همشهری آنلاین- پریسا امیر قاسم خانی: رامین نیاکی پسر شهید سرلشگر مسعود نیاکی نه تنها دوران دفاع مقدس را به خوبی به یاد میآورد، بلکه گرانبهاترین و عزیزترین فرد زندگی خود را، یعنی پدرش را در دوران دفاع مقدس از دست داده است. پدر او یکی از شهدای شاخص منطقه در دوران دفاع مقدس است. با او که حرف میزنم، سؤالها یکییکی میآیند.
قصههای خواندنی تهران را اینجا دنبال کنید
رامین نیاکی دفاع مقدس را از نزدیک لمس کرده است. دوران دفاع از اعتقادات و میهن. دوران مقاومت برای اینکه من و شما زندگی بهتری داشته باشیم. به مناسبت هفته دفاع مقدس با او درباره پدرش و اتفاقاتی که بعد از شهادت پدرش در خانوادهاش رخ داده است. گفتوگو کردیم تا متوجه شویم وقتی یک خانواده شهید ستون و تکیهگاه زندگی خود را از دست میدهد چگونه روزهای سخت را پشت سر میگذارند و اکنون چگونه زندگی میکنند.
از پدرتان برایمان بگویید.
پدرم متولد سال ۱۳۰۸ در شهرستان آمل بود. او در یک خانواده معمولی به دنیا آمد. البته پدربزرگم از افراد سرشناس و زمیندار آمل بود. پدرم تا سال سوم دبیرستان همراه خانوادهاش در آمل زندگی کرد. بعد از مدتی پدرش فوت کرد و همراه خانواده به تهران آمدند و در خیابان ۱۷ شهریور فعلی ساکن شدند. سپس وارد دانشگاه افسری شد.
ظاهرا شهید سرلشگر نیاکی در دوران قبل از پیروزی انقلاب نیز فعالیتهای چشمگیری در حوزه نظامی داشت؟
پدرم دورههای عالی نظامی را طی کرده بود. از جمله دوره دانشگاه افسری، پدافند ملی، فرماندهی و جنگ. در خارج از کشور نیز دورههای نظامی را گذرانده بود. او در سال ۱۳۵۵ درجه سرهنگ تمامی را دریافت کرد. سپس فرمانده تیپ سوم لشگر ۸۱ کرمانشاه شد. پدرم در کرمانشاه فرمانده تنها یگانی بود که با مردم و نیروهای انقلابی درگیر نشد. پادگان و نیروهایش را خلع سلاح کرد. نمیخواست ارتش با مردم و انقلاب درگیر شود. برای همین بعد از انقلاب از فرمانده بازرسی نیروی زمینی ارتشترفیع گرفت. سپس در سال ۵۹ فرمانده لشگر ۸۸ زاهدان شد.
چطور شد که پدرتان به جبهه رفت؟
سال ۵۹ وقتی فرمانده لشگر ۸۸ زاهدان بود. آقای ناطق نوری که با پدرم آشنایی داشت. برای همین، واسطه بین ایشان و رئیسجمهوری وقت یعنی بنیصدر میشود. آقای ناطق نوری برای بنیصدر نامه مینویسد و از رشادتها و اطلاعات بالای نظامی و دورهای عالیای که پدر من گذارنده میگوید. سپس اضافه میکند که حیف است پدر من در زاهدان بماند و میخواهد که پدر را به منطقه جنگی بفرستند. به علاوه پدرم نیز با اینکه در زاهدان و دور از جنگ بود، ولی بسیار پیگیری میکرد که به جبهه برود. او همیشه میگفت من با دانش نظامیای که دارم باید تا آنجا که در توانم است به کشور و مردم کشورم که در جنگ هستند کمک کنم. بالاخره سال ۶۰ بهعنوان فرمانده لشگر زرهی ۹۲ خوزستان انتخاب شد. آن زمان این لشگر قویترین لشگر زرهی خاورمیانه بود. حضور جدی پدرم از همان سالها شروع میشود که از نخستین عملیاتهای وی در دوران دفاع مقدس، پس گرفتن مناطق جنگی و فتح تپههای اللهاکبر است که منجر به آزادسازی شهر بستان شد. شهری که عراق در جنگ از ایران گرفته بود. پدرم سپس بهعنوان جانشین شهید صیاد شیرازی در جنوب منصوب شد. سپس فرماندهی عملیات آبی و خاکی حمله احتمالی آمریکا به ایران را بر عهده گرفت.
در زمانی که پدرتان در جبهه بودند مادر و خانواده تان چگونه روزگار میگذراندند؟
پدرم اغلب اوقات نبود. مادرم از روز اول به تنهایی عادت داشت. در واقع آنها فقط یک سوم از زندگیشان با هم بودند، ولی بسیار یکدیگر را دوست داشتند. بالطبع این جدایی نیز بسیار سخت بود. اغلب پدر در جایی بودند و خانواده در جایی دیگر به سر میبردند. پدر خیلی کم فرصت میکرد کنار ما باشد. زندگی را در واقع مادرم مدیریت میکرد. وقتی برادر کوچکم به دنیا آمد، مادرم خودش تاکسی گرفت و به بیمارستان رفت. خواهر ۱۶ سالهام سرطان استخوان گرفت و فوت کرد و پدرم روز چهلم خواهرم توانست به خانه بیاید.
ماجرای شهادت سرلشکر نیاکی چه بود؟
سال ۶۳ حکم بازنشستگی پدرم آمد، ولی به پاس قدردانی از زحماتش و به دستور حضرت آیتالله خامنهای رئیس جمهور وقت، دوباره به خدمت بازگشت و جانشینی اداره سوم ستاد مشترک را به عهده گرفت. سال ۶۴ مانور عملیات لشگر ذوالفقار در کرج برگزار شد. این مانور برای کماندوهای ارتش بود که عملیات خاص انجام میدادند تا قابلیتهای خود را نشان بدهند. فرمانده اداره سوم ستاد مشترک ارتش هم در این مانور دعوت بود. آن زمان خانواده من در کرج ساکن بودند. فرمانده ستاد مشترک به پدرم زنگ زد و گفت شما که در کرج ساکن هستید به جای من بروید. یکی از دوستان پدرم تعریف میکند در روز عملیات پدرم که در رأس بازدیدکنندگان ایستاده بود جای خود را به نشانه احترام به یک آقای روحانی میدهد. همان زمان در عملیات ترکشی به طحال او اصابت میکند و دچار خونریزی شدید میشود. نزدیک ساعت ۱۲ ظهر بود که او را به بیمارستان منتقل کردند. پدرم ۲ ساعت بعد به شهادت رسید. آن آقای روحانی بعد از شهادت پدرم به من گفت که اگر ایشان جایشان را با من عوض نمیکردند اکنون من باید جای او شهید میشدم. پدرم در زمان شهادت ۳۳ سال خدمت و ۵۶ سال سن داشت.
چگونه خبر شهادت پدرتان را به شما اطلاع دادند؟
آن زمان ۱۸ سالم بود و در بازار کار میکردم. بعدازظهر که به خانهمان در کرج برگشتم دیدم جلو خانهمان شلوغ است و صدای گریه و شیون میآید. ناخود آگاه به من الهام شد که پدرم شهید شده است. برای من خیلی سخت بود. چون یک سال اخیر خیلی با پدرم صمیمی شده بودم. اغلب روزها با هم بودیم. رابطه خاصی بین ما به وجود آمده بود. زمانی که جبهه بود عادت داشت هر شب ساعت یک به خانه زنگ بزند. ما به زنگهای شبانه پدر عادت کرده بودیم، ولی بعد از شهادتش دنیا برایمان تیره و تار شد.
مادرتان چه کرد وقتی پدرتان شهید شدند؟
پدرم مدام در منطقه جنگی بود و خیلی کم به خانه میآمد. او ذهنیت مادر را آماده کرده بود که یک روز شهید میشود. برای همین در روز شهادت پدرم، مادرم شاید تنها کسی بود که کمتر از همه بیتابی میکرد. شاید چون میدانست پدرم به آرزویش رسیده است.
بعد از شهادت پدرتان خانواده چه دورانی را گذراندند؟ منبع درآمدشان از کجا بود؟
سخت بود. کارهای اداری حدود ۴ تا ۵ ماه طول کشید تا حقوق ارتش را دریافت کنیم. به علاوه حقوق ارتش زیاد هم نبود. فقط تنها مزیت این بود که از نظر خانه تأمین بودیم. یک خانه در کرج داشتیم؛ با اینحال مادرم مجبور شد طلاهایش را بفروشد. او یک زن دست تنها و ۴۰ ساله بود. من آن زمان دانشجو بودم و خواهرم برای ادامه تحصیل به خارج رفته بود. برادر و خواهر دیگرم هم کوچک بودند. خیلی اذیت شدیم. از نظر عاطفی هم دوران سختی بود. چون پدرم مرد بسیار مهربانی بود. با رفتنش بیشتر کمبود او را احساس کردیم. قبل از شهادتش وقتی در خانه بود همیشه میگفت من در اختیار شما هستم. اینجا مادرتان فرمانده است. هر کجا که میخواهید میرویم. یکجورهای میخواست نبودنش را جبران کند.
در حال حاضر خانواده در چه وضعی به سر میبرند؟
یک خواهرم در انگلیس پزشک است. خواهر دیگرم در آلمان فوق لیسانس علوم سیاسی دارد. من هم فوق لیسانس روانشناسی دارم. من و خواهرهایم ازدواج کردیم. برادر کوچکم که در زمان شهادت پدرم، ۲ سال داشت، اکنون مهندس عمران است و هنوز ازدواج نکرده است. تمام آن روزهای سخت بالاخره سپری شدند.
جملهای از پدرتان را به یاد دارید؟
سال ۵۸ در دفتر خاطراتش نوشته بود اگر روزی در راه انجام وظیفه از دنیا بروم و اگر ارتش بخواهد من را دفن کند، مرا جایی دفن کنید که کمترین هزینه را برای ارتش و کشورم داشته باشد.
به نظرتان یک خانواده شهید چه تفاوتی با خانوادههای دیگر دارند؟
وقتی به پدرم فکر میکنم احساس غرور و افتخار دارم؛ از اینکه فرزند چنین پدری هستم.
________________________________________________________
منتشر شده در همشهری محله منطقه ۳ به تاریخ ۱۳۹۳/۰۷/۰۵*