و بعد باز کنجکاوی بیشتری به وجود میآورد چرا که او و خانوادهاش، هم صاحب خانهاند و هم ماشین. اگر بشود حوصله بیشتری به خرج داد، خیلی زود لو میرود که او دنبال زمینه سرمایهگذاری میگردد و از آنجا که اعتقاد دارد بهترین نوع آن خرید ماشین و زمین میتواند باشد، به همین دلیل، هر ماه به فکر پولرویپولگذاشتن است تا جایی که بتواند آرزوهایش را محقق کند. آرزوهای او ربطی به خانه بزرگی که با خانوادهاش در آن نشسته یا دو آپارتمانی که آنها را اجاره داده است ندارد. او تنها میخواهد داشته باشد؛ هر چه بیشتر، بهتر! شرایط فوق، در حالی اتفاق میافتد که او هر روز با لباسهای چندسالکارکرده و رنگورورفته، سوار ماشین اداره که در حیاط خانه پارک شده میشود و به طرف محل کار میرود. به قول خودش، بهتر است به خاطر استهلاک کمتر، ماشینش در پارکینگ اداره بماند!
داستان ملاقات ما هر روز ادامه دارد؛ گاهی صبحها وقت ازخانهبیرونزدن یا شبها. فرقی نمیکند گفتوگو چقدر تکراری باشد؛ مهم اینجاست که بفهمی او در چه فکری است و بعد، یا همه خواستناش را تحسین و در مقابلاش احساس حقارت کنی یا اینکه به زندگی محقر خودت و خانه استیجاری و ماشین اقساطیات ببالی! در نهایت، هر فکری هم که در سرت بچرخد، باز مجبوری در حمل گونیهای بزرگی که او هر شب به داخل خانهاش میبرد، کمک کنی و بعد در حالی که به او و همسرش برای سپریکردن یک روز کاری خسته نباشید میگویی، راهی منزل شوی. خودش میگوید مونتاژکردن قطعات پلاستیکی کوچکی که این گونیها پر از آنهاست، کار سوم او و البته کار دوم همسرش به شمار میرود چرا که آنها اعتقاد دارند وقت برای پولدرآوردن طلاست... .