همشهری آنلاین، ابوذر چهل امیرانی: کمتر کسی از نحوه شهادت «علیاصغر صفرخانی» خبر داشت تا اینکه پدر و مادرش، این واقعه را از زبان فرزند ارشد رهبر معظم انقلاب شنیدند. آن روز، آیتالله خامنهای همراه فرزند ارشدشان آقا مصطفی به دیدار «علیاکبر صفرخانی» و همسرش «مارال کریمی» رفته بودند.
حجتالاسلام «سید مصطفی خامنهای» که همرزم شهید صفرخانی بود، در این دیدار گفت: «ما داشتیم از خط برمیگشتیم. گفتم: علیاصغر بیا برویم داخل سنگر. گفت: شما برو من الآن میآیم. من چند قدم که رفته بودم، انفجاری شد و گفتند صفرخانی تیر خورده. رفتم جلو دیدم غرق در خون افتاده و قرآنش کنارش افتاده بود. راضی باشید، من این قرآن را به یادگار برمیدارم.»
پدر شهید صفرخانی که آبدارچی رهبر معظم انقلاب در دوران ریاست جمهوری ایشان بوده، با یادآوری خاطره آن روز گفت: «حاج آقا خامنهای خیلی به من اعتماد داشت. هروقت مهمانی برایشان میآمد، میگفت؛ صفرخانی میخواهم فقط خودت پذیرایی کنی. کار کردن با ایشان برایم واقعاً لذتبخش بود. من ۸سال با آقای خامنهای کار کردم. ۸سال در دوران ریاست جمهوری آقای رفسنجانی بودم و ۵سال هم با آقای خاتمی کار کردم. زمانی که حاج آقا خامنهای رهبر شدند، میخواستند من را به بیت رهبری ببرند، اما از طرف ریاست جمهوری اجازه ندادند.»
وی با اشاره به ساخت سلاحی جدید از سوی فرزند شهیدش و همرزانش گفت: «اکثر همرزمهای علیاصغر آرپیجی زن بودند. خودشان سلاحی جدید درست کرده بودند و میخواستند نشان آقای خامنهای بدهند. به من گفتند از ایشان وقت بگیر تا بیاوریم و ببینند. من به حاج آقا خامنهای گفتم. ایشان هم قبول کردند. بچهها به حیاط پاستور آمدند و در حضور ایشان سلاح را امتحان کردند. آقای خامنهای خوشش آمد و گفت: دستتان درد نکند، خیلی خوب است.»
راضی نبودم به جبهه برود
سردار شهید «علیاصغر صفرخانی» فرمانده واحد «آر.پی.جی» تیپ ذوالفقار لشکر۲۷ و سپس فرمانده گردان ویژه شهادت بود. او تیر سال۱۳۶۵ در عملیات کربلای یک، وظیفه شکستن خطوط دفاعی دشمن در منطقه مهران را همراه همرزمانش برعهده داشت و صبح روز ۱۰تیر در حالی که پیشاپش همرزمانش در حال حرکت بود، بر اثر اصابت ترکش خمپاره به شهادت رسید.
پدر شهید با بیان اینکه راضی به جبهه رفتن پسرش نبود، گفت: «من از همان اول مخالف جبهه رفتن علیاصغر بودم. دفعه اولی که میخواست به جبهه برود، ۱۴ساله بود. هرچه اصرار کرد که پای رضایتنامهاش را امضا کنم، قبول نکردم. گفتم: مگر نمیخواهی انگشت بزنم پای برگه؟ وقتی خوابیدم، خودت بیا و یواشکی انگشتم را جوهری کن و بزن پای برگه چون من در بیداری امضا نمیکنم. علیاصغر هم میگفت: نه باید با رضایت خودت امضا کنی. آن قدر اصرار کرد تا بالاخره قبول کردم. بعد رفت و تا ۴۰روز از او خبر نداشتم. خیلی دلم شور میزد. سراغش را از یکی از دوستانش گرفتم. او هم که از ماجرای انگشت زدن من خبر داشت، به شوخی گفت: خودت اجازه دادی برود دیگر. همان انگشت شما شهیدش کرد.»
او ادامه داد: «وقتی علیاصغر شهید شد، من به مشهد رفته بودم. خبر دادند که برادرم مریض است و برگردم تهران. علاوه بر علیاصغر، ۲پسر دیگرم در جبهه بودند. دوستان علی جلو خانه ما ایستاده بودند. پاهایم شل شده بود و رمق راه رفتن نداشتم. آمدم داخل خانه و شروع کردم به گریه گردن. پسرم پرسید برای چه گریه میکنم؟ گفتم؛ اصغر یا شهید شده یا مجروح، اما شما به من نمیگویید. رفتم بیرون از دوستانش پرسیدم که از اصغر چه خبر؟ گفتند خبری نیست. گفتم: پس شما برای چه اینجا جمع شدهاید؟ گفتند: امروز قراره اصغر بیاد. از هر کسی میپرسیدم، میگفت دارد میآید. آن روز چهلم بچه یکی از همسایههایمان بود و میخواستند به بهشت زهرا(س) بروند. من هم که حال و حوصله نداشتم، لباس پوشیدم و با آنها رفتم. دیدم در بهشت زهرا(س) همه من را یکطوری نگاه و گریه میکنند. از بهشت زهرا(س) که برگشتیم، همسایهمان به زور گفت بیا بریم خانه ما چای بخور. بعد یواش یواش به من موضوع را گفتند. اصلاً گریه نکردم چون میدانستم اصغر ناراحت میشود. غروب بود که جنازهاش را آوردند. پیکرش را که دیدم، متوجه شدم ترکش به زیر سینهاش خورده است.»
آقا نگذاشت به جبهه بروم
پدر شهید صفرخانی چندباری قصد رفتن به جبهه داشت و در این باره گفت: «چند دفعه با آقای خامنهای رفتم جبهه. به ایشان میگفتم که دوست دارم به جبهه بروم، اما میگفت؛ آقای صفرخانی، اینجایی هم که شما کار میکنید، کمتر از جبهه نیست. تو بروی و یک نفر دیگر بیاید و چند نفر را به کشتن بدهد، خوب است؟ خب کار من طوری بود که به هرکسی نمیتوانستند اعتماد کنند. اگر آدمی عناد داشت، میتوانست مهمانها یا کادر ریاست جمهوری را مسموم کند.»
او ادامه داد: «اتاقی که در آن جلسات آقای خامنهای برگزار میشد، خیلی ساده بود. دیوارهای سیاهی داشت و رنگش از بین رفته بود. از ایشان اجازه خواستم اتاق را رنگ کنیم، ولی قبول نکردند. در تمام مدتی که در ریاست جمهوری کار میکردم، حاج آقا خامنهای تنها کسی بود که وقتی وارد میشد، اول میآمد پیش من و احوالپرسی میکرد و بعد میرفت داخل اتاقش. خیلی خوش اخلاق و شوخطبع بودند. بهشدت حواسشان به بیتالمال بود. یکبار در دفتر حاج آقا خامنهای جلسه بود. من یک سینی چای ریختم و بردم برای مهمانها. برای هر کسی یک فنجان چای گذاشتم. وقتی که بعد از چند دقیقه رفتم استکانها را جمع کنم، دیدم عدهای چایشان را نخوردهاند و سرد شده. بعد از جلسه، آقای خامنهای من را صدا زد و گفت: صفرخانی، از این به بعد خواستی برای مهمانها چای بیاوری، نگذار جلویشان. تعارف کن تا هر کسی خواست بردارد. اضافهاش را برگردان در قوری تا اسراف نشود.»
پدر شهید صفرخانی در باره دیدارش با امام(ره) هم گفت: «خیلی دوست داشتم امام(ره) را ببینم. یکبار رفتم جماران، اما نتوانستم دیدار کنم. همان زمان آقای خامنهای را دیدم و جریان را گفتم. ایشان هم من را سوار ماشین خودشان کردند و توانستم امام(ره) را ببینم.»
او به خاطره دعوای پسرش با فرزند آیتالله خامنهای اشاره و عنوان کرد: «یکبار پسر کوچکم حمید را با خودم به ریاست جمهوری بردم. آقا میثم، فرزند کوچک آقا هم آن روز بودند. چند لحظه بعد دیدم دارند با هم دعوا و کتککاری میکنند. رفتم جلو دست حمید را گرفتم و گفتم نزن، میدانی این کیه؟ پدر ایشان رئیس اینجاست. حمید که بچه بود، در همان عالم کودکی گفت: هر کسی میخواهد باشد. نباید من را اذیت کند. خلاصه جدایشان کردم. آقا میثم هم هر وقت من را میدید، سراغ حمید را میگرفت و با خنده میپرسید صفرخانی، آن پسرت که با هم دعوا کردیم، کجاست؟»
با دمپایی حسابی کتکش زدم
مادر شهید صفرخانی گفت: «اهل یکی از روستاهای بویین زهرا هستم. خانه ما هم در زلزله خراب شد و چند نفر از بستگانم زیر آوار ماندند. همان سالها با پدر علیاصغر عروسی کردم. آنها در روستای نزدیک ما زندگی می کردند. پس از مدتی به شهریار آمدیم تا شوهرم آنجا کشاورزی کند. به عنوان رعیت در یک گوشه از قلعه ارباب زندگی میکردیم. اولین بچهام فوت کرد و بعد از آن تا حدود ۴سال خدا به ما بچهای نداد تا اینکه خانمی را در خواب دیدم که به من گفت باردار هستم و از من خواست اسم بچهام را علیاصغر بگذارم. بعد از او خدا به ما عنایت کرد و ۶فرزند دیگر هم بهدنیا آوردم. ۷سال در شهریار زندگی کردیم تا اینکه پسر خواهر حاجی برایش در ریاست جمهوری کار پیدا کرد و ما به تهران (منطقه۱۷) نقل مکان کردیم.»
او ادامه داد: «علی اصغر بچه آرام، ولی شوخی بود. اقوام و دوستان هم خیلی دوستش داشتند. کمتر من را اذیت میکرد، ولی یکبار حسابی با دمپایی کتکش زدم. در خیابان فلاح (ابوذر فعلی) به مدرسه میرفت. یک روز که در حال برگشتن به خانه بود، بچههای شر کوچه او را کتک زده بودند و پولش را هم گرفته بودند. من هم با دمپایی افتادم دنبالش و گفتم چرا نتوانستی از حقت دفاع کنی.»
مهمانهای خاص عروسی
مادر شهید، دختر خانمی را که در مسجد دیده بود، برای شهید صفرخانی انتخاب کرد و به خواستگاریاش رفتند. مراسم ازدواج آنها خیلی ساده برگزار شد و مادر شهید دراین باره گفت: «علیاصغر و خانمش به خواست پسر من هیچ کدام از فامیل و آشناها را برای مراسم عروسی دعوت نکردند. میگفت می خواهم فقط از بچههای لشکر در مراسم حضور داشته باشند. همین هم شد چون میگفت ما در کوچهمان تازه شهید دادهایم و خانوادهاش عزادار هستند. نمیخواهم در این موقعیت مراسم شادی بگیریم. همسرش نیز با او همعقیده بود. بعد از آن به مشهد رفتند و زندگی مشترکشان در طبقه بالای خانه ما شروع شد. حاصل این ازدواج یک دختر به نام زینب است که موقع شهادت پدرش ۳ساله بود.»
اجازه نمی داد کسی در گردان سیگار بکشد
شهید علیاصغر صفرخانی، فرمانده گردان آرپیجی زنهای لشکر۲۷ بود. از سیگار کشیدن متنفر بود و هر کسی هم که سیگاری بود را در گردان راه نمیداد. از روزهخواری هم بیزار بود.
او در بخشی از وصیتنامهاش نوشته است: «من به شما، که پشت میزهایی که خون بهای هزاران شهید به خون خفته است میگویم و از شما میخواهم که فقط برای اسلام کار کنید، نه برای مقام، چون مقام ارزش انسان را پایین میآورد. کسانی بودند که دم از بزرگی و ریاست و منیت میزدند، ولیکن زمین خوردند و شما هم اگر بخواهید برای مقام کار کنید، فوراً زمین خواهید خورد. پس بیایید برای اسلام کار کنید تا اسلام پشتیبان شما باشد، شما از اسلام حمایت کنید؛ اسلام هم از شما.»
مزار این شهید بزرگوار در قطعه۵۳، ردیف۱۶۶، شماره۹ گلزار شهدای بهشت زهرا(س) قرار دارد.
----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
* برگرفته از گفت و گوی همشهری محله و خبرگزاری فارس با پدر و مادر شهید