همشهری آنلاین - عطیه اکبری : شاید خیلیها که آن روزها را ندیدهاند باورشان نمیشود که وقتی ناقوس جنگ به صدا درآمد و دشمن تا دندان مسلح به مرزهای کشورمان حمله کرد ناگهان چهره شهرها و زندگی آدمها زیر و رو شد! یاد آن همدلیها به خیر؛ از نوجوان گرفته تا جوان و میانسال همدل و متحد راهی جبهه شدند تا با دستان خالی از جان و مال و ناموسشان دفاع کنند، اما یادمان نرود که این رزمندهها در دامان مادرانی تربیت شده بودند که حتی در لالاییهایشان به آنهادرس ایثار و فداکاری را آموخته بودند. یادمان نرود اگر صبر مادرانه و پر از صلابت مادران شهدا نبود شاید در تاریخ دفاع مقدس هرگز نام جهانآراها، باقریها، خرازیها و شیرودیها و... و. ماندگار نمیشد. منطقه ما هم میزبان جمع قابل توجهی از این مادران است. به دنبال بهانهای بودیم تا برای ابراز ارادت نزد او برویم. فرصت را غنیمت شمردیم و به بهانه پخش مجموعه تلویزیونی «آخرین روزهای زمستان» که در آخرین روزهای سال ۱۳۹۲ از شبکه های مختلف باز پخش شد، به خانه باصفای مادر شهید باقری رفتیم.
قصههای خواندنی تهران را اینجا دنبال کنید
اغراق نیست اگر بگوییم فراهم کردن مقدمات دیدار مادر شهید باقری با کسی که یک طورهایی از نظر ظاهر با پسرش مو نمیزند یکی از بهترین اتفاقات زندگیمان بود. قرار ما با زمینپرداز ساعت ۱۰ صبح است. زمانی که مادر در خانه را باز میکند و با آقا مهدی روبهرو میشود لحظه بسیار زیبایی است. زمینپرداز دست مادر شهید را میبوسد و هدیهای را که برای او تهیه کرده بود به همراه یک دسته گل تقدیم او میکند. مادر چند لحظهای بهصورت آقا مهدی نگاه میکند. بعضی اوقات صحنههایی در زندگی انسانها پیش میآید که قابل توصیف نیست. همان چند ثانیه نگاه پر از حرف است. شاید چشمهای کم سوی مادر شهید باقری چهره هر کسی را خوب تشخیص ندهد، اما صورت کسی را که بیشترین شباهت با پسرش دارد واضحتر از همه میبیند. همان پسری که مادر لابه لای حرفهایش میگوید دیوانهوار دوستش داشتم.
خوشحالم جای پسرم بازی کرد
بعضی از اتفاقات حکم یک آغاز را دارد. آغاز یک راه. مستند آخرین روزهای زمستان هم برای مادر شهید باقری و بازیگر نقش شهید باقری حکم آغاز همان راه بیپایان را داشت. مادر شاید تا آن زمان نمیدانست که پسرش چه نقشی در رقم زدن تاریخ جنگ داشت. مهدی زمینپرداز هم با بازی در جایگاه یکی از فرماندهان جوان جنگ توانست راه خود را پیدا کند. مادر شهید باقری و زمینپرداز احوالپرسی گرمی با هم میکنند. البته خانم افشردی از آقا مهدی گله میکند که چرا هنوز مجرد مانده و تشکیل خانواده نداده است. به او یک نهیب مادرانه هم میزند و میگوید قرار بود تا وقتی که ازدواج نکردی به دیدن من نیایی. مادر از تهیه و پخش مستند ابراز رضایت میکند و این مجموعه را اقدامی ارزشمند برای معرفی شهیدان به نسل جوان میداند و میگوید: «عوامل سازنده این مجموعه مستند با وجود مشکلات فراوانی که با آن دست به گریبان بودند از جان و دل زحمت کشیدند. من در جریان بخشی از این مسائل بودم و هنوز هم برای توفیق هرچه بیشتر آنان در زندگی و فعالیت هنری دعا میکنم. خوشحالم که جوانی مثل آقا مهدی نقش پسر مرا بازی کرد که انصافاً هم این کار را به خوبی انجام داد. نخستین باری که آقا مهدی را در نقش پسرم در تلویزیون دیدم حس عجیبی داشتم.»
احساس آشنایی از سالها پیش
زمینپرداز با عشق و علاقه خاصی به مادر شهید نگاه میکند و به حرفهای او گوش میدهد. انگار یک طورهایی او را مادر خود میداند. نخستین بار وقتی همراه چند تن از عوامل مستند برای کسب اجازه از مادر شهید برای ساخت مجموعه آخرین روزهای زمستان به این خانه آمد احساس غریبی نداشت؛ انگار سالهاست افشردیها را میشناسد. آنطور که زمینپرداز میگوید، گروه سازنده در زمان فیلمبرداری با مادر شهید و «محمد افشردی» برادر شهید رابطه مداومی داشتند و تأیید روند قصه و مطابقت آن با واقعیتهای زندگی شهید افشردی با هماهنگی خانواده افشردی بهخصوص برادر شهید انجام میشده. زمینپرداز میگوید: «شباهت ظاهری من به شهید افشردی در انتخابم برای ایفای این نقش بسیار اثرگذار بود. هنوز به یاد دارم که وقتی برای نخستین بار وارد این خانه شدم خواهر شهید وقتی مرا دید از هوش رفت. البته من با آقا غلامحسین قرابتهایی هم داشتم. من در همان محلی زندگی میکنم که شهید افشردی در آن بزرگ شده بود، در همان دبیرستانی درس خواندم که او درس خوانده بود و من احساس میکنم که هیچکدام اینها اتفاقی نبوده و بدون شک حکمتی در کار است.
تو چه کردهای مادر؟
صلابت چهره و رفتار مادر شهید باقری مثالزدنی است. شکی نیست که این صلابت و شایستگی رفتار در تربیت غلامحسین افشردی بیشترین تأثیر را داشته است. از او میپرسیم: «چه کرده ای؟ غلامحسین را چطور تربیت کردی که حالا نامش در تاریخ دفاع مقدس اینگونه میدرخشد.» میگوید: «من و پدر بچهها خیلی زود ازدواج کردیم و زود هم بچهدار شدیم. بچهدار شدن در سنین پایین یکی از دلایلی است که در تربیت بچهها تأثیر خوبی دارد. چون مادر حوصله بیشتری برای تربیت بچههایش به خرج میدهد. معنویت هم حلقه گمشده دیگری در زندگی است که اگر آن را بیابی، همه اهل خانه عاقبت به خیر میشوند.» مادر میگوید: «همه تلاش ما برای تربیت بچههایمان بیتأثیر نبود. غلامحسین برای بزرگترها بهخصوص من و پدرش احترام فراوانی قائل بود. پسرم همیشه سعی میکرد طوری رفتار کند که از او راضی باشیم و دعای خیرمان بدرقه راهش باشد. او قد بلند و پاهای کشیدهای داشت و همیشه تند راه میرفت. به همین دلیل وقتی با هم به خرید میرفتیم طوری قدم بر میداشت که مبادا جلوتر از من حرکت کند و ناخواسته به من بیاحترامی کرده باشد. هروقت میخواست از خانه بیرون برود دست من و پدرش را میبوسید و در همه حال به فکر آسایش ما بود.» کمی فکر میکند. به چهره آقا مهدی نگاه میکند و غرق در گذشتهها میشود. یاد نخستین کادویی که غلامحسین به مناسبت روز مادر به او میدهد میافتد. میگوید: «نخستین هدیه غلامحسین برای من به مناسبت روز مادر یک بیسکویت مادر بود. هنوز هم آن لحظه که این هدیه را از او گرفتم به خوبی به خاطر دارم. به او یاد داده بودم که هدفمند زندگی کند. به همین دلیل یکی از ویژگیهای بارز شخصیتی غلامحسین هدفمندیاش بود. او هیچوقت اوقاتش را به بیهودگی نمیگذراند و برنامهریزی شده زندگی میکرد.»
به شهادت پسرم افتخار میکنم
وقتی غلامحسین روبهروی من ایستاد و گفت میخواهد به جبهه برود با کمال میل پذیرفتم. با اینکه میدانستم ممکن است این بدرقه من دیگر هیچ استقبالی نداشته باشد. زمانی هم که از جبهه با خانه تماس میگرفت او را تشویق میکردم تا با عزمی راسخ بجنگد. تا وقتی هم که شهید شد هنوز نمیدانستم پسر جوان و متواضع من یکی از فرماندهان این جنگ است. خون پسر من که از بقیه رزمندگان رنگینتر نبود. این حضور تنها مختص به غلامحسین نبود، در عملیات فتحالمبین هر سه پسر من به همراه پدرشان و دامادم در جبهه حضور داشتند. بعد از مدتی که از حضورش در جبهه میگذشت مرتب از خدا طلب شهادت میکرد و از ما فاصله میگرفت تا علاقه ما نسبت به او کم شود. گاهی اوقات از این رفتارش ناراحت میشدم، اما دلیلش را نمیدانستم. با همه اینها نه آن زمان که به جبهه رفت نه زمانی که خبر بمبارانها میآمد و نه زمانی که خبر شهادتش را به من دادند حتی یک لحظه تا امروز هیچوقت پشیمان نشدم و گلهای نکردم. غلامحسین را خدا به ما هدیه کرده بود و به مصلحت خودش در آن زمان او را گرفت که من هم به خواست پروردگار راضی بودم.
سلطان، امام حسینه، عشقم غلامحسینه
اشک مادر شهید باقری تا آن لحظه دیدار هنوز سرازیر نشده بود. وقتی آقا مهدی، بازیگر نقش غلامحسین از تأثیری که این مستند بر یک نوجوان گذاشته بود میگوید: «من و همه همکارانم در این مجموعه هم قسم شدیم کهکاری متفاوت و اثرگذار را در حوزه دفاع مقدس انجام دهیم تا نسل جوان بیشتر باارزشهای دفاع مقدس آشنا شوند. بعد از پخش مستند آخرین روزهای زمستان، روزی سوار تاکسی شدم تا به محل کارم بروم. راننده تاکسی، مسافر دیگری به جز من سوار نکرد؛ شیشهها را بالا کشید و درها را قفل کرد. این موضوع باعث تعجب و تا حدی ترس من شد چون وقتی دلیل رفتارش را از او پرسیدم جواب منطقی نشنیدم. بعد از مدتی در انتهای یک کوچه بنبست توقف کرد و مرا در آغوش گرفت، بوسید و ابراز محبت کرد و گفت پسر جوانش شیفته فرهنگ غرب و چهرههای مطرح اروپایی بود تا حدی که دیوار اتاقش پر از عکسهای این افراد شده بود؛ موضوعی که به هیچوجه مورد تأیید او نبود. اما با دیدن مستند آخرین روزهای زمستان، متحول شد؛ باورتان میشود؟ همه عکسها را از اتاقش جمع کرد و روی آینه اتاقش نوشت: سلطان، امام حسینه؛ عشقم غلامحسینه» این حرفها کافی بود تا بالاخره چشمان مادر سرسخت و صبور شهید باقری هم خیس از اشک شود. زمینپرداز میگوید: «برای آخرت و عاقبت من اثرگذاری این مجموعه بر روی یک جوان و تغییرمنش و رفتارش کافی بود. آن روز خستگی بازی در مستندی که برای نزدیک بودنش با واقعیتهای زندگی شهید باقری تلاش بسیاری کرده بودم از تنم بیرون رفت.»
یک علامت سؤال بزرگ
بعد از بازی در مجموعه آخرین روزهای زمستان بود که مهدی زمین پرداز ارادت بیشتری نسبت به شهدا و جانباران و خانواده شهدا پیدا کرد. او میگوید: «من عمیقاً با زندگی یکی از فرماندهان جنگ آشنا شدم اما متأسفانه امروز برای برخی افراد جایگاه شهیدان فقط نام خیابانهاست درصورتی که ما آرامش امروز و نفس کشیدنمان در این سرزمین و حتی ترسی را که کشورهای بیگانه از ما دارند مدیون رشادتها و از خودگذشتگیهای آنان هستیم. زمانی که جنگ به پایان رسید من یک پسر بچه ۷ ساله بودم و تنها تصویری که از زمان جنگ در ذهنم باقی مانده آژیر خطری است که مردم را به سمت پناهگاهها میکشاند. در سفری که از طرف اداره هنرهای نمایشی به مسکو داشتم از مردم آنجا شنیدم که برای فرزندانشان، شهدا و جانبازان کشور ما را بهعنوان الگویی تمام و کمال مثال میزنند. کارشناسان فرهنگی مسکو هنوز نمیدانستند چه اتفاقی میافتد که یک نوجوان ۱۲ ساله، داوطلبانه به جبهه میرود و شهید میشود. ما باید بیشتر قدر خانوادههای شهیدان و جانبازان را بدانیم زیرا رزمندگان جنگ، تربیت شده آنان هستند.» زمینپرداز مشغول حرف زدن است و مادر شهید باقری چشم از او بر نمیدارد. : «بعد از بازی در نقش این شهید تأثیرات مثبت بسیاری در زندگی شخصیام دیدهام و سعی کردم درباره شهدا بیشتر بدانم. همیشه سعی میکنم در حوزه نمایش تا حد توانم به این خانوادههای معظم و گرامی ادای دین کنم. البته اهالی فرهنگ و هنر باید بیش از اینها و به دور از کلیشهها برای شناساندن هرچه بیشتر خانواده شهیدان و جانبازان به مردم بهخصوص نسل جوان کار کنند.»
* منتشر شده در همشهری محله منطقه ۲ به تاریخ ۱۳۹۳/۰۲/۰۳