همشهری آنلاین _رابعه تیموری: . پرده ضخیم جلوی در را که کنار میزند، یکی، ۲ پله پایین میآییم تا به حیاط گود خانه برسیم. حیاطی قدیمی و موزاییکپوش که پنجره بزرگ اتاق رو به آن باز میشود.
قصههای خواندنی تهران را اینجا دنبال کنید
۲ اتاق تودرتو با در و دیواری ساده و بیرونق، تنها فضای خانهای است که محبوبه خانم و آقا برات در پناه چهار دیوارش، رضا و دیگر فرزندانشان را بزرگ کردند. در این خانه لحظاتی مهمان محبوبه خانم بودم تا از دیروز و امروز زندگی خود و شهیدش بگوید.
همراه بابا
رضا نه بچه اول بود و نه ته تغاری. اما هر جا پدر میرفت، دنبالش راه میافتاد. آقا برات مکبر و مؤذن مسجد محل بود. رضا برای هر وعده نماز وضو گرفته و آماده، جلوی در بود تا با هم به مسجد بروند. بابا دوست داشت بچههایش اهل دیانت بار بیایند. هر وقت هم از گوشه و کنار حقوق اندک شرکت راهآهن هزینه سفری جمع و جور میکرد، محبوبه خانم و بچهها را به پابوس امام هشتم(ع) میبرد. آنجا وقتی پدر میدید که رضای کوچکش با چه ذوق و هیجانی به دوره آموزش قرآن حرم میرود، قند توی دلش آب میشد و یقین میکرد برای تربیتش کم نگذاشته است.
هنوز پشت لب رضا سبز نشده بود که ولوله انقلاب و جنگ در کشور اوج گرفت. بعد از آن او مدام در بسیج و مسجد و سپاه بود و محبوبه خانم دلواپس پیشامد و اتفاقی برای پسرش. اسم رضا ورد زبان در و همسایه بود و همه از او تعریف میکردند: «محبوبه خانم! پسرت سر سفره پدر و مادربزرگ شده. ماشاءالله مردمدار و نجیب و چشم پاک است. از طرف بسیج او را مأمور سرکشی به صف نفت و جنسهای کوپنی کردهاند تا حق کسی ضایع نشود. »
راه دراز
رضا وقتی شنید پای دشمن به خانه و زندگی مردم خرمشهر و آبادان رسیده، بیتاب شد و ساک سفرش را بست. محبوبه خانم که دلش گواهی میداد از این بچه باید خیلی زود دل بکند، از هر دری میگفت تا شاید منصرفش کند. ولی رضا برایش برهان و دلیل میآورد که «وطن و ناموس و دین و ایمانم در خطر است. من چطور میتوانم دست روی دست گذاشته و اسم خودم را مرد بگذارم؟ » مادر دست و پایش را بند کرد و برایش زن گرفت. رضا برای عروسیش نه بریز و بپاش کرد و نه مجلسی پر زرق و برق گرفت.
همان حیاط خانه کوچک پدری را فرش کرد و از روحانی محل خواست برای مهمانان از شرایط و حال و هوای کشور صحبت کند. فردای عروسی هم با همسرش «رویا» خانم سوار موتورسیکلت قدیمیش شد و به نماز جمعه رفت. زن و زندگی مشترک سبب نشد رضا از جبهه و جنگ دل بکند و تا باد، خبر عملیاتی را به او میرساند، دوباره کفش و کلاه میکرد. هر بار که رضا مژده پیشروی نیروهای خودی و پس گرفتن منطقهای را برای پدر و مادر میآورد، برق خوشحالی در چشمهایشان میافتاد و نقل و شیرینی در محل پخش میکردند و پای رضا به راه جبهه قرصتر و محکمتر میشد.
بعد از رضا
آخرین بار که رضا به مرخصی آمد، رؤیا خانم خبر مادر شدنش را به همسرش داد و رضا که از خوشحالی و هیجان روی پایش بند نبود، نقشه کشید که «اگر بچه پسر بود، اسمش را میگذارم یاسر، اگر دختر بود، فاطمه...» اما وقتی نوزاد او و رؤیا خانم به دنیا آمد، مدتها از شهادتش در فکه میگذشت و خانوادهاش به دنبال نشانی از زنده بودنش یا پیدا کردن پیکر او وجب به وجب مناطق جنگی را میگشتند.
فرزند رضا در روز میلاد امام هشتم(ع) متولد شد و رؤیا خانم جوان و داغدار نام «رضا» را برای پسرش انتخاب کرد. یادگار رضا که ۱۲ساله شد، پارههای پیکر پدر شهیدش که هیچوقت رویش را ندیده بود، به خاک سپرده شد. او که صورت و قد و بالایش مادربزرگ را به یاد پسر شهیدشان میانداخت، در کنار محبوبه خانم و آقا برات بزرگ شد. یادگار شهید که در رشته حقوق دانشگاه آزاد پذیرفته شده، به دلیل هزینههای بالای دانشگاه مجبور به ترک تحصیل شده و این روزها که در آستانه ازدواج و تشکیل خانواده قرار دارد، نداشتن شغل و شرایط اقتصادی مناسب او، دغدغه و دلنگرانی سنگین مادربزرگش است.
اگر گوش شنوایی باشد
۱۰ سال پیش آقا برات از دنیا رفت و محبوبه خانم که به تنهایی مشکلات زندگی پر گرهاش را به دوش میکشد، یک دلش دربند مشکلات نوهاش است و یک دلش نگران بیماری دخترش. گرفتاری مالی هم که برای یکی از فرزندانش پیش آمده، غمباد بزرگی است که مادر را آزرده و پریشان کرده است. محبوبه خانم سالها است در محله رباطکریم سکونت دارد و درِ خانه درویشیاش به روی همسایهها باز است. «خدیجه» خانم و «کبری» خانم که برای احوالپرسی از او آمدهاند، بیش از محبوبه خانم از روزگار گذشته خانواده داننده و از شهید میگویند.
خدیجه خانم که چشم به راهی مادر برای رسیدن دخترش را میبیند، گاهی به زبان ترکی او را آرام میکند و گاهی سرش را نزدیک من میآورد و سفارش میکند: «تو را به خدا به مسئولان بنیاد شهید بگویید از حال این بنده خدا بیخبر نمانند. این شرایط در شأن یک خانواده شهید نیست. جوانها باید ببینند که ما حرمتدار و قدردان خون شهدا هستیم...» صدای شاد دختر محبوبه خانم که از سفر آمده، مادر را کمی سردماغ میکند: «جانم بالام...» و من که احساس میکنم اگر گوش شنوایی باشد، گفتنیها گفته شده، آنها را به هم وامیگذارم و از خانه بیرون میآیم...
شهید رضا داننده فرد نوشهر
نام پدر: برات
تولد: ۱۳۴۰ـ تهران
شهادت: ۱۳۶۲ـ فکه
مزار: قطعه ۵۰ بهشت زهرا(س)
_________________________________________________________________
منتشر شده در همشهری محله منطقه ۱۱ در تاریخ ۱۳۹۳/۷/۳۰