فیروزآبادی‌ها هنوز هم عزادار حجت هستند. با اینکه ۶ماه از شهادتش در سوریه می‌گذرد داغ رفتنش نه تنها برای خانواده که برای نوجوان‌ها و جوان‌های فیروزآبادی تازه است.

همشهری آنلاین-عطیه اکبری: مهربانی‌های او در یاد خیلی‌ها مانده است. چه جوان‌هایی که وقتی دست‌شان از همه جا کوتاه بود حجت بی‌منت کمک‌شان می‌کرد. چه نوجوان‌هایی که راه زندگی‌شان را مدیون او هستند. حجت به تعبیر خیلی‌ها کیمیای فیروزآباد بود. سراغ خانواده‌اش رفتیم. آقا عبدالحسین که روزگاری رزمنده بود و درس شهادت را خودش یاد حجت داده بود گوشه‌ای نشسته و از پسرش می‌گوید. زینب خانم هنوز لباس مشکی‌اش را از تنش در نیاورده اما مادرانه می‌گوید به پسرم افتخار می‌کنم. آقامهدی و خواهرها هم که می‌گویند هرچه از حجت بگوییم باز هم کم است.  


قصه‌های خواندنی تهران را اینجا دنبال کنید



پسر کو ندارد نشان از پدر 


لباس رزم حاج عبدالحسین هنوز در گنجه قدیمی خانه چشمنوازی می‌کند. هرچند وقت یکبار برای تداعی خاطرات خوش ماه‌ها و سال‌های جنگ و روزهایی که دلش پر می‌زد برای دیدن ۷بچه قد و نیم قدش آن را بیرون می‌آورد و ورانداز می‌کند. حاج عبدالحسین این روزها دلش برای دیدن پسر کوچک و ته تغاری‌اش که ۶ماهی می‌شود دیگر در میان‌شان نیست پر می‌زند اما خم به ابرو نمی‌آورد. چون می‌داند حجت قدم در راهی گذاشت که خودش فانوس آن را برایش از همان دوران کودکی روشن کرده بود، وقتی صدیقه و عفت و فاطمه، مهدی و حجت را دورهم جمع می‌کرد و برایشان از خاطرات دوران دفاع‌مقدس و شجاعت رزمنده‌ها می‌گفت؛ چشمان حجت از خوشحالی برق می‌زد.

صدیقه اصغری می‌گوید: «نخستین سال‌های پس از جنگ هر پنجشنبه که می‌شد بابا دست همه ما را می‌گرفت و به بهشت زهرا(س) و قطعه شهدای گمنام می‌برد، ۷بچه پر شور و انرژی و قد و نیم قد بودیم و مثل دانه‌های تسبیح دست در دست هم قبور شهدا را زیارت می‌کردیم. عشق به شهادت در همان پنجشنبه‌های دوران کودکی در دل برادرم حجت ریشه زد و در۲۷سالگی‌اش به بار نشست.»

کاری کنم کارستان 


سال‌ها قبل به روستای فیروزآباد در جاده ورامین آمده و بچه‌ها در کوچه‌پسکوچه‌های قدیمی‌اش قد کشیده بودند. حجت و مهدی پسرهای حاج عبدالحسین که به دلیل شباهت بسیار، خیلی‌ها آنها را دوقلو می‌پنداشتند بچه‌های پر شور محله بودند. حجت که بزرگ شد در سرش رؤیاهای بسیاری داشت. دلش می‌خواست در فیروزآباد کاری کند کارستان و جوان‌ها و نوجوان‌ها را دور هم جمع کند.

زینب وطن خواه، مادر شهید می‌گوید: «حجت از وقتی برای دوران سربازی به مشهد رفت و ۲سالی همسایه آقا امام رضا(ع) شد، حسابی تغییر کرد. حرف‌هایش بوی دیگری می‌داد. به سپاه رفت و پاسدار شد. چند وقتی دلش آشوب بود و انگار چیزی گم کرده بود تا اینکه تصمیم گرفت در روستای‌مان هیئت متوسلان به حضرت فاطمه(س) را راه‌اندازی کند. می‌گفت مادر برایم دعا کن. می‌خواهم‌ کاری کنم تا حتی یک جوان هم در محله‌مان معتاد نشود. با امکانات کم و همراه برادرش مهدی هیئت را راه انداختند. آن وقت‌ها خودش مسئول پایگاه بسیج فیروزآباد بود و نوجوان‌ها دوستش داشتند. با کمک شوهرخواهرش یکی از طبقات خانه را تبدیل به حسینیه کرد و هیئت را هر هفته همانجا برگزار می‌کردند. خودش هم مداح هیئت بود و هم آشپز و خادم. زمان زیادی نگذشت که هیئت متوسلان به حضرت فاطمه(س) طرفداران بسیاری پیدا کرد و از روستاهای اطراف و حتی از خود شهرری هم برای شرکت در آن به فیروزآباد می‌آمدند.»

آقای دست به خیر 


  «حالا دیگر هیئت متوسلان به حضرت فاطمه(س) هر شب میزبان چند صد عزادار می‌شد. حجت سر از پا نمی‌شناخت و دل توی دلش نبود. آرزویش برآورده شده بود و جوانان فیروزآباد از بسیجی و دانشجو گرفته تا جوانانی که خیلی در قید وبند مسائل مذهبی نبودند خودشان را به هیئت می‌رساندند. شب اول محرم بود که سیستم صوتی هیئت خراب و به قول معروف حال همه گرفته شد. حجت گفت مگر من می‌گذارم چراغ مجلس عزای امام حسین(ع) خاموش شود؟ شبانه به تهران رفت و از جیب خودش برای خرید سامانه صوتی جدید هزینه کرد.»

این خاطرات را آقا مهدی، برادر شهید می‌گوید. برادری که به گفته مادر ۶ماه است روز و شبش به هم گره خورده و حال خوشی ندارد. صدای حجت مدام در گوشش می‌پیچد. آخر هر جا که می‌رفتند با هم بودند و با اینکه مهدی برادر بزرگ‌تر بود اما این حجت بود که برایش بزرگ‌تری می‌کرد. خاطرات حجت برای اهالی روستا تمام نشدنی است. مهدی می‌گوید: «جوان‌های محله و پایگاه بسیج که شب عروسی‌شان برای برگزاری مراسم کم می‌آوردند می‌دانستند اگر سراغ حجت بیایند دست رد به سینه‌شان نمی‌خورد. در اوج جوانی معتمد محله‌مان شده بود و حواسش به همه بود و بدون حاشیه به مردم خدمت می‌کرد.»

هر جوان، یک خاطره 


هیئت متوسلان به حضرت فاطمه(س) ۶ماهی می‌شود که دیگر حال و هوای قبل را ندارد. بچه هیئتی‌ها انگار چیزی گم کرده‌اند. همان جوان‌هایی که حجت پای‌شان را به هیئت باز کرد و چراغ راه‌شان شد حالا فقط می‌خواهند ادامه‌دهنده راه او باشند و خاطراتش را یکی یکی مرور می‌کنند. یکی می‌گفت نخستین بار آقا حجت من را به قطعه شهدا برد و سر قبر شهید پلارک و شهید آوینی رفتیم. آن یکی می‌گفت نخستین بار با آقا حجت به مراسم دعای کمیل شب‌های جمعه در حرم حضرت عبدالعظیم(ع) رفتیم.

حاج عبدالحسین هم از خاطرات حجت می‌گوید: «دست نوجوان‌ها و جوان‌ها را می‌گرفت و آنها را به زیارت حضرت معصومه(س) می‌برد. از جیب خودش برای‌شان خرج می‌کرد. حاج خانم همیشه به او می‌گفت حجت جان مادر مگر تو خودت آینده نداری؟ مگر نمی‌خواهی خانه و زندگی تشکیل بدهی پسرم چرا این‌قدر بذل و بخشش می‌کنی؟ حجت می‌خندید و می‌گفت راه دوری نمی‌رود مادر! دعای خیر پدر و مادرهای‌شان برکت زندگی‌ام می‌شود. همین‌طور هم بود. وقتی رفت و وصیتنامه‌اش را خواندیم معنای حرفش را فهمیدیم. در وصیتنامه‌اش هم بی‌خیال کار خیر نشده بود و توصیه‌هایی برای ما داشت.»

حجت یا طاها 

«صبح زود بعد از نماز قبل از رفتن به محل کار، تلگرامش را می‌دید، لاین و توییتر و فیس بوک و بقیه شبکه‌های اجتماعی را هم از قلم نمی‌انداخت. شب‌ها وقتی از مسجد هم به خانه می‌آمد سرش در گوشی همراه بود و مرتب در فضای مجازی می‌گشت. راستش این کار حجت برای خانواده کمی غیرقابل هضم بود. حجت دغدغه‌های بسیاری داشت و از او بعید بود این‌طور وقتش را در شبکه‌های اجتماعی بگذراند اما این ظاهر ماجرا بود.

روز تشییع جنازه و در مراسم بهشت زهرا (س) بود که اصل ماجرا برای‌مان روشن شد. جوان‌هایی برای تشییع جنازه بر سر مزارش آمده بودند که هیچ‌کسی حتی از اهالی محله هم آنها را نمی‌شناختند. بعد از پایان مراسم آنها جلو می‌آمدند و تسلیت می‌گفتند. یکی از اصفهان آمده بود و زن و شوهر جوان و طلبه‌ای از ساری خودشان را برای شرکت در مراسم به تهران رسانده بودند. جواب سؤال‌های‌مان را گرفتیم. آنها می‌گفتند ما از هم گروهی‌های آقاطاها هستیم و وقتی خبر شهادتش را فهمیدیم دل توی دل‌مان نبود.»

عفت اصغری، خواهر بزرگ حجت این خاطره را برای‌مان تعریف می‌کند و این‌طور ادامه می‌دهد: «حجت شبکه‌های مجازی و گروه‌های اعتقادی و فرهنگی را با اهداف مشخص راه‌اندازی کرده بود. در آن گروه‌ها موضوعات اعتقادی و دینی را مطرح می‌کرد و پرسش و پاسخ راه می‌انداخت. فقط همین را بگویم که تأثیرگذاری او در این گروه‌های مجازی که با نام طاها در آنها فعالیت می‌کرد آنقدر بود که بعد از خبر شهادتش خیلی از آن آدم‌ها برای شرکت در مراسمش آمده بودند و اشک می‌ریختند. همان روز بود که ما به یک جنبه دیگر زندگی برادرمان پی بردیم و یکبار دیگر به وجودش افتخار کردیم.»

روز تاسوعا، روز واقعه 

شهید حجت اصغری در جمع بچه های هیئت


«حجت که بلندگو را در دستانش می‌گرفت و مداحی می‌کرد روضه حضرت عباس را طور دیگری می‌خواند. محال بود کسی شنونده باشد و از سوز صدای حجت وقتی روضه دستان بریده علمدار کربلا را می‌خواند اشک از چشمانش جاری نشود.» اینها را سجاد حشمتی می‌گوید، همان جوانی که حجت تشویقش کرد تا مداحی را یاد بگیرد. اوایل بلندگو را به دستش می‌داد و او گاهی در میان خواندن تپق می‌زد، اطرافیان می‌گفتند سجاد که آدم این کار نیست، بلندگو را به او نده. اما می‌گفت صبر کنید. این نوجوان مداح قابلی می‌شود.

همین‌طور هم شد و حالا وقتی آن جوان فیروزآبادی در هر مجلسی لب به خواندن روضه باز می‌کند، دل‌ها را می‌لرزاند. سجاد می‌گوید: «من مداح شدنم را مدیون آقاحجت هستم و حالا هم سعی می‌کنم ادامه‌دهنده راهش باشم. قبل از اینکه به سوریه برود تسبیحی که همیشه در دستش بود را به من داد و گفت این هم یادگاری برای تو باشد. آقاحجت روز تاسوعا به شهادت رسید در حالی‌که می‌گفتند هردو دستش قبل از شهادت قطع شده بود و شب عاشورا وقتی خبر شهادتش را همه اهل محله شنیدند در هیئت شور و حالی برپا شد که هنوز هم در ذهنم باقی مانده است.»

آقامهدی حرف‌های سجاد را که می‌شنود به یاد دستان بریده برادرش اشک در چشمانش حلقه می‌زند و می‌گوید: «حجت در وصیتنامه‌اش نوشته بود اگر دوستان و خانواده‌ام در توان‌شان باشد ۴۰ روز بر سر مزارم زیارت عاشورا قرائت کنند. ما بعد از تشییع جنازه همراه خانواده برای عمل کردن به وصیتش سر مزار رفتیم و در کمال تعجب دیدیم همه دوستان و هم‌محلی‌ها زودتر از ما برای خواندن زیارت عاشورا به بهشت زهرا(س) آمده‌اند. تا ۴۰ شب بعد از نماز مغرب و عشا مراسم زیارت عاشورا باشکوه معنوی باورنکردنی در قطعه ۲۶بهشت زهرا(س) برگزارشد. حجت قبل از شهادتش به شوخی به بچه‌های محله‌مان گفته بود اسم کوچه‌مان را تا یکی، دو ماه دیگر تغییر دهید و نام آن را کوچه شهید مدافع حرم، حجت اصغری بگذارید. بچه‌ها به این حرف حجت می‌خندیدند اما حالا همه در تب و تاب تغییر نام کوچه‌اند.» 

روضه حضرت زینب(س) و رضایت مادر 

مادر، برادر، ‌ پدر، خواهر و داماد خانواده شهیدحجت اصغری

آن شب در خانه حاج عبدالحسین بلوایی برپا شده بود. اعضای خانواده اصغری دورهم جمع شده بودند. از دخترها و دامادها گرفته تا نوه‌ها همه سرسفره بودند که حجت تصمیمش را برای رفتن به سوریه اعلام کرد. مادر اشک در چشمانش حلقه زد و خواهرها که هر کدام علاقه عجیبی به برادرشان داشتند به جز یکی از آنها که موافق بود برافروخته شدند و هر یک مخالفت‌شان را به روشی اعلام می‌کردند.

مهدی و حاجی سکوت کردند و امیدوار بودند بعد از این بلوای خانوادگی و مخالفت مادر، حجت بی‌خیال تصمیمش شود اما او گوشش بدهکار نبود. خواهرها که جای خود داشتند و حجت توجهی به مخالفت‌شان نداشت اما نمی‌شد و نمی‌توانست بی‌خیال بغض مادر شود و باید هر طوری بود رضایتش را جلب می‌کرد. از او اصرار و از زینب خانم انکار. مادر می‌گفت: «حجت جان! جنگ در ایران که نیست. در کشوری دیگر است. نمی‌گذارم بروی.»

نگاهی معنی‌دار به مادر کرد و گفت «مادرم! دارند به قبر حضرت زینب(س) تعدی می‌کنند. رفته‌اند تا عاشورای دیگری برپا کنند. رحمی به زنان و دختران شیعه ندارند! آن وقت ما بنشینیم و دست روی دست بگذاریم. امام زمان(عج) هم بیاید می‌خواهید این‌طور کمکش کنید؟» مادر کمی دلش آرام گرفت اما هنوز رضایت نداده بود که صدای روضه حضرت زینب(س) در خانه طنین‌انداز شد. حجت می‌خواند و مادر و خواهرها گریه می‌کردند. آن روضه حسن ختام خوبی برای آن شب بود. دل زینب خانم لرزید و برای رفتن حجت رضایت داد. بعداز آن روز وقتی خواهرها هم مخالفت می‌کردند مادر می‌گفت «اگر قرار بر مردن و پر شدن پیمانه عمرش باشد در خاک خودمان، در خانه خودم، در کنار خانواده، با یک تصادف هم از میان ما می‌رود. چه بهتر که مرگش در راه خدا باشد.»

این روزها وقتی حاج عبدالحسین یاد حجت می‌افتد و غمگین می‌شود، زینب خانم به او می‌گوید: «حاجی خودت درس جهاد و مقاومت یادش دادی. یادت نیست، همیشه مشتاقانه پای حرف‌هایت می‌نشست و می‌خواست از روزهای جنگ ایران و بعثی‌ها برایش بگویی. حجت بزرگ شده مکتب عاشورای حسین بود و پای صحبت‌های روزهای حماسه تو نشست. چه گله‌ای از نبودنش باقی می‌ماند وقتی خودمان راه و رسم شهدا را به او یاد دادیم و کینه دشمنان اسلام را در دلش کاشتیم تا منتقم خون حسین(ع) باشد.»

---------------------------------------------------------------------------------------------------------

*منتشر شده در همشهری محله منطقه ۲۰ به تاریخ ۱۳۹۵/۰۱/۲۳