رزاز، سیدحسن شجاعت بوده است که بنا بهدلیل شغلش به رزاز معروف میشود. پهلوان رزاز مغازه برنجکوبی داشت. مرد باخدایی بود و با اینکه در کسوت پهلوانی بود اما اینطور که نقل میکنند پهلوان رزاز نزد ملاکاظم خراسانی در عراق تحصیل کرده و به درجه اجتهاد رسیده بوده و مردم برای رفع مشکل شرعی خود به او مراجعه میکردند. در سندی رسمی مطالعه کردهام که گروهی مسئله شرعی خود را از آیتالله حسین بروجردی سؤال میکنند. ایشان هم میگوید مگر در تهران پهلوان رزاز نیست؟ از او سؤال کنید.»
ارتباط با مشروطهخواهان و خشم شاه
پهلوان رزاز در دوره قاجار مأمور رساندن اسناد مهم و محرمانه به علمای ایران بود. این ماموریت و ارتباطش با مشروطهخواهان تهرانی، باعث خشم محمدعلی شاه قاجار شد و در نتیجه، محمدعلیشاه حکم اعدام او را صادر کرد. اما بهدلیل ترسی که از ارادت مردم به او داشت، این پهلوان نامی را مدتی زندانی و سپس آزاد کرد. شیخحسن بعد از آزادی، لباس روحانیت خود را از تن به درآورد و حرفه پدر را پیش گرفت و به برنجفروشی مشغول شد.
مسمومیت در لواسان و مرگ مشکوک
سیدحسن رزاز در حوزه ورزش هم همیشه پیروز میدان بود و با توجه به موفقیتهای پی در پی هیچ وقت بهخود مغرور نشد. او در زمان حیاتش محبوبیت زیادی در بین مردم داشت، تا جایی که خیلیها منش جوانمردی او را با پوریای ولی شبیه میدانند. حسن شجاعت در ۳۶سالگی و در نهم اسفند سال۱۳۲۰در زمان اشغال ایران توسط ارتش روس و انگلستان از دنیا رفت. به نقل از تاریخ شفاهی همدورههای حسن رزاز او مرگ مشکوکی داشته است. حدادی در اینباره میگوید: «سیدحسن از نظر عقاید مذهبی و خودداری از انجام احکام دولتی مورد غضب رضاشاه بود. از اینرو عوامل دربار او را در باغ لواسان مسموم کردند.»
قهرمان محبوب ایرانیان
مراسم تشییع پیکر او یکی از بزرگترین مراسم یادبودی بود که در سال ۱۳۲۰در تهران برگزار شد. ژنرال ساخارف، سرهنگ قشون شوروی در زمان اشغال تهران در خاطراتش درباره تشییع پیکر حاجسیدحسن رزاز نوشته است: «در یکم اسفند سال ۱۳۲۰ایرانیان قهرمان محبوب خود که مردی سالخورده بود را در یک تابوت قرار داده و یک قالیچه بسیار گرانبها روی آن کشیده بودند. کسبه هم از سهراه امین حضور تا میدان شوش مغازههایشان را بسته و علم و بیرق به راه انداخته و تابوت را گلباران میکردند. آن منظره آنقدر شکوه و جلال داشت که بعد از گذشت سالها هنوز از خاطر من نرفته است.»