همشهری آنلاین-عطیه اکبری: مادر داغدار از دست دادن فرزندی است که سالها در آرزوی دیدن او در لباس دامادی بود. مادر به آرزویش رسید اما شادیاش دوامی نداشت. حالا نمیدانند بخندند یا گریه کنند. قلب پسرشان در سینه کسی میتپد که اگر آنها تصمیم خود را به موقع نمیگرفتند حالا خانواده دیگری هم رخت سیاه به تن داشت. این یادآوریهاست که تحمل داغ دل را برای مادر کمی آسانتر میکند. ابوالقاسم در میانشان نیست اما زنده است. ۱۰ عضو بدنش به ۱۰ بیمار در حال احتضار اهدا شده و چه سعادتی بالاتر از اینکه دعای خیر دهها نفر تا ابد توشه آخرت جوان ۳۵ سالهشان شود. مریم خانم میخندد و میگوید: «پسرم جان ۱۰ انسان را نجات داد.»
قصههای خواندنی تهران را اینجا دنبال کنید
نان گرم خانه همسایهها
این روزها نه تنها خانواده بدری که اهالی محله شهید بهشتی هم عزادار از دست دادن ابوالقاسم هستند. اما روزی نیست که برای تسلی دل مادر داغ دیده سری به خانه بدری نزنند و با گفتن خاطرات شیرینی که از پسرشان در ذهن دارند خنده به لب مادر ننشانند. ابوالقاسم سنتهای زیبای قدیمیها را دوباره در محله زنده کرده بود، وقتی صبح به صبح در خانه همسایهها را میزد و میگفت: «صاحبخانه نان نمیخواهی؟ »
البته برایش فرقی نمیکرد دل پیرزن غریب و تنهای سر خیابان «پوزش» را با اینکه او را نمیشناسد شاد کند یا سفره همسایه دیوار به دیوارشان را با نان داغ پر رونق. نانوای محله هم دیگر میدانست هر وقت ابوالقاسم مشتریاش بود باید هرچه نان در تنور نانوایی گذاشته را برای او کنار بگذارد. احمدآقا برادرش میگوید: «حاج ایوب بعضی وقتها به ابوالقاسم میگفت بابا مردم ناراحت نشوند در خانهشان را میزنی و میپرسی نان میخواهید یا نه؟ حواست باشد یک وقت این نیت خیر تو برایشان مزاحمت ایجاد نکند. اما ابوالقاسم گوشش بدهکار این نصیحتها نبود و میگفت ناراحت نمیشوند آقا جان. خیالت راحت.»
حاجی ایوب روزهای جنگ
سخت نفس میکشد. این روزها ریه حاجی ایوب با او سرناسازگاری دارد و دردهایی که از سالهای جنگ برایش باقی مانده همزمان با داغ از دست دادن ابوالقاسم دوباره سرباز کرده است. ایوب بدری، رزمنده سالهای جنگ است و خاطراتش را که برایمان بازگو میکند ناخوادگاه این شعر معروف در ذهنمان تداعی میشود؛ «پسر کو ندارد نشان از پدر». وقتی مردی دوستداشتنی به نام حاجی ایوب برای بچهها پدری کند داشتن پسری خیراندیش مثل ابوالقاسم هم دور از ذهن نیست. اهالی محله شهید بهشتی هنوز یادشان مانده که در ۲سال نخست آغاز جنگ، ایوب بدری مسئول بردن کمکهای مردمی محلهشان به جبهه بود و بعد از آن هم تا اواخر جنگ رزمنده پر و پاقرص عملیاتهای مختلف حاج ایوب میگوید: «وقتی به جبهه میرفتم ابوالقاسم کوچک بود. بچه که بود چهره زیبایی داشت و همسرم میدانست برق چشمهای ابوالقاسم وقتی عکسش را میفرستاد جان تازهای به من میداد. حالا سالها از روزهای جنگ میگذرد و شیمیایی شدن و ریه معیوب یادگار من از آن روزهاست.» مریم خانم رشته کلام را دستش میگیرد و میگوید: «کسی از درد او خبر ندارد و اصلاً نمیداند این سرفهها یادگار روزهای جنگ است. آن سالها هر قدر اصرار کردم برای تشکیل پرونده به بنیاد شهید برو اصلاً زیر بار نرفت. یادش بخیر بچهام ابوالقاسم دلش برای سرفههای حاجی میسوخت و همیشه لیوان آب به دست بالای سرش مینشست.»
دعای مادر
«فاطمه زهرا(س) نگهدارت باشد مادر» ورد زبان مریم خانم برای بدرقه پسرهایش بود. هر بار که ابوالقاسم قرار بود به سفر برود و برای خداحافظی به خانه میآمد خاطره آن ۲تصادف و نجات جان ابوالقاسم به مدد دعای خیر اهل محله برایش زنده میشد. مادر میگوید: «پسرم ارادت خاصی به خانم فاطمه زهرا(س) داشت، آخر ۲بار که تا دم مرگ رفت و برگشت لطف خدا، دعای همسایهها و توسل من به ایشان بود که نجاتش داد. یکبار وقتی مدرسه میرفت تصادف کرد و ۹ روز در کما بود. بعضی از دکترها قطع امید کرده بودند اما من امیدوار بودم و بعد از ۹ روز وقتی دستهایش را تکان داد و به هوش آمد بهترین روز زندگیام بود. اتفاق بعدی چندسال قبل افتاد. یکبار دیگر او تصادف کرد، اما این بار ۲روز بیهوش بود و پزشکان تشخیص دادند ضربه مغزی شده است. توسل به خانم فاطمه زهرا(س) کردم و خدا دوباره او را به من برگرداند. این بار هم به اهلبیت(ع) توسل کردم و از خدا خواستم تا یکبار دیگر او را به من برگرداند اما تقدیر سرنوشت دیگری را برایم رقم زده بود.»
روز واقعه
خاطره شیرین روز عروسی ابوالقاسم هنوز برای خانواده بدری تازه بود. خندههای از ته دل ابوالقاسم و چهره زیبایش در لباس دامادی مادر را سرریز از احساس کرده بود. اما شاید هیچکسی نمیدانست این خاطرات شادیبخش بهزودی تبدیل به غمی بزرگ میشود. برادر ابوالقاسم از آن روز برایمان میگوید: «برای گذراندن تعطیلات نوروز به رفسنجان رفته بودیم. برادرم روز سیزدهم فروردین همراه با فامیل همسرش به یکی از روستاهای اطراف رفسنجان رفته بود، بعدازظهر همان روز در جاده تصادف میکند و ماشینش چپ میشود. از داخل ماشین به بیرون پرتاب میشود و به کما میرود. دادن این خبر به پدر و مادرم کار راحتی نبود. وقتی به بیمارستان رفتم و برادرم را روی تخت در آن وضع دیدم حدس میزدم که دیگر برگشتی در کار نیست. پزشکان در بیمارستان همه تلاششان را کردند و با اینکه در همان ابتدا مرگ مغزیاش تأیید شده بود اما برای نجات جانش او را به اتاق عمل بردند تا مغزش را جراحی کنند اما این عمل فایدهای نداشت. ما امیدوار بودیم چون قبلاً هم به کما رفتن ابوالقاسم را دیده بودیم. هنوز ۲ساعت نگذشته همه اهل فامیل در بیمارستان جمع شدند و دست به دعا برداشتند. روز اول به سختی گذشت و روز دوم بود که پزشکان بهطور کامل از او قطع امید کردند و گفتند برادرتان مرگ مغزی شده است.»
رضایت دادم تا ابوالقاسم دوباره جان بگیرد
هیچ لحظهای برای یک مادر سختتر از آن نیست که بشنود نفسهای فرزندش به شماره افتاده است. هیچ لحظهای سختتر از آن نیست که به او بگویند باید رضایت دهی تا دستگاهی که جان جگر گوشهات به آنبند است را از او جدا کنیم. ۳روز بعد از تصادف ابوالقاسم بود که رئیس بخش مراقبتهای ویژه دل به دل مادر داد. با او همدردی کرد اما به مریم خانم فهماند که دیگر امیدی برای بازگشت پسرش نیست. از او خواست تا به اهدای اعضای بدن ابوالقاسم رضایت و چندین مادر را از نگرانی نجات دهد. از مادر میپرسیم چطور شد که رضایت دادی و او میگوید: «واقعاً نمیدانم چه شد که رضایت دادم. مثلاً چرا نگفتم چند روز دیگر صبر کنید شاید فرجی شود. در حالی که ابوالقاسم اگر دستش میبرید نفس من بند میآمد. آنجا به ما گفتند تا ۴۸ ساعت دعا کنید اما بعد که اعلام کردند مرگ مغزی شده و دیگر امیدی نیست به اهدای اعضایش رضایت دادم. اصلاً در آن لحظه ذهنم یاری نمیکرد. برای آخرین بار بالای سرش رفتم. بوسهای بر پیشانیاش زدم و با او وداع کردم. سختترین لحظات زندگیام در همان چند دقیقه رقم خورد. برایش آرزوها داشتم، خودش هم آرزوهای زیادی داشت. قبل از مراسم عروسیاش به فکر آماده کردن اتاق بچه بود. اما در تمام آن مدت امیدم به آن بود که قرار است قلبش در سینه کسی بتپد و جان یک انسان را از مرگ نجات دهد. کلیهاش قرار بود به بیماری اهدا شود که مادر چند بچه است و با سلامتی مادر یک خانواده نفس راحت بکشند. ریه، کبد و دیگر اعضای قابل اهدای پسرم پایان گریهها و اجابت دعای دهها مسلمان بود. بعد از اعلام رضایت ما کادر پزشکی از بیمارستان امام خمینی(ره) تهران برای انتقال او به رفسنجان رفتند و چند روز بعد اعضای بدنش به ۱۰ بیمار اهدا شد. وقتی از بیمارستان با ما تماس گرفتند و این خبر را دادند همان لحظه گفتم که خوش به سعادت هر کسی که قلب پسر من در سینهاش است. قلب پاک و بزرگی نصیبش شده. بسیاری از پدر و مادرهایی که اعضای بدن فرزندانشان اهدا میشود دوست دارند با گیرندههای اعضا روبهرو شوند. ما به بیمارستان اعلام کردیم راضی به این کار نیستیم. شاید آن افراد در مواجه شدن با ما آزرده خاطر شوند و احساس کنند دینی به گردنمان دارند. ما بخشش کردیم تا جان تازه به پسرمان دهیم. بچه من که رفت اما هر روز سر سجاده نماز برای ۱۰ نفری که اعضای بدن پسرم در جسمشان است آرزوی سلامتی و عاقبت بخیری میکنم. شاید اگر راضی به اهدای عضو نمیشدم حالا حال خوبی نداشتم اما انگار خدا با این کار خیر، صبر مرا چند برابر کرده است.»
یاد آن روزها بخیر
جمع خانواده بدری دورهم جمع است. هر چند تازه عروس ابوالقاسم حال و روز خوبی ندارد و در این مصاحبه با ما همراه نمیشود اما بدریها وقتی از جوانشان میگویند نمیدانند بخندند یا گریه کنند. یادآوری خاطراتش خنده به لب پدر و مادر و برادرها مینشاند، وقتی یاد شیطنتها و کل کل کردنهایش میافتند. غیرممکن بود ابوالقاسم وارد جمعی شود و خنده را مهمان اهل فامیل نکند. خاطره شیطنتهای او هنوز در ذهن پدر باقی مانده است و میگوید: «ابوالقاسم در دوران بچگی بازیگوشیهای زیادی کرده بود. یادم نمیآید کلاس چندم بود اما یک روز در خانه تنها بوده که شیطنتش گل میکند و کبریت روشن میکند. کبریت روشن روی برگه دفترش میافتد. ابوالقاسم هول میشود و از خانه بیرون میآید تا مادرش را صدا کند. اما چشمش که به دوستش میافتد همه چیز را از یاد میبرد. خانه در حال آتش گرفتن بوده و پسر ما هم در حال بازی کردن و بعد از چند دقیقهای یاد آن اتفاق میافتد. وقتی ما باخبر شدیم که حسابی دیر شده بود. من فکر میکردم بچهها در خانه هستند. از لابهلای دود وارد شدم و صدایشان میکردم تا اینکه همسایهها مرا از خانه بیرون کشیدند و گفتند ابوالقاسم میگوید هیچکسی در خانه نیست. خلاصه که آن روز همه چیز از فرش و رختخوابها گرفته تا کمد و پرده و بقیه وسایل آتش گرفت. یادش بخیر بچهام از خجالت تا ۲، ۳هفته بهصورت من و مادرش نگاه نمیکرد. حالا برای ما فقط خاطراتش باقی مانده است. ما روزهای سختی را از سر میگذرانیم اما از همه پدر و مادرها میخواهم اگر در چنین شرایطی قرار گرفتند اجازه ندهند تعصب و احساس بر تصمیم درستشان غلبه کند.»
---------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
منتشر شده در همشهری محله منطقه ۲۰ به تاریخ ۱۳۹۵/۰۱/۳۰*