همشهری آنلاین: زینب صفاری: امروز بعد از مدتها مهمان مزار پسرش بود، وقتی هم که برگشت با حوصله عکسها و یادگاریهای عباس را نشانم داد و از خاطراتش گفت، خاطراتی که با بوییدن چفیه در ذهنش تداعی میشد. عباس صادقی جعفری، هممحلهای شهید ما هنوز برای مادرش زنده است.
قصههای خواندنی تهران را اینجا دنبال کنید
سر حرف با ماجرای ازدواج مادر باز میشود، کمی فکر میکند تا خاطرات ۵۸ سال پیش در ذهنش تداعی شود: «۱۳ سالم بود که ازدواج کردم، ۴ خواهر بودیم، من دختر آخر خانواده بودم. همسرم علیرضا جعفری صادقی، بچه پیشوای ورامین بود اما ساکن تهران شده بود و روی اتوبوس کار میکرد، از میدان خراسان تا دروازه دولاب مسافر میبرد. من هم یکی از مسافرها بودم! البته چون در محل خودمان ساکن بود کموبیش مرا میشناخت. یکی دو سال من و خانوادهام را زیر نظر داشت. بعد از اینکه تحقیقها و پرسوجوهایش به نتیجه رسید، خالهاش را فرستاد برای خواستگاری. خانواده متدینی داشت. خیلی راحت ازدواج کردیم، مثل حالا نبود که پسر و دختر هفت خان رستم را طی کنند. خانوادهها با هم کنار میآمدند و چون تعلقات مذهبی پررنگتر بود، هر کجا کدورت و اختلافی پیش میآمد، گذشت میکردند. ۱۵ سالم بود که فاطمه به دنیا آمد، بعد از او هم امیر و عباس. عباس سال ۱۳۴۲ به دنیا آمد، فرشته هم سال ۱۳۵۷. چهار بچه قد و نیمقد! هر کدامشان شیطنتهای خودشان را داشتند.» مادر افسوس میخورد که چرا آن سالها مثل امروز نمیتوانستند با یک گوشی موبایل یا هر وسیله دیگری خاطرات دور هم بودنها را ثبت و ضبط کنند و تصویر و صدای عباس را به یادگار داشته باشد. با این حال هنوز چیزهایی هست که به خاطر بیاورد و ناگفتههایی که بگوید: «عباس ابتدایی و راهنمایی را در مدرسه باباطاهر درس خواند، تابستانها هم کار میکرد. آن وقتها بچهها دنبال این بودند که حرفهای یاد بگیرند، او هم هر تابستان یک کار تازه یاد میگرفت. شاگرد چلو کبابی بود، جوشکاری یاد گرفت، پشت دکه روزنامهفروشی ایستاد و... پولهایش را به من میداد و مقداری هم پسانداز میکرد. هرکاری از دستش بر میآمد انجام میداد تا باری از دوش من بردارد... د.»
نامهها و نامها
«عباس خانوادهدوست و مهربان بود» این فقط حرف مادر نیست، نامههایی که عباس از جبهه فرستاده، راز محبت و علاقه او به خانواده را برملا میکنند. نامههایی که از ابتدا تا انتهایش ابراز دلتنگی است. دلتنگی برای نوید، خواهرزاده کوچکش؛ برای فرشته، خواهری که بازیگوش است و عباس به مادر سفارش کرده که مراقبش باشد و برای امیر، برادری که با هم بودنها و خاطرات شیرین دو نفرهشان زبانزد فامیل است: «سلام علیکم، امیدوارم حال همگی خوب باشد و همه سلامت باشید. اگر از حال بنده بخواهید، خوب هستم و مشغول خدمت به امام زمان(عج) میباشم. به امیر بگویید دلم برایش خیلی تنگ شده و خیلی دوست دارم فرشته را هم ببینم. از قول من نوید را هم ببوسید، من در حال حاضر آماده عملیات هستم و نمیتوانم بگویم که تا چند وقت دیگر میآیم، به مامان بگویید مواظب بچهها باشد و فرشته در کوچه نرود. از قول من حتماً به بابا سلام برسانید و به او بگویید از زحماتی که برای من کشیده خیلی متشکرم، همینطور مامان. راستی «عزیز» را هم یادتان نرود، به او بگویید که عباس دلش برای او خیلی تنگ شده. دوست دارم هرچه زودتر دوباره شما را ببینم. وضع جبهه خیلی خوب است و از هر نظر تأمین هستیم، اصلاً ناراحت نباشید. الان که این نامه را مینویسم در ماشین نشستهام و ساعت یک شب است. من فعلاً در قرارگاه نجف مأمور مهندسی رزمی هستم...» تعداد نامهها دو، سه تا بیشتر نیست. روی کاغذهای کاهی نوشته شده، با کلماتی ساده و صمیمی، بدونِ تکلف! پدر بعد از شهادت پسرش، نامهها را کپی کرده تا یادگاریهای عباس از بین نرود. هر چند دربعضی از صفحات نامه، جوهر خودکار دویده یا کاغذ نامه پاره شده و کلمات واضح و مشخص و خوانا نیست.
امیر صادقی جعفری، برادر بزرگتر عباس و سرلشکر بازنشسته ارتش است، او یکی از کسانی است که در نامههای عباس، نقش پررنگی دارد و برادر کوچکتر، هرجا که یادش بوده برای او ابراز دلتنگی کرده. امیر ۳ سال بزرگتر از عباس بود و این دو دوران نوجوانی را با هم گذرانده بودند. مادر درباره ارتباط آنها میگوید: «امیر و عباس همه جا با هم بودند، حتی برای خوردن یک بستنی، یا خرید یک جفت کفش کتانی، باید با هم میرفتند، همه تفریحاتشان دو نفره بود. هیچ چیز نمیتوانست آنها را از هم جدا کند جز شهادت عباس...»
نوجوان انقلابی
وقتی انقلاب شد عباس در مقطع راهنمایی تحصیل میکرد، آن زمان همراه پدر و مادرش پای ثابت راهپیماییها و تظاهرات ضد شاه بود. با صدورفرمان تشکیل ارتش ۲۰ میلیونی از طرف امام، عضو بسیج مسجد مسلم بن عقیل شد. روزها درس میخواند و بعد از ظهرها در رابطه با تقسیم عادلانه مایحتاج عمومی مردم محله فعالیت میکرد و شبها به پاسداری مشغول بود: «از نفت تا مواد غذایی مثل شیر، گوشت، تخممرغ و... و. را جیرهبندی کرده بودند تا در آن شرایط بحرانی همه بتوانند از مایحتاج عمومی خود استفاده کنند. عباس هم در دسته توزیعکنندگان بود. فعالیتش زیاد شده بود و کمتر به درس و مدرسهاش میرسید. یک بار قدری نصیحتش کردم که بیشتر برای درسش وقت بگذارد او هم در جوابم گفت کهمن درس دنیا را تا اینجا خواندهام، از این به بعد میخواهم درس آخرت بخوانم. آن موقع فعالیت منافقان زیاد بود و من بیشتر از هر وقت مواظب رفت و آمد عباس و رفقایی که انتخاب میکرد بودم. منافقان هر روز یک دردسر و شری در محل به پا میکردند. چند نفرشان ساکن محله بودند اما خانه محل سکونتشان را نمیشناختیم. یک روز عباس تصمیم گرفت آنها را شناسایی کند، آن موقع خیلی کمسن و سال بود و ۱۴، ۱۵ سال بیشتر نداشت. زیر اتوبوسی که همیشه کنار خیابان پارک بود، خوابید و آنقدر منتظر ماند تا آن دو منافق از خانهشان بیرون آمدند و با کمک او نیروهای خرابکار محله دستگیر شدند. اهل محل به من میگفتند عجب پسر شیری داری، اسمش برازندهاش است!»
عیدی که عزا شد
عباس سال سوم دبیرستان بود که به جبهه رفت، پایش را کرده بود در یک کفش که رضایتنامهاش را انگشت بزنم. میگفت تو راضی باش، راضی کردن بابا با من. وقتی رضایت دادم خیلی ذوق کرد، از شدت خوشحالی او به گریه افتادم. ۳ ماه جبهه بود، در این مدت فقط یک بار به مرخصی آمد آن هم برگه مأموریت داشت، باید یک اتوبوس را به پایگاه تهران تحویل میداد و دوباره برمیگشت، آن روز شوهرم قرار بود نذرش را ادا کند و امیر را به خاطر درجه گرفتن به شاه عبدالعظیم(ع) ببرد، زنگ در را که زدند به گمانم علیرضا، شوهرم بود یا امیر که چیزی جا گذاشتهاند و حالا برای برداشتنش برگشتهاند. به جای امیر، عباس در آستانه در حاضر شد، این آخرین دیدار ما با او بود و بعد از آن دیگر نیامد. عباس سر پر شوری داشت، با آن سن کم کارهای چند مرد جا افتاده را در جبهه انجام میداد، در عملیاتها یکه و تنها نیروها را با خودش به خط مقدم میبرد یا مجروحان را برمیگرداند. رانندههایی که به جبهه رفته بودند به شوهرم میگفتند که عباس در جبهه حسابی خودی نشان داده و از کارهایش تعریف میکردند. یک شب تماس گرفت و با همه ما حرف زد و حلالیت خواست، میگفت برای اینکه بتواند تلفن بزند، از ساعت ۸ صبح تا ۴ بعد از ظهر در صف بوده تا نوبتش شود! هیچکس را از قلم نینداخت حتی سراغ کسبه محل را هم گرفت. میخواست به عملیات برود اما به ما چیزی نگفت. به ما خبر دادند که فردای آن روز، وقت نماز ظهر و عصر، تیری به گلویش خورده است. پیکرش را به تهران آوردند تا تشییع کنند من هم از همه جا بیخبر برای نماز مغرب و عشا به مسجد رفته بودم. بسیجیها میدانستند من ناراحتی قلبی دارم و موضوع را پشت بلندگو مطرح نکردند فقط یکی از جوانها گفت فردا یک شهید عزیز را تشییع میکنیم. کسی اسمی از آن شهید نیاورد اما من یک دفعه بند دلم پاره شد و حسابی نگران شدم و از خدا کمک خواستم. وقتی به خانه برگشتم چند تا از جوانهای مسجد به خانه آمدند تا آدرس داود، دامادمان را از شوهرم بگیرند. آنها با شوهرم به منزل دامادم رفتند و شهادت عباس را به او گفتند. داود با رنگ پریده به خانهمان آمد و از زبان او فهمیدیم که عباس شهید شده است، من که مشغول غذا دادن به فرشته بودم دیگر حال خودم را نفهمیدم و غش کردم. عباس ۲۸ فروردین ۶۲ به شهادت رسید، در عملیات والفجر مقدماتی. عید آن سال عباس خانه نبود و ما سفره هفتسین نداشتیم. بعد از شهادت او هم دیگر هیچ وقت پای سفره هفتسین جمع نشدیم.
تمرین از خودگذشتگی
وقتی جانت را در راه خدا میدهی، دیگر گذشتن از مال دنیا برایت آسانترین امتحان است. شاید اگر عباس از پس این امتحانهای کوچک بر نمیآمد، برای آزمون جانفشانی آماده نمیشد. مادر وقتی از خاطرات پسرش میگوید، فداکاریها و از خودگذشتگیهای او را فراموش نمیکند: «عباس همه چیزش را با مردم قسمت میکرد، گاهی میشد خودش دست تنگ بود و محتاج اما روی هیچ نیازمندی را زمین نمیانداخت و در حد توانش به او کمک میکرد. یادم هست بعد از شهادتش یک شب رفته بودم قنادی محلهمان تا برایش شیرینی خیرات کنم. به صاحب مغازه گفتم شیرینی تازه بدهد چون خیرات شهید میخواهم. صاحب مغازه پرسید کدام شهید؟ جوابش را ندادم نمیخواستم اسم پسرم را بیاورم. مرد قناد اصرار کرد که نامش را بگویم و گفت که همه شهدای محله را میشناسد. گفتم برای پسرم عباس میخواهم. پرسید: عباس صادقی جعفری؟ تا حرفش را تأیید کردم از روی حسرت، زد پشت دستش و گفت که هنوز نمیدانی که چه پسری را در راه خدا دادهای. قناد محلهمان برایم چیزهایی تعریف کرد که تا وقتی عباس زنده بود، از زبان خودش نشنیده بودم. میگفت یک شب که عباس در محله نگهبانی میداده قفل مغازه قنادی باز بوده و عباس تا صبح کنار مغازه میایستد تا دزد به قنادی نزند. روزی هم از قناد محله خواسته بوده تا ساعت مچیاش را بخرد و در جواب اصرارهای صاحب مغازه برای دلیل این کار، پسر بچهای را آن طرف خیابان به او نشان میدهد که مادرش برای خرجی خانه در خانههای مردم کار میکرده و حالا مریض و خانهنشین شده و چراغ خانهشان بینفت مانده و... وقتی این ماجرا را برایم تعریف کرد یاد ساعت مچی عباس افتادم که میگفت نمیداند کجا گذاشته و چرا گم شده!
دبیرستان که میرفت برایش یک کت خریده بودم، یک روز وقتی خانه آمد، کت به تنش نبود، گفت نمیدانم کتم را کجا جا گذاشتهام و چه شده، یک ماه کتش گم شده بود، وقتی میخواست برود، آن را تن علی دوستش دیدم، با تعجب عباس را صدا کردم فهمید که چه میخواهم بگویم و با اشاره به من فهماند که حرفی نزنم. همیشه وضعیت معاش مردم او را تحت تأثیر قرار میداد. وقتی رفته بود دزفول عکسی از خودش، کنار خانههای ویران شده دربمباران فرستاده بود. همیشه میگفت وقتی دزفول بودم برای یک لحظه فکر کردم خواهر و مادر خودم زیر آوار ماندهاند.
روزگار بعد از عباس
وقتی عباس شهید شد، بچهها از آب و گل درآمده بودند، تنها فرشته، دختر تهتغاری خانواده شده بود مونس پدر و مادر. خواهر کوچکتر عباس، یکی از شیرینترین خاطراتش روزگاری است که برادر قبل از ترک خانه برای پاسداری شبانه، برای نیم ساعت هم که شده فرشته را به گردش میبرده تا در نبود او بهانهگیری نکند! برخورد عباس با فاطمه خواهر بزرگتر، خیلی رسمی و محترمانه بود، فاطمه بعد از شهادت برادرش خیلی صبوری کرد و آنطور که مادر میگوید، او بود که مادر را برای هر اتفاق و پیشامدی آماده میکرد: «وقتی عباس میخواست به جبهه برود، فاطمه به من میگفت که روحیهام را حفظ کنم چون ممکن است هر لحظه خبر شهادت یا اسارتش را برایم بیاورند، خودش همیشه من را دلداری میداد. کارمند اداره تأمین اجتماعی بود، بعد از شهادت برادرش راضی نشد که این خبر را به همکارانش اطلاع دهد تا به دیدنش بیایند... امیر هم راه برادرش را در ارتش ادامه داد و با درجه سرلشکری بازنشسته شد. خیلی به فکر حلال و حرام و خدمت به مردم بود، همیشه میگفت هر قدمی که برمیدارد برای حفظ خون عباس و شهدا است.» علیرضا صادقی جعفری، پدر عباس، چند سال بعد از شهادت پسرش از دنیا رفت و حالا مادر مدتهاست که تنها زندگی میکند، یکی از خاطرات مادر بعد از شهادت عباس سفر حجی است که همراه شوهرش مشرف شد، حج آن سال، رنگ و بوی دیگری داشت و صدها زائر ایرانی به خاک و خون کشیده شدند: «من یکی از شاهدان حج خونین سال ۶۶ هستم، اسم من برای این سفر درآمده بود و شوهرم هم با قرض و وام پول سفر خودش را مهیا کرد و همراه من آمد. در راهپیمایی حج آن سال، پلیس و نیروهای امنیتی آل سعود به حاجیان ایرانی حمله کردند، نزدیک به ۴۰۰ نفر کشته شدند. سربازها با چکمه از روی زائران رد میشدند، من و خواهر شوهرم هم زیر دست و پا ماندیم و هر دو به بیمارستان منتقل شدیم. پای من به شدت مجروح شده بود، طوری که فقط با چرخدستی میتوانستند مرا حرکت دهند، شرایط سختی را سپری کردیم، خیلی از اتفاقات قابل گفتن نیست، هنوز هم دردها و جراحتهای حج آن سال با من همراه است.»
________________________________________________________
* منتشر شده در همشهری محله منطقه ۷ به تاریخ ۱۳۹۳/۰۶/۰۹