تاریخ انتشار: ۱۷ آبان ۱۳۸۵ - ۰۷:۲۹

دکترعباس محمدی اصل: پویولیسم در ادبیات سیاسی، حاکی از نوعی جنبش اجتماعی است که مردم را در حکم توده‌هایی ناهمگون دانسته و اتمیزه شدن جامعه بر مبنای فردیت‌های مستقل و شهروندان آزاد را برنمی‌تابد.

 بر این اساس، پوپولیسم با همه تنوع آن در تاریخ اجتماعی معاصر، بر موج احساسات توده‌ای سوار شده و بدین‌گونه مشروعیت سیاسی خاصی را برای خود پی می‌ریزد.
مطلب حاضر با نگاهی به جامعه‌شناسی پوپولیسم و ابعاد اجتماعی آن نگاشته شده است.


***
مردم انگیزی (Populism) ،بسیاری از پدیده های متنوع سیاسی را پوشش می‌دهد . چنین مفهومی می تواند به لحاظ اجتماعی ، وجه ذهنی و بیناذهنی و عینی داشته یا حائز ابعاد خرد و میانه و کلان باشد ؛ چنانکه به لحاظ اول حاکی از نوعی ایدئولوژی و مناسبات گروهی و جنبشی اجتماعی است و از جهت دوم بر کنش های فردی و تعاملات سازمانی و پویش های ساختی معینی دلالت می نماید.

 در همه این موارد اما مردم انگیزی به نحو مشابه بر مدعیات سیاسی متمایزی حکم می کند که فضیلت و مشروعیت سیاسی را ناشی از مردم انگاشته ؛ نخبگان حاکم را فاسد ارزیابی نموده و بهترین راه تحقق اهداف سیاسی را در فراسوی نهادهای واسطه سیاسی ، متضمن حضور و استمرار رابطه ای مستقیم میان حکومت ها و مردم می داند.


برای درک مردم انگیزی لازم است نسبت آن را با ملی‌گرایی (Nationalism) دریابیم. ایدئولوژی ملی‌گرایی که بر این مبنا از وابستگی اشخاص به کشوری معین بر پایه خصائص مشترکی چون زبان و دین و نژاد و قومیت سخن می گوید ، مشروعیت سیاسی دولت را منوط به حاکمیت ملی می داند و چونان مسلک سیاسی برآمده از خواست وحدت ملی کشورهای توسعه یافته یا جنبش های ملی مستعمراتی جهان معاصر ، گاه در پرتو علائق جهان وطنی رنگ  می بازد و زمانی در برابر مقتضای جهانی شدن بین المللی ، تقویت شده و موضع می گیرد.

 از منظر نخست ، رشد تجارت به حذف اختلافات ملی جوامع می انجامد و بلکه ستیزه ها از کانال ایدئولوژی های طبقاتی و نه ملی گرایانه تبلور می یابند ؛ ولی از نگره دوم ، طبقه فرودست خود را پایبند آرمان سوسیالیسمی بین المللی می‌یابد که تحقق مقدرش به درگیری نیاز نداشته و حتی تعارض ملل مخالف را برای حذف خودشان تأیید می کند و از این راه صرفاً به جنبشی در راستای استیفای حاکمیت ملی یا نفی امپریالیسم در جهان سوم از حیث مقابله با جهانی شدن تقلیل  می یابد.

 ملی‌گرایی می تواند از صدور میراث رمانتیک وحدت‌گرایی ملل اروپائی به جهان سوم پرده بردارد یا واکنشی ضد استعماری را در جوامعی نشان دهد که سازمان اجتماعی سنتی خویش را در برابر تغییرات مستعمراتی متلاشی یافته اند و یا پیگیری استراتژی توزیع عادلانه ثروت ملی در قبال  عدم توازن منطقه ای ناشی از رشد نامتوازن سرمایه داری را در مناطق اقماری یا حتی درون متروپل ها موکد دارد.


     در این میان لیبرالیسم مدعی است چون تشخیص خصلت واحد ملی ناممکن است ، لذا نمی توان از تعلق عام جامعه به ملیت خاص سخن گفت و این آرمان ایدئولوژیک روشنفکری ، نماینده رمانتیسیسم معطوف به زبان ملی و ماترک فرهنگ توده و هویت ملی است که تا بنیادگرایی سیاسی و بیگانه هراسی پیش می رود و سر از فاشیسم در می آورد و این در حالی است که البته نمی توان منکر تاثیر ملی‌گرایی بر جنبش های آزادیخواهانه جهان سوم در راستای تحقق حاکمیت ملی و دستیابی به مراتبی از رشد اجتماعی گردید.

 مارکسیست ها اما اولاً ملی‌گرایی را نوعی ایدئولوژی بورژوائی می انگارند که به منافع طبقات مزبور در هنگام شکوفائی‌اش در ضدیت با اشرافیت سنتی طرفدار حقانیت آسمانی تابعیت و اطاعت خدمت کرده ؛ ثانیاً معتقدند اگرچه ظهور دول ملی با نیازهای اقتصادی اوایل سرمایه داری تلازم داشته ، ولی با جهانی شدن سرمایه داری این ایدئولوژی مضمحل می گردد و ثالثاً گمان دارند مبارزه ملی را می توان وجهی از مبارزه طبقاتی موسوم به مبارزه طبقاتی خارجی در قالب آموزه کمونیسم دانست.

 اما   ملی‌گرایی با تأکید بر برابری اجتماعی کلیه آحاد ملت ، غالباً با طرفداری طبقه کارگر از شعارها و تغییرات رادیکال همراه بوده و ضمناً می تواند فصلی از مبارزات انقلابی سوسیالیستی در راستای کسب خودمختاری ملی مقابل سلطه خارجی و استثمار داخلی جلوه کند و بالاخره مبارزات ملی‌گرایانه گاه نیروی مستقلی را در فراسوی ستیزه های طبقاتی تشکیل می دهد.

علی رغم همه این تنوعات اما ملی‌گرایی مدعی است حکومت ها باید حائز همان خصائص فرهنگی و هویت قومی تابعان باشند ؛ بازآفرینی مواریث ملی زمینه ساز تحقق حاکمیت و تفوق سیاسی است و انتشار این ایدئولوژی وحدت بخش به یاری نظام های پیشرفته ارتباطات جمعی تسهیل می گردد ؛ به رغم پیدایی این آرمان از عدم راهیابی نخبگان ملی به نظام حاکم جهانی اما می توان از آن برای وحدت طبقات تحت سلطه با یاری حمایت‌های مختصر اقتصادی در برابر افراد و گروه های بیگانه سود برگرفت و بالاخره از کاربرد همزمان استعمار زدایی ملی برای توسعه جهان سوم در کنار مبارزه درونی جوامع سرمایه‌داری بر سر تحصیل برابری منطقه ای منتفع شد.

             
 در این احوال ، اصطلاح مردم انگیزی(populism) با تکوین حزب پوپولیست امریکا در سال 1892 میلادی وارد ادبیات سیاسی شد . زارعان طرفدار این حزب معتقد بودند ملی سازی دولتی زمین و راه آهن بهتر از تأکید بر عملکرد بانک ها و شرکت های خصوصی انحصارطلب ، منفعت ایجاد می کند . رفته رفته اما مردم انگیزی سه گونه متمایز یافت که عبارت بودند از:


   1. مردم انگیزی مرد کوچک: این نگره حاوی جهت گیری سیاسی خرده مالکانی نظیر دهقانان و زارعان و صاحبان مشاغل کوچک می نمود که طرفدار مالکیت شخصی و همکاری تولیدکنندگان خرده پا بوده ؛ ولی به سرمایه داران بزرگ و حکومت اعتماد نداشتند.

 اینان ، ترقی را در اشکالی چون شهرنشینی و صنعتی شدن و رشد سرمایه داری انحصاری تقبیح می کردند ؛ زیرا چنین تحولاتی را موجب انحطاط اخلاقی دانسته و لذا خواهان بازگشت به فضائل گذشته بودند . در هر حال این دیدگاه به سیاستمداران و روشنفکران اعتماد نداشت و می توانست مردم را به حمایت از مردم سالاری مستقیماً توده ای یا حمایت از رهبران کاریزماتیک و طرفدار ایدئولوژی خویش سوق دهد.


    2. مردم انگیزی اقتدارگرا : این چشم انداز رهبران کاریزماتیکی را توصیف می‌کند که نخبگان سیاسی را کنار زده و مستقیماً به مردم روی می آورند و پشتیبانی آنان را با تحریک احساسات ارتجاعی مردم به دست می آورند.

 در همین راستا امروزه از نظر مارکسیستی و نومارکسیستی ، مردم انگیزی معنی جدیدی گرفته که عمدتاً آن را جنبشی سیاسی می انگارد که به دنبال بسیج مردم به عنوان افراد بیش از اعضای گروه های خاص اقتصادی – اجتماعی بوده و از این رهگذر علیه وضعیت کنترل شده از سوی منافع مالی و قدرتمندانه و سرمایه گذاری شده و متمرکز حرکت می کند.

 این رویکرد در واکنش به درونمایه غربی فرایند نوسازی (Modernization) به مثابه جریان گذار اجتماع سنتی به جامعه نوین در ابعاد مختلف خودنمائی می کند. در واقع نوسازی به لحاظ اقتصادی و در تمایز از صنعتی شدن ، متضمن تقسیم کار و استفاده از مدیریت علمی و پیشرفت فنی و رشد تسهیلات بازرگانی است؛ به لحاظ سیاسی از بسط احزاب و پارلمان و انتخابات مخفی و مشارکت جمعی در تصمیم‌گیری‌ها حکایت دارد؛ به لحاظ اجتماعی نشانگر افزایش باسوادی و رشد شهرنشینی و کاهش اقتدار سنت به‌واسطه تفکیک پذیری ساختی است و به لحاظ فرهنگی به دنیوی شدن و عقلانیت و علم‌گرایی و سلب امور فرهنگی از نظام دین یاری و بیعت با ایدئولوژی های ملی گرایانه ناظر است.

 با این وجود، این الگوی خطی از تجارب جوامع توسعه یافته غربی لزوما به رشد صنعتی و توزیع عادلانه مواهب اجتماعی در ملل جهان سوم منجر نمی شود و چونان فرایندی نامتوازن به عقب ماندگی رشد و توسعه وابستگی می انجامد.

 در راستای این شائبه نومارکسیستی اما البته بسیج (Mobilization) چونان فرایند گرد هم آوردن دهقانان و کارگران برای تحقق اهداف جمعی، به نقد پراکسیس توده ای مارکسیستی تن نمی دهد ؛ زیرا این روند به لحاظ سیاسی ، مردم را با تشکیل احزاب جدید یا نهادهای سیاسی به صحنه می کشاند تا ماموریت سازماندهی نوسازانه ارزش ها ، نهادها و گروه ها برای تحقق اهداف جامعه ای نظیر ایجاد دولت ملی بر مبنای وحدت قومی و فرهنگی را برآورد.


   3. مردم انگیزی انقلابی : این دیدگاه اما مبین آرمانی کردن مردم و سنن جمعی آنها توسط روشنفکرانی است که سلطه نخبگان و ترقی را رد می کنند و در واقع این منظر ، نهادهای موجود سیاسی را به نفع قبضه قدرت توسط مردم یا رهبران کاریزماتیک چونان مدعیان نمایندگی مردم طرد می سازد.

 احتمالا این چشم انداز به فاشیسم (Fashism) بسیار نزدیک است ؛ زیرا این جنبش سیاسی ملی گرا و تمامیت خواه و آزادی ستیز و ضد کمونیستی و معتقد به حاکمیت تک حزبی و رهبریت کاریزمائی  از تصور ناکامی لیبرالیسم و دمکراسی در حل بحران های اقتصادی و اجتماعی به بار آمد و خشونت و خودکامگی و نژادپرستی را موکد داشت و مورد حمایت گروه های نظامی و طبقه متوسط و کارگر سرخورده از برهم خوردن نظم اجتماعی و رکود اقتصادی ناشی از جنگ و رشد جنبش های سوسیالیستی قرار گرفت.

 از یکسو رشد سرمایه داری در اشکال دمکراتیک یا دیکتاتورانه به ائتلاف طبقات زمیندار و کشاورز و بورژوای شهری وابسته است و در این میان اگر رشد کند کشاورزی سرمایه دارانه تابع صور انقیادآمیز تولید زراعی گردد ، آن گاه نظام دولتی سرکوبگری لازم می آید تا تابعیت رعایا را تضمین کند.

 از طرفی اگر هیچ جناحی از طبقه حاکمه نتواند رهبری خود را به بلوک قدرت بقبولاند، بحران اقتصادی – ایدئولوژیک طبقه حاکمه بالا می گیرد و فاشیسم چونان راه حل این وضعیت مورد تهدید از ناحیه طبقه کارگر و نیز  طبقه متوسط رانده شده به طبقه مزبور در نتیجه فشار تمرکز موسسات عظیم سرمایه دارانه نمودار می شود.

 لذا متلاشی شدن سنت سیاستگذاری پارلمانی به تجدید سازمان سیاسی فاشیستی با تکیه بر اختیارات فراقانونی و البته تحت حمایت سرمایه داری انحصاری می‌کشد و در پایان این مبارزه طبقاتی ، به سیطره سیاسی سرمایه داری مالی بر سایر جناحین سرمایه داری می انجامد . بالاخره تجلی نمادین سرکوفتگی جنسی حاکم بر جامعه استبدادی و ناهی از منکر در آئین های جمعی به کار مردم انگیزی در این چهارچوب می آید.

  
    مردم انگیزی می تواند دست راستی یا دست چپی یا ترکیبی از هر دو یا هیچ کدام باشد ، ولی در هر حال غالبا ارتجاعی و طرفدار بازگشت به فضائل گذشته است و البته گاه با اجتناب از واپس گرایی ، دم از تجدد اقتصادی – اجتماعی می‌زند.

 به علاوه این دیدگاه به لحاظ همایندی با ویژگی های شخصیتی و شرایط اجتماعی و مقتضیات متفاوت طبقاتی و الزامات فرهنگی ؛ فاقد خاستگاه قطعی اقتصادی – اجتماعی مشخصی است. 

بااین وجود برآمدن شخصیت خودکامه (Autoritarian Personality) در این بستر چونان ممد بقای مردم انگیزی قطعی به نظر می رسد . چنین شخصیتی، خصوصا بنا به تربیت خانوادگی سختگیرانه ، به گرایش های ضددمکراتیک متمایل می شود.

 ویژگی های این شخصیت مظلوم واقع شده ، از سلسله مراتب و روابط مستبدانه والدین با فرزند در خانواده ای مردسالار نشات می گیرد تا او را همواره متناقض نگاه دارد و با تاکید بر افکار قالبی و متعصبانه و تحجرآمیز سرکوبگر و رعایت احکام و قراردادها و وابستگی استثمارگرانه ، وی را به فلسفه اجتماعی تکریم قوی و تحقیر مومن دارد.

 بی نقشی این شخصیت در اقتصاد رانتی و تکنولوژی معطوف به نظامی گری ، تصور عدالت تفویضی ناشی از انتخابات سیاسی را جایگزین عدالت توزیعی ناشی از دیوان سالاری می سازد و اجتماع‌گرایی قبیله ای را به اتکای نفی آموزش و پرورش تخصصی ، برتر از تفکیک پذیری ساختی می نشاند و همان الگوهای خانوادگی مردسالارانه ای را رواج می دهد که معرفت تالیفی را در مسلخ معرفت تحلیلی گردن می‌زند و از این راه ، عقلانیت و تکثر فردی و دنیوی شدن و علم‌گرایی را فدای احساسات و توحید جمعی و آخرت گرایی و ایمان گروی می سازد.

 قدرت یابی چنین شخصیتی از دل همه اشخاص هم مسلک او، به تشکیل دولتی محفلی می کشد که وفق آن جامعه سیاسی شامل تعدادی گروه متشکل گردیده و در واقع نمایندگی سیاسی افراد بر این پایه از طریق عضویت در این مجامع ذی نفوذ و نه به عنوان افراد انتخاب کننده صورت می‌گیرد.

 به علاوه در این جا، تصمیمات‌دولتی پس از مشورت ‌و مذاکره ‌با محافل‌ قدرتمند و متنفذ (Corporatism) جهت شریک سازی آنها در تصمیمات به شرط کنترل اعضاء و واگذاری حمایت شان به سیاستمداران اتخاذ شده و البته قاعدتا تا حد تعارض با بازار ( بواسطه مداخله در تصمیم و انتخاب خصوصی ) و نفی لیبرال دمکراسی ( به واسطه تصمیم گیری دولت چونان نماینده مستقیم انتخاب کنندگان ) هم پیش می رود.

 

 درنگی درپوپولیسم از منظر فرهنگی

دکترناصر فکوهی:
پوپولیسم را عموما در حوزه مفاهیم سیاسی بررسی و تحلیل کرده اند و نمی توان آن را دقیقا مفهومی انسان‌شناختی و حتی مفهومی جامعه شناختی تلقی کرد. با این وصف همچون هر مفهوم دیگر سیاسی همان گونه که می توان به این مفهوم  نگاهی سیاسی داشت و مصادیقی سیاسی برای آن در نظر گرفت‏ می توان موضوع را از دید فرهنگ نیز در نظر گرفت و تلاش کرد به تحلیلی عمیق تر از آن به مثابه روشی در کسب و حفظ قدرت دست یافت.

  اما اگر ابتدا از تعریف سیاسی آغاز کنیم باید بگوئیم که پوپولیسم که آن را در فارسی عموما به «عوام گرایی» ترجمه کرده اند‏، شیوه ای از رفتار و عمل سیاسی است که بر اساس آن کنشگران سیاسی حرفه ای تلاش می کنند با طرح برخی از شعارهای عامه پسندانه و تقلیل دادن مشکلات و مسائل  پیچیده اجتماعی به موانع پیش پا افتاده با راه حل های ساده، برای خود محبوبیت ایجاد کرده و این محبوبیت را عموما در برابر نهادهای انتخابی به دست بیاورند.

هر چند که در این کار طبعا ناموفق هستند یعنی نمی توانند واقعا گرهی از مشکلات بگشایند اما در کوتاه مدت به دلیل امیدی که در دل ها زنده می کنند می توانند دینامیسمی اجتماعی را ایجاد کنند که به صورت های مختلف مورد استفاده یا سوء استفاده قرار بگیرد.

 به همین جهت پوپولیسم که بارزترین نمونه های آن را در پرونیسم در آرژانتین و همچنین در بولانژیسم در فرانسه مشاهده کرده ایم‏،  همواره  با ضد پارلمان گرایی( یعنی با تفویض و انتقال قدرت از طریق انتخابات به نمایندگان سیاسی)همراه بوده است و برعکس همیشه از نوعی دموکراسی مستقیم و بدون واسطه دفاع می کرده  که در نهایت عملی نبوده و تنها می توانسته است از خلال دیکتاتوری به عمل درآید.


اما آنچه بیشتر از این رویکرد سیاسی، از نگاه انسان شناسی اهمیت دارد نه لزوما نتیجه  رفتارهای پوپولیستی  ( که عموما تخریب دموکراسی و هموار کردن راه برای  قدرتمداری و استبداد است)، بلکه تحلیل دلایل‏، فرایندها و نتایج فرهنگی این پدیده است.

در این میان نخستین واقعیتی که می توان بر آن انگشت گذاشت استفاده پوپولیسم از تصویر منفی  سیاست و سیاستمداری  به مثابه  رفتارهای حرفه‌ای و ثابتی است که باید به کنار گذاشته شده و جای خود را به نوعی «خود انگیختگی» مردمی بدهند.

این خود انگیختگی عموما در قالب نوعی فرهنگ مردمی ارائه می شود که به شدت اراده گرا است و از نوعی اسطوره قدرت بی پایان و منبع سرشار و غنی و ذاتی در  فلکلور هر جامعه ای استفاده می کند. از این رو هر گونه فاصله گرفتن از فرهنگ فلکلوریک و عام مردم در نزد سیاستمداران می تواند به ابزاری برای  گفتمان فرهنگی پوپولیستی بدل شود.

به همین جهت نیز ضد روشنفکر گرایی را نیز در کنار ضد پارلمان گرایی و ضدیت با هر گونه دیوان سالاری و  مناسک سیاسی ( ولو آنچه ضرورتی تام برای هدایت امور مدیریتی دارد)  از مشخصات این گونه پوپولیسم هاست.

طبعا برای آنکه جامعه ای پذیرای  پوپولیسم شود نیاز به آن است که زمینه های فرهنگی برای این امر آماده باشد اما مطالعات تجربی بر  فرایندهای  بزرگ پوپولیستی  (برای مثال بر فاشیسم  ایتالیایی یا آلمانی  و یا استالینیسم روس در فاصله دو جنگ جهانی)  نشان می دهند که  فراهم بودن شرایط فرهنگی برای رشد پوپولیسم لزوما ربطی به سطح«پایین»یا «بالا» ی جامعه از لحاظ فرهنگی ندارد: جامعه روس  در مقایسه با جامعه آلمان  در دو سطح کاملا متفاوت قرار داشتند اما هر دو  دچار این بلا شدند.

بنابراین بهتر است دلایل را در باورهای ریشه ای و اسطوره ای هر جامعه ای  بجوئیم. برای نمونه در  باور به «منجی پدرسالارانه» ای که در  جامعه روس  رواج داشته است و باور به «برتری نژادی ژرمن و یهودستیزی مسیحی – آلمانی» در جامعه آلمان اواخر قرن نوزده و ابتدای قرن بیستم.

در آنچه به فرایند  پوپولیسم بر می گردد باید بر  پتانسیل بسیار بالای  سرایت در  باورها و رفتارهای فرهنگی  اشاره کرد که صرفا بحثی روان شناسانه به گونه‌ای که برای مثال مارکس گرایان فرویدیست درباره فاشیسم مطرح کرده‏اند ( رایش‏) و یا روانشناسان بر آن تاکید داشته‏اند ( فروم) نیست،‏ بلکه از نگاه انسان شناسی بیشتر به  پدیده تقلید فرهنگی و الزام و کنترل اجتماعی و نیاز و ضرورت  جماعت‌گرایی در برابر فرد گرایی در بسیاری از جوامع و موقعیت ها مربوط می شود.

و اما در آنچه به نتایج مربوط می شود باید  متاسفانه بر این نکته تاکید کرد که تجربه پوپولیسم را نمی‌توان بر خلاف آنچه بسیار  تصور شده است نوعی  واکسیناسیون در برابر خطرات بعدی ظهور این پدیده در آن جامعه یا  در جوامع دیگر به حساب آورد.

  آنچه تاریخ به ما می آموزد آن است که پیش داوری های پوپولیستی عموما به تخریب های گسترده فرهنگ  و حتی به جنگ ها و تنش‌ها و قوم کشی های  هراسناک منجر می شوند( نمونه جنگ جهانی دوم) اما این  نتایج حتی پس از آنکه تحلیل شده و همه افراد از آنها مطلع شده و حتی دچار عذاب وجدان نسبت به آنها می شوند‏ لزوما سبب نمی شود که  با تکرار فاجعه روبه‌رو‌نشویم ( نمونه  قتل عام‌ها و نسل کشی های  بالکان در اروپا و  همین  فرایند در  افریقا و به ویژه رواندا در ابتدای دهه 1990 از این لحاظ گویا هستند).


در نهایت باید تاکید کرد که پوپولیسم همچون هر روند دیگری که در راه تقلیل دهندگی  اندیشه حرکت می کند به دلیل آنکه جهان ما جهانی است که دائما روی به سوی پیچیدگی بیشتر و بیشتری دارد می تواند  به همان میزان خطرناک تر شده و ضربات سخت تری را از لحاظ فرهنگی بر یک کشور یا یک فرهنگ وارد آورد. ‎‎