همشهری: دوچرخه-سید سروش طباطبایی: امسال در کلاس نهم، سرقفلی نیمکت آخر را به همراه تعدادی از بر و بچههای سرحال کلاس خریدهام. هوای خوب، ویو ابدی، سور و سات برقرار! حالا گاهی هم هدف موشکهای نقطهزن معلم قرار میگیریم که حقمان است، البته که خربزهخوردن را عشق است، اما باید پای لرزش هم بنشینیم! اینها، خطخطیهای شبانهی یک نیمکت آخری است از خاطرات روزانهاش!
کبوتر تراکتور سوار!
شکل مطالعهی شب امتحان هر نوجوان، ارتباط مستقیمی با شرایط سوقالجیشی صندلی او در جلسهی امتحان دارد. یعنی اگر در کنار تو، شاگرد اول کلاس نشسته باشد، فرمولهای ریاضی را یکجور باید حفظ کنی، اما اگر از بد حادثه، شاگرد آخر کنار تو نشسته باشد، جور دیگر. تازه اگر همان شاگرد اول، درشتخط و دیرنویس باشد، باید یک جور درس بخوانی، و اگر ریزخط و تندنویس باشد، جور دیگر! در تیررس بودن یا نبودن، پشت ستون بودن، دم در، پشت در، لای در و... همه و همه شکل مطالعهی تو را در شب امتحان تعیین خواهند کرد.
البته گاهی هم خدا به تو لطف دارد و خفنترین بچهها را چهار طرف تو مینشاند که در این صورت شب امتحان، حتی اگر خودت را خیلی هم به زحمت نیندازی، ضرر نمیکنی.
وای که در آزمونهای پایانی امسال، آسمان برای من تپیده و همهی مصیبتهای ریز و درشت نصیبم شده. در سالن امتحان، صندلیام که کنار پنجره است. صندلی بغلدستیام، سعید، یعنی همان شاگرد اول کلاس هم همیشه خالی است؛ چون روز آخر مدرسه، حلقهی بسکتبال توی سرش خورده و برگهی آزمون را برایش، توی بیمارستان میبرند. مسافر صندلی جلو هم، یک هفتمی ریزهمیزه است که نمیشود پشت سرش، مخفی شد و خلاصه مراقب آزمون، هر کجای سالن که بایستد، من در تیررس او هستم که هستم.
تا اینجای کار، تکلیف مشخص است، باید شبهای امتحان بیشتر درس بخوانم و نان بازوی خودم را بخورم. اما ماجرای جدید را نمیدانم کجای دلم قرار دهم؛ از دومین امتحان، روی لبهی بیرونی پنجره، کبوتری بد صدا لانه کرده و چون بالش شکسته، فقط از ساعت هشت تا ۱۰ صبح روزهای زوج، بهجای بقبقو، زوزه میکشد! یعنی انگار تا برگهها را پخش میکنند، سوار تراکتور میشود و مخم را شخم میزنم.
نامرد، وقتی اعتراض هم میکنم تا معلمی بالای سرم بیاید و بین من و او قضاوت کند، خفهخوان میگیرد و خودش را به خواب میزند و تا معلم میرود، دوباره تراکتورش را روشن میکند و گاز میدهد.
حیف که شیشههای پنجرهی سالن امتحانات یکسره است، حیف که سنگها نمیتوانند خودشان را از حیاط مدرسه به پنجرههای سالن طبقهی سوم برسانند و حیف که من، کباب کبوتر دوست ندارم!
فیل رنگارنگ!
امشب یکی از کتابهای «فیل اِلمِر» را برای خواهر کوچکم میخواندم تا بلکه خوابش ببرد و بگذارد این تاریخ ادبیاتهای لعنتی را توی کلهی پوکم فرو کنم. فیلی که انگار چهل رنگ دارد و کلی توجه بچهها را به خودش جلب میکند. در طول داستان، متوجه لایههای پنهان قصه شدم. انگار فیل المر از طریق بازی و شادی و رنگ، به بچهها یاد میدهد چگونه از زندگی لذت ببرند، اما در واقع تلاش میکند به آنها بگوید که باید متفاوتبودن خود و دیگران را بپذیرند و به آن احترام بگذارند.
در مقدمهی کتاب، انگیزهی «دیوید مککی» برای خلق فیل المر را خواندم. انگار روزی عابری پیاده، به دختر کوچک او که رنگینپوست است، توهین میکند و همین باعث میشود او فیل رنگارنگ المر را خلق کند؛ فیلی که متفاوت است و مانند دیگر فیلها، خاکستری نیست.
خدایا! الآن ساعت دوازده شب است و من احتمالاً با همهی بچههای کلاس متفاوتم. چون آنها کتاب فارسی را خوردهاند، اما من همهی تاریخ ادبیاتهای کتاب را با هم قاتیپاتی کردهام. بدتر از همه، اینکه بهار، خواهر کوچکم، دوباره بیدار شده و میگوید: داداشی... المر بخون برام...»
گوشی دو میلیون لیتری!
امروز در خبرها خواندم که یکی از مسئولان کشور هند، کنار سدی ایستاده و مشغول سلفیگرفتن بوده که یکهو، گوشی تلفن همراهش عین ماهی، از دستش لیز میخورد و توی آبهای پشت سد میافتد. انگار جناب ایشان اول هول میکند و کلی دست و بالش میلرزد و چون اطلاعات محرمانهای توی گوشیاش بوده و خیسخوردهی آن اطلاعات، خیلی به درد کسی نمیخورد، تصمیم میگیرد به هر قیمتی شده، گوشی ۱۲۰۰ دلاریاش را نجات دهد.
خلاصه بدو بدو، کلی غواص را به خط میکند تا توی دریاچهی عمیق پشت سد بپرند و گوشی تلفن همراه را پیدا کنند. آن بختبرگشتهها هم هر چه گشتند، چیزی پیدا نکردند که نکردند. آنگاه جناب «راجش ویشواس» باز هم از رو نمیرود و دستور میدهد آب پشت سد را آنقدر خالی کنند تا گوشی او پیدا شود. مسئولین سد، ابتدا کلی مِنمِن کنند؛ اما وقتی میفهمند راجشجان، به بچههای بالای هند وصل است، حدود دو میلیون آب پشت سد را رها میکنند؛ آبی که میتوانست ۶۰۰ هکتار اراضی کشاورزی را سیراب کند.
بعد از سه روز، یکهو چیزی نورانی در کف دریاچه، به راجشجان چشمک میزند و خلاصه گوشی جوینده، یابنده میشود. راجش خوشحال میشود و چاکران را پایین سد میفرستد و تا گوشی مبارکش را بیاورند. گوشی راجش، پیدا میشود و ۱۲۰۰ دلار زنده!
تا اینجای کار همهچیز خوب پیش میرود، اما خدا جای حق نشسته حق را به حقدار میرساند! راجشجان با لبخند، با اخم و انواع حالتهای مجاز و غیر مجاز، تلاش میکند تا گوشی را روشن کند، اما گوشی آبدیده، روشن نمیشود که نمیشود! خلاصه کلاغ پر... گنجشک پر و گوشی هم پر!
حالا در این شب گرم خردادی، من که نه نگران ۱۲۰۰ دلار هستم، نه آبهای هدر رفته و نه اطلاعات محرمانهی توی گوشی. بیشتر از هر چیز، من غصهی از بین رفتن آن سلفی ارزشمند را میخورم که حالا خیس خورده و به مزارع پاییندست پیوسته!
پی دی اف این صفحه از دوچرخه: