وقتی برای خدا باشی، وجودت هم الهی می‌شود. آن وقت است که خدا نزد مردم عزیزت می‌کند. می‌شوی امین و مورد اعتماد کوچک و بزرگ که بیایند و راز دلشان را با تو بگویند. اگر هم به مشکلی برخوردند تو را پناه خودشان می‌دانند تا گره‌گشای زندگی‌شان باشی.

همشهری آنلاین- فرنیا عرب امینی: «سیدرضا برقعی» پدر شهید سید «داود برقعی»، مصداق خوبی برای این گفته است. پیرمردی دوست داشتنی که چهره‌اش آدم را به یاد پدربزرگ مهربان قصه‌ها می‌اندازد. برای اهالی محله ائمه اطهار(ع) چون پدری دلسوز می‌ماند و در خانه‌اش همیشه به روی کسانی که نیاز به حمایت او دارند، باز است. برقعی از فعالان مسجد حضرت رقیه(س) و خدمات زیادی را در این مکان الهی انجام داده است. اگر نخواهیم از قلم بیندازیم، ذاکر امام حسین(ع) هم هست و سال‌ها برای مصیبت جدش مرثیه‌سرایی کرده. او حالا هم که ۸۱ سالش شده، باز وظیفه خودش می‌داند تا نوحه‌خوان روضه‌های خانگی باشد. مهمان خانه‌اش می‌شویم و با او و همسرش گفت‌وگو می‌کنیم.

قصه‌های خواندنی تهران را اینجا دنبال کنید

برای مسجد پول جمع می‌کردم

سرشناس محله است. اهالی دوستش دارند چون دست به خیر است و کار مردم را راه می‌اندازد. چند وقتی است که درد پا اجازه بیرون رفتن از خانه را به او نمی‌دهد و مرد همسایه با ماشین این سید پیر را به مسجد حضرت رقیه(س) می‌برد. بعد از اقامه نماز، زیارت عاشورا می‌خواند. حالا هم از مسجد برگشته و منتظر آمدن ما است. از راه که می‌رسیم بلند می‌شود، اما به سختی، چند دقیقه‌ای به احوالپرسی می‌گذارد. می‌گویم اهالی شما را یکی از فعالان مسجد حضرت رقیه(س) می‌دانند. سری تکان می‌دهد و می‌گوید: «عمر و جوانی‌ام را برای‌ آبادانی مساجد محله سپری کردم. به‌خصوص مسجد ائمه اطهار(ع). آن زمانی که این مسجد بنا شد، اینجا بیابان بود. آب هم نداشت. هر شب آب به داخل آب‌انبار می‌فرستادیم. یک نفر هم مأمور این کار بود.»

تیر در پیشانی و دست قطع شده

سید داود پسر بزرگ خانواده برقعی است. تاریخ تولدش سال ۴۵ است. وقتی هم که شهید شد، ۱۷ سال بیشتر نداشت. برقعی درباره پسرش می‌گوید: «داود پسر اولم بود. استعداد عجیبی در زبان انگلیسی داشت. وقتی جنگ شد ۱۳‌ـ ۱۴ سال بیشتر نداشت. درس می‌خواند. یک روز گفت می‌خواهد به جبهه برود. با گفتن این حرف مادرش به گریه افتاد. گفت: چرا گریه می‌کنی؟ چیزی نشده، این همه جوان می‌روند اگر من شهید شوم سعادت شماست. توسط یکی از اقوام اقدام کرد و به کردستان اعزام شد. مدتی هم در جبهه بود. در یک درگیری شهید شد. وقتی او را در معراج دیدم یک تیر به پیشانی‌اش خورده و دستش هم قطع شده بود.» 

پیشنماز مسجد حضرت رقیه

در بین صحبت‌های او همسرش به سیلی که یکی از اهالی هنگام اذان گفتن در مسجد ائمه اطهار(ع) به او زده، اشاره می‌کند. برقعی به نشانه تأیید سر تکان داده و ماجرا را تعریف می‌کند: «خانمی به اسم زندی بود که پسرش هم در ساواک فعالیت می‌کرد. یک روز وقت اذان گفتن با ظاهری نامناسب به مسجد آمد و بی‌مقدمه سیلی محکمی به‌صورتم زد و بعد هم معترض شد که سر و صدا مانع استراحت اوست. من فقط سکوت کردم تا اینکه چند هفته بعد که می‌خواستم به مکه بروم مرا دید و حلالیت طلبید.»

بعد از گذشت این همه سال همسرش از گفتن این خاطره احساس ناراحتی می‌کند. برایش سخت است که فردی بی‌مبالات به مردش بی‌احترامی کرده است. بانو می‌گوید که حاج آقا برای ساخت مسجد حضرت رقیه(س) هم خیلی زحمت کشیده و از برقعی می‌خواهد درباره آن هم صحبت کند. این پیرغلام ادامه می‌دهد: «مسجد حضرت رقیه(س) فضای کوچکی داشت. برای‌ آبادانی آن هم پیشقدم شدم. با کمک مردم پول جمع و ملک کناری خریداری شد که توانستیم وسعت آن را زیاد کنیم. برای خدا گدایی می‌کردم. قبل از بازسازی آن ظهرها که از سر کار می‌آمدم می‌دیدم در آن بسته است. تا اینکه حجت‌الاسلام کریمی روحانی محله به من گفت که شما مورد اعتماد مردم هستید، چه خوب که ظهرها امامت مسجد رقیه(س) را برعهده بگیرید. این شد که تا چندین سال پیشنماز مسجد بودم. الان به سبب درد پا نمی‌توانم.» 


زود ازدواج کردم

می پرسیم: از کی ذاکر امام حسین(ع) شدید؟ می‌گوید: «از همان بچگی. داستانش مفصل است.» بعد هم داستان زندگی‌اش را تعریف می‌کند: «اصالت ما قمی است. بعد از ازدواج به تهران آمدم. مادرم بانوی متدینی بود می‌گفت تا اذان نگویی از غذا خبری نیست. من هم بالای ایوان می‌ایستادم و اذان می‌گفتم. بعد هم دوان دوان مسجد می‌رفتم. گاهی هم در مسجد اذان می‌گفتم. صدای خوبی داشتم. از همان بچگی در مجالس روضه شرکت می‌کردم. وقتی روضه‌خوان‌ها می‌خواندند، من شعر حفظ می‌کردم. گاهی در مجالس ذکر مصیبت از من می‌خواستند مرثیه بخوانم.»

بدترین اتفاق زندگی برقعی زمانی است که مادرش را در ۱۲ سالگی از دست می‌دهد. مادرش در اثر آتش‌سوزی دچار جراحات شدیدی شده و فوت می‌کند. این حادثه تأثیر نامطلوبی در زندگی برقعی می‌گذارد. پدرش ازدواج می‌کند و او که نمی‌تواند جای خالی مادر را ببیند، دچار ضربه روحی می‌شود. باقی را از زبان خودش می‌شنویم: «با رفتن مادر من خیلی تنها شدم. هر شب می‌رفتم حرم حضرت معصومه(س) و روی قبر مادرم گریه می‌کردم. حال و روز بدی داشتم. بعد از فوت مادر، پدرم خیلی موافق درس خواندنم نبود. به همین سبب روزها کار می‌کردم و شب‌ها درس می‌خواندم. تا اینکه نوجوان شدم و برای اینکه از بحران فکری نجات پیدا کنم عمه‌ام برایم آستین بالا زد. خیلی زود ازدواج کردم.»


آرامشی که دوباره به دست آمد

آمدن بانو به خانه خیلی از مشکلات روحی برقعی را برطرف کرد. او بانوی فهمیده و دانایی بود که با درایت سکان زندگی را به دست گرفت. برقعی معتقد است آرامش زندگی‌اش را از فداکاری‌های همسرش دارد. او بعد از ازدواج به استخدام اداره آموزش و پرورش درآمد. بعد از مدتی از قم به تهران آمد و در خیابان غیاثی خانه‌ای اجاره کرد. برقعی فرش خانه‌اش را نشان می‌دهد و می‌گوید: «همه فضای خانه من به اندازه این فرش بود. آن موقع دخترم را هم داشتم. یکی، ۲ سال بعد در خیابان ۱۳ آبان ساکن شدیم. یکی از همسایه‌های ما به اسم رضا کلاهی ‌بانی شد تا هیئتی برپا کنیم. هیئت روزهای پنجشنبه برگزار می‌شد. من هم شدم روضه‌خوانش. از آن زمان مرثیه‌خوانی را به‌طور جدی دنبال کردم. کم‌کم مردم با من آشنا شدند. صبح‌ها مدرسه می‌رفتم و عصرها روضه‌های خانگی. تا الان که هنوز هم به روضه‌های خانگی می‌روم.» بعد انگار چیزی یادش افتاده باشد، نگاهش به عکس سید داود که روی دیوار است خیره می‌شود. خیلی آرام، انگاری با خودش حرف می‌زند می‌گوید: «داود ۶ ماهه بود که هیئت ائمه‌اطهار(ع) برپا شد.»

عزتش را از خدا دارد

«معصومه تجویدی»، همسر اوست بیش از ۶۰ سال است که با هم زیر یک سقف زندگی می‌کنند. او از حسن خلق همسرش می‌گوید و اینکه مرد مهربان و خانواده دوستی است. می‌گوید: «من گاهی کم طاقت می‌شوم اما او هیچ‌وقت ناراحتی‌اش را بروز نمی‌دهد. حاج آقا یک مؤمن واقعی است. هر قدمی برمی‌دارد برای رضای خداست. برای ساخت مسجد ائمه اطهار(ع) خیلی زحمت کشید. نزد مردم عزیز است. عزتش را هم از خدا دارد.»

---------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

*منتشر شده در همشهری محله منطقه ۱۴ در تاریخ ۱۳۹۵/۰۸/۰۴