متن پیش رو خلاصه‌ای از انتظارنامه مادری است که می‌گوید: «مثل من زیادند؛ مادرانی که بی‌نام و نشان هنوز منتظرند.»

همشهری آنلاین_ یلدا آریا: سال ۱۳۸۳ بود، در دفتر تحریریه همشهری محله ۱۷ «فاطمه قاسمخانی» مسئول وقت صفحه شهید، «رابعه تیموری» از خبرنگاران این حوزه و چندتایی از همکاران از شهیدی می‌گفتند که مادرش سخت منتظر فرزندش است. کمی بعد دوباره حرف همان مادر و فرزند مطرح شد؛ «مادر شهید صبوری بالاخره برای پسرمفقودالاثرش ختم گرفت.» عید سال ۱۳۸۹ تعدادی از مادران شهدا پای سفره هفت‌سین دفتر نشریه که «سحر رمضانعلی‌پور» از خبرنگاران وقت نشریه آماده‌ کرده بود، ایستادند. مادر شهید صبوری هم ایستاد. یک‌سال بعد، او را در کنگره شهدای منطقه دیدم. صحنه شهادت رزمنده‌ گروه تئاتر کنگره بغضش را ترکاند و سخت گریه کرد. سال ۱۳۹۱ دوباره او را دیدیم، همچنان منتظر بود. بارآخر هم درنمایش اختصاصی فیلم شیار ۱۴۳ برای خانواده شهدا، تصویر و حرف‌هایش پخش‌شد. مدتی بعد این مادر خبرساز شد؛ «بانوی استقامت، بعد از ۳۱ سال انتظار با فرزند شهیدش دیدار کرد.» خبری که اعضای تحریریه قدیمی‌مان را که حالا هرکدام گوشه‌ای از تهران هستیم به‌هم پیوند زد.

قصه‌های خواندنی تهران را اینجا دنبال کنید

گمشده سومار

از آن روز که رفتی دلم برایت تنگ شد. دلتنگ‌تر شدم وقتی شنیدم شهید شده‌ای. بازهم دلتنگ‌تر زمانی که فهمیدم همه همرزم‌هایت، شهادتت را دیده‌ بودند اما خبری از تو نبود. یکی می‌گفت، اسیر شدی و دیگری با سند و مدرک حرف می‌زد. دلم نمی‌خواست به حرف‌هایش گوش کنم اما بهروز جان آدم بعضی وقت‌ها تاب این را ندارد که زیاد لی‌لی به لالای دلش بگذارد، وگرنه دردها کمرش را می‌شکند. گفتند در سومار شهید شدی، سومار شد خانه دوم من، فصل گرم و سرد نمی‌شناخت آنقدر با اردوهای راهیان نور رفتم جنوب و غرب که موقعیت خط، حملات، تعداد نفرات و تسلیحات عملیات مسلم‌بن‌عقیل(ع) را از بر شده‌بودم. گاهی به راوی کاروان هم مجال مرور نمی‌دادم. راوی می‌گفت، عراقی‌ها از ترس رزمنده‌های ایرانی، وجب به وجب مین می‌کاشتند در دل خاک. ملامتم نکن که چرا با گوشه‌های دست خاک منطقه را این‌ور و آن‌ور می‌کردم و نگران مین‌ها نبودم. خاک‌ها را به شوق نشانی از تو زیر و رو می‌کردم. انتظار دیدارت مرا نترس کرد.  

فرزند مرا ندیدید

هر کسی در می‌زد می‌گفتم پسرم آمده‌است. حالم را به کسی نمی‌گفتم اما هرجا می‌رفتم فقط دلم می‌خواست زود برگردم خانه تا شاید از تو خبری آمده باشد. حتی توی خواب و چشم‌بندی هم می‌توانستم بروم بهشت‌زهرا(س)، معراج شهدا و خلاصه هرجایی که حس می‌کردم به تو مربوط باشد. هرجا آزاده‌ای می‌آمد با یک شاخه گل، یک قاب عکس و یک سؤال می‌رفتم سراغش؛ «پسرم، بهروز من را ندیدی، سال ۱۳۶۱ در سومار شهید شده...» تلویزیون هم بی‌قراری‌هایم را پخش کرد. من با همان قاب عکست پایین ماشینی که پیکر شهدای گمنام را در ایام فاطمیه تشییع می‌کرد با همان سؤال همیشگی. یک روز یک مرد آمد توی محله و به یکی از کسبه محل گفت که از توخبرهایی دارد و مژدگانی می‌خواهد. حاضر بودم فرش زیرپایم را هم بدهم اما دوباره تو را ببینم. یک مادر ساده‌دل و سخت منتظر از کجا باید بداند که بعضی‌هایی که تعدادشان خیلی کم‌ اما همان کم‌شان هم زیاد است، با این شیوه کاسبی می‌کنند. گاهی به خودم می‌گفتم من شدم یعقوب و بهروز یوسف

سقوط بغداد و مراسم یادبود تو

صدام که سقوط کرد، خوشحال شدم که خبری از تو می‌آید. هر روز حجله‌ای‌ که به نیت حجله دامادی‌ات گوشه اتاق خانه درست کرده بودم، را برق می‌انداختم. به این فکر می‌کردم که سلیقه‌ات فرق کرده، سوغاتی‌هایی که از سفرهایم برای تو خریده بودم پسندت می‌شود یا نه؟ یک روز آمدند، گفتند خانم صبوری آماده شو برای سفر مشهد. به قول خودت مگر می‌شود دعوت آقا را رد کرد. بعد از زیارت اول وقتی به هتل برگشتیم، می‌خواستم با چندتایی از ۱۵۰ مادر و خواهر شهیدی که توی سالن بودند، آشنا بشوم که آب پاکی ریختند روی دست‌مان؛ «امیدوار بودیم با فتح بغداد خبری از جگرگوشه‌هایتان‌گیر بیاوریم. متأسفیم اما بهتر است برای شهدایتان مراسم ختم بگیرید.»
۹ سال قبل برایت یادبود گرفتم. همه برای سرسلامتی آمدند. از همان روز، جنس انتظارم فرق کرد. حاضر بودم پلاکت حتی یک استخوان ازبند انگشتت را برایم بیاورند، باورت می‌شود انتظار چقدرمی‌تواند آدم را کم‌توقع کند؟ من از جوان رشیدم، فقط به همین نشانه راضی شده‌بودم!  

محبت مردم

 انتظار آدم را عزیز می‌کند. این را از من قبول کن که ۳۰ سال و ۱۱ ماه بیشتر از آن یک ماهی که قول‌داده بودی بروی جبهه و هرطور شده برای کنکور برگردی، انتظار کشیدم. هربار که به یاد تو شاخه گلی روی مزار شهید گمنامی می‌گذاشتم و دعا می‌کردم که هرچه زودتر پیکرت پیدا شود، مردم دور و برم را می‌گرفتند و دلداری‌ام می‌دادند. من یک بهروز داده‌بودم و هزار بهروز پس‌گرفته بودم. محمد را همان پسر جوانی که پدر و مادرش شهید شده‌اند و جمعه به جمعه برای عکاسی از قطعه شهدا می‌آمد بیشتر از همه‌ دوست داشتم. وقتی می‌دیدمش به خودم می‌گفتم، جای زخم‌های جنگ کی از زندگی‌ مردم پاک می‌شود. جای خالی تو خانه را برای من قفس می‌کرد و یاد پدر و مادری شهید، آن جوان رعنا را عکاس قطعه شهدا کرده‌بود. گاهی فکر می‌کنم ما خانواده‌های شهدا چقدر به‌هم شبیه هستیم، نه!؟  

وقتی پیدا شدی

سال ۱۳۸۹ به خانه تلفن کردند که باید برای گرفتن نمونه خون بروم به مرکزی که با آزمایش روی خون و نمونه‌ای از استخوان پیکرهای شهدای گمنام می‌توانند بفهمند کدام شهید برای کدام خانواده است. در عملیات تفحص پیکرهای شما را پیدا کرده‌بودند. متوجه شده‌بودند این گردان مربوط به عملیات شما و شهر تهران است. بیشتر پیکرها را به تهران آوردند اما ۴ سال انتظار مضاعف برای من رقم خورد و پیکر تو در دانشگاهی در بوشهر دفن شده‌بود. به تو می‌گفتند گمنام ۶۱، فقط خدا می‌داند شهید چند خانواده چشم‌انتظار مثل تو شماره خورده‌بودند. حالا یک خانواده از فهرست ۷ هزار و خرده‌ای خانواده شهدای مفقودالاثر کشور کم شده‌است، انتظار من به‌سرآمده اما هنوز مادران بسیاری چشم‌به‌راهند. برایشان دعا می‌کنم، به حق این سال نو چشم همه‌شان را روشن شود. دلگیر نیستم از دوری و دفن تو در یک دانشگاه. یادم هست درس و دانشگاه را دوست‌داشتی. یادت هست به من گفتی «خدا بخواهد کنکور قبول بشم. جوری برنامه‌ریزی می‌کنم که هم دانشگاه برم هم جبهه.»


مسئولان دانشگاه فیلم مراسم تدفین تو را نشانم دادند. دانشجوها طوری تو را تشییع می‌کردند که انگار عزیزشان را روی دست می‌برند، زیر گرمای خرماپزان جنوب. خدا خیرشان بدهد، جای ما را پر کردند برای تو. آنقدر دوست دارند که برایت طومار چندمتری امضا کرده‌اند. می‌خواهند تو همانجا بمانی اما راه جنوب برای منی که پیر شده‌ام، کم نیست. همیشه آرزویم این بود تو را کنار مزار شهدای گمنام امامزاده حسن(ع)، دفن کنم. بهروزجان! برایت بساط عروسی پهن و تو را کنار ۵ شهید امامزاده جای دادم و برای ۶ پسرم بزم دامادی به‌پا کردم.  

--------------------------------------------------------------------------------------------

منتشر شده در همشهری محله منطقه ۱۷ در تاریخ ۱۳۹۳/۰۱/۱۹