دکتر ابوذر مظاهری: در غرب پرسش از فلسفه سیاسی ناشی از افول و زوال پرسش‌های بنیادین از امر سیاست است.

مسئله این نیست که در گفتمان اندیشه سیاسی غرب دیگر به این پرسش پرداخته نمی‌شود بلکه اساسا طرح این پرسش در این گفتمان ناممکن شده است. اما در گفتمان اندیشه اسلامی پرسش از فلسفه سیاسی،  پرسش از یکی از انحاء تفکر بنیادین است که همپای دیگر وجوه اندیشه اسلامی جلو نیامده است.

فلسفه سیاسی در غرب نه می‌خواهد و نه می‌تواند به طرح بهترین نظام سیاسی که اساسی‌ترین پرسش فلسفه سیاسی است بپردازد و این امر عمدتا ناشی از این است که فلسفه سیاسی مدرن با یکی کردن موضوع «واقعیت» و «آرمان» امر سیاسی را به «آنچه که هست» تقلیل داده است. اما در فلسفه سیاسی اسلامی، عمدتا به همین دلیل که آرمان و واقعیت یکی گرفته نشده‌اند و همواره آرمان پیش‌تر از واقعیت حرکت کرده است همچنان امکان طرح این اساسی‌ترین پرسش فلسفه سیاسی وجود دارد.

در توصیف چرایی بحران در فلسفه سیاسی غرب  بایدگفت که منشا این بحران عدم لحاظ شأن فلسفه و تفکر فلسفی در امر سیاسی و  تنزل دادن به افق تفکر فلسفی درباره سیاست است. نتیجه این تنزل نیز در نهایت اکتفا کردن به توجیه و رد نظام‌های موجود بوده است. در این باب این نکته حائز اهمیت است که این موضوع اندیشه سیاسی یعنی توجیه و رد نظام‌های موجود، به صورت دفعی و یکباره رخ نداده. قرون روشنگری غرب بی‌جهت  دوره خردگرایی نامیده نشده است.

فیلسوفانی مانند دکارت و کانت و هگل کسانی نبودند که بتوان فلسفه آنها را به توجیه یا رد نظام‌های موجود تقلیل داد اما این را هم نمی‌توان گفت که موضع فوق چیزی جدای از فلسفه مدرن است.

غیرواقع‌گرا خواندن فلسفه سیاسی افلاطون تنها یک نقد و رد فلسفی نیست بلکه نفی‌ای است که با آن راه ورود به عالم جدید هموار می‌شود. ماکیاولی به عنوان بنیانگذار فلسفه سیاسی جدید تلاش کرد که با کل سنت فلسفه سیاسی قطع رابطه کند و موفق هم شد.

قرن بیستم هم به سمتی رفت که تمامی آرزوهای نظری که عمدتا در فلسفه ظهور می‌یابند را به بهای آزادی عمل از میدان عقل عملی خارج کرد. درباره اینکه چرا فلسفه سیاسی غرب چنین سیری را طی کرده است 2احتمال را می‌توان مطرح کرد اما  احتمال موجه این است که این سیر افول یابنده ناشی از عدم‌حضور عقلانیت انتقادی و مرگ آن است. اینکه منطق عمل بر منطق نظر غلبه پیدا کرده و آن را به راه می‌برد نشانگر این است که منطق نظر پویایی خود را از دست داده  و تسلیم راهبری عمل شده است.

فلسفه اسلامی نیز مانند فلسفه یونان مستعد این بود که در «موجودبینی» خود بماند و به نظر من امکان داشت نزولی که در غرب مدرن پیدا کرد، گریبان او را هم بگیرد، اما می‌توان گفت که  در سیر متکاملی که فلسفه اسلامی از فارابی تا ملاصدرا طی کرد به مرور خود را از موجودبینی رها کرد و به سمت «وجودبینی» حرکت کرد. ملاصدرا در تفسیری گفت که من «فلسفه را به پای عرفان رسانده‌ام». 

اگر قرار باشد نقشی این‌چنین برای فلسفه در جامعه دینی- اسلامی ببینیم، آن وقت انتظارات ما از فلسفه اسلامی نیز همانند آنچه از فلسفه غربی متوقع است نخواهد بود و این امر البته نقصی برای فلسفه اسلامی محسوب نمی‌شود.

فلسفه سیاسی فارابی آنجا ظهور می‌کند که طرح هماهنگی دین و فلسفه را در سر دارد؛ این به آن معناست که راه تاسیس فلسفه در عالم اسلامی از گذرگاه فلسفه سیاسی و طرح هماهنگی عقل و وحی و دین و فلسفه می‌گذرد. فلسفه سیاسی در عالم اسلامی از 2جهت پشتیبانی شد و این پشتیبانی به فلسفه سیاسی کمک کرد تا شأن فلسفی خود را در امر سیاسی از دست ندهد.

جهت اول مربوط به ارتقا و به بهره‌ای است که فلسفه از عالم اسلامی و علوم رایج در آن برده است. جهت دیگر که موجب شد افق فلسفه سیاسی اسلامی تنزل پیدا نکند امر تاریخی و عینی است. اصل فلسفه سیاسی مدرن این بود که مدینه فاضله طرح شده در فلسفه کلاسیک، قابل تحقق نیست.