همشهری آنلاین- هوشنگ صدفی: از این دست آدمها البته، همیشه بودهاند و هستند؛ که ناف عرفان و عارفان را با گمنامی گره زدهاند. شاید کسی که کنار شما نشسته، کنار شما زندگی میکند و با شما خرید و فروش انجام میدهد، فردی باشد بهتر از شما، و یکی از بندگان نیک و عارف و گمنام خدا؛ از کجا معلوم؟ سیدمحمد اصفهانی معروف به سیدمحمد حولهای، که حجرهای کوچک در بازار تهران داشت و در سال ۱۳۷۳ نیز زمین را ترک گفت و به دیار باقی شتافت نیز، از این دست چهرههای ماندگار و عارفان گمنام بوده که روایتهای عجیبی از او نقل میکنند. وقتی که خبر درگذشت او منتشر شد، بازار تهران را بستند و مردمان زیادی برای ختم او آمدند. کسی را که خدا بخواهد عزیز کند، عزیز خواهد کرد و عزیز خواهد ماند؛ درست مثل سیدمحمد حولهای. خواست که گمنام بماند، اما خدا چنان عزیزش کرد که برایش چنین سنگ تمام گذاشتند. این گزارش، نگاهی دارد به سبک زندگی و خاطراتی از این چهره ماندگار ولی گمنام بازار تهران. این خاطرات، از گفتوگو با سیدعبدالله اصفهانی، فرزند سیدمحمد، دایی قاسم از آشنایان خانوادگی وی و نیز حاج حمید حلواچی، از بازاریانی قدیمی که نزدیک به نیم قرن سابقه کاسبی در بازار تهران را دارد و اغلب بازاریان با او آشنایند، به دست آمده است.
قصههای خواندنی تهران را اینجا دنبال کنید
دلیل شهرت پدر
پدرم در بازار صحافها کار میکرد. مغازهای داشت که در آن، حوله و لباس احرام حج و ترمه و... میفروخت. اسم اصلی پدرم، سیدمحمد اصفهانی بوده، اما چون عرف بوده که در بازار هر کسی را لقبی میدادند، به واسطه شغل پدرم، اسمش را گذاشته بودند سیدمحمد حولهای. حتی پدر ایشان هم که سیدعباس هاشمی بودند، در بازار بینالحرمین تهران به سیدعباس زغالی معروف بود. پدربزرگم نیز به زهد و تقوا معروف بود. البته سنم قد نمیداد که با او خاطراتی داشته باشم، اما گاهی که به قم و سر مزارشان میروم، میبینم که مردم و حتی طلبهها سر مزارش آمده و دعا میخوانند.
سماورها و روضههای خاص
روضههای پدرم خاص بود. مثل روضههای جاهای دیگر نبود که اول زیارت عاشورا خوانده شود و بعد سخنرانی و بعد مداحی و امثالهم. سماوری داشتند که روشن میکردند. چای که حاضر میشد، با نان و پنیر و چایی و قند و... از حاضران پذیرایی میکردند. سپس مداحان به نوبه میرفتند و مداحی میکردند؛ هر کدام حداکثر ۵ تا ۱۰ دقیقه. حتی یادم میآید که در یکی از این روضهخوانیها، پدرم به یکی از مداحان گفت که بیا پایین. مداح آمد پایین. آخر جلسه رفت پیش پدرم که چرا چنین گفتی؟ پدرم گفت که از جهنم خواستم نجاتت بدهم؛ تو را غرور گرفت. مداح کمی جا خورد و بعد گفت که شما راست میگویی، وقتی موقع روضهخوانی دور برداشتم، با خودم فکر کردم که کسی بهتر و شیواتر از من مداحی و روضهخوانی نمیکند.
این روضههای سی ساله
بین بازاریان قدیمی رسم بود که قبل از رفتن به حجره و آغاز کردن کاسبیشان، به هیئتهای مذهبی مختلفی میرفتند. این کار را باعث برکت و معنویت میدانستند. پدر ما نیز چنین بودند. عادت داشتند قبل از نماز صبح، قرآن و مفاتیح بخوانند. برای نماز صبح هم به مسجد حاج عبدالله میرفتند و پشت سر شیخ انصاری نماز میخواندند. مسائل شرعیشان را هم از این روحانی میپرسیدند. منزل پدری در خیابان ادیبالممالک بود، یک منزل ساده. سی سال در این منزل، نهم هر ماه روضه برگزار میشد؛ به واسطه احترام و ارادت خاصی که پدر نسبت به امام جواد(ع) داشت. البته وقتی که پدرم فوت کرد، این مراسم توسط برادر بزرگم ادامه پیدا کرد.
تقید بالایی داشت
پدرم تقید خاصی به رفتارهای دینی و الهی داشت. همین تقید او باعث شده بود تا بدون هیچ سخنی، در زندگی دیگران اثربخش باشد. اگر در جمعی بود و غیبتی صورت میگرفت، صریحاً نهی میکرد و از این کار خوشش نمیآمد. ما از پدر هیچ ریاکاری و دروغی ندیدیم. اگر قولی میداد و پیمانی میبست، پای آن میایستاد تا انجامش دهد. امر و نهی هم به فرزندان نداشتند، سعی میکردند که خود آنها انتخاب کنند و کار درست را انجام بدهند؛ چنین نبود که دستور بدهند و آنها بیایند.
اگر گران بود، برگردان!
پسران سیدمحمد علاقه چندانی به شغل او نداشتند. در نتیجه هر کدام پی شغل دیگری را گرفتند و جاهای دیگری رفتند و مشغول کار شدند. «بیشتر درس و مشق ما را هم مادرمان مدیریت میکرد. البته پدر در جلسات اولیای مدارس شرکت میکرد و از نزدیک در جریان پیشرفتهای درسی ما قرار داشت. از سوی دیگر، پدرم در کمک به مستمندان واقعاً شتاب داشت و پیشتاز بود. دوستانش خاطرات زیادی از این خصلت او برایمان تعریف کردهاند. به شدت هم از نزدیک شدن به مال حرام همه را نهی میکرد. میگفت از مال حرام بیش از نجاسات و ناپاکی دوری کنید. به مشتری میگفت جنسی را که خریدی ببر، اگر دیدی که گران فروختهام، بیا و پس بده و پولش را بگیر! مشتریان به خاطر همین اخلاقش، برای خرید پیش او میآمدند.»
روضهای در میان دریا
وقتی که بچه بودیم، پیش میآمد که تب میکردیم و مریض میشدیم. پدرم این جور وقتها، با آب وضو روی پیشانی ما مینوشت یاعلی و ما خوب میشدیم؛ به همین راحتی. چون در خانوادهمان مدام اتفاق میافتاد، برایمان خیلی عادی و معمولی شده بود. جوری که وقتی خانه فک و فامیل میرفتیم و میدیدیم کسی مریض است، تعجب میکردیم چرا این کار را نمیکنند. این نفس گرم، از پایبندی پدرم به محبت اهلبیت(ع) ناشی میشد. یاد میآید که حتی روزی، به شمال رفته بودیم، به دعوت عموزادههای یکی از بازاریها که در آلمان زندگی میکردند و اسمشان فرید و فرشید بود. گاهی به ایران میآمدند. ویلایی هم در شمال داشتند. پدرم اسمشان را گذاشته بود محمدحسن و محمدحسین. خلاصه با دعوت اینها رفتیم شمال. روزی برای شنا به دریا رفتیم. پدرم وسط دریا، از یکی از دوستانش خواست که روضه بخواند. این جور وقتها، فرقی نداشت که کجا باشد؛ بازار، دریا، سر سفره یا... .
حجره گرفتاران
زمانی که زنده بود، افراد گرفتار بسیار به حجره او میآمدند. بیمارها، بچههای یتیم که سرپرستی نداشتند، درماندگان، کسانی که گرفتار شده بودند و... زیاد دم حجرهاش میآمدند. پاسخ و تکهکلام همیشگی هم این بود که «برو، کارت درست شده.» یادم هست که روز دیگری، کسی پیش سید آمده بود و میگفت که کرایه خانهاش عقب افتاده. از لابهلای حولههایش، مقداری پول بیرون کشید و تحویلش داد و گفت: «بیا رفیق، برو درست میشه.»
دشتهای سیدمحمد
از سنتهای نیکی که در سبک زندگی سیدمحمد دیده میشد، دادن «دشت» به مردم بود. مثلاً به مداحان و روحانیون ۱۱۰ تومان دشت میداد تا برکتی باشد برای کسب و روزی آنها. یادم هست که روزی ۲۰۰ تومان به من داد و گفت که به رستوان اسلامی رفته و غذایی بگیرم. با خودم گفتم با این پول که غذایی نمیدهند. با این حال رفتم و به صاحب رستوران گفتم که متعلق به سیدمحمد است. بوسید و روی پیشانیاش گذاشت و اندازه ۲ هزار تومان غذا کشید. سیدمحمد معتقد بود که این غذاها باید به نیازمندان داده شود، شاید بوی غذا به کسی برسد و دلش بخواهد و نداشته باشد که بخورد.
نفس سیدمحمد حق بود
نزدیک ۲۶ سال پیش صاحب یک پسر شدم. البته دچار بیماری قلبی بود. نمیتوانستم عملش کنم، دکترها میگفتند که اگر به اتاق عمل برود، دیگر امیدی به زنده ماندنش نیست. یک روز داشتم توی بازار تهران میرفتم که به سیدمحمد رسیدم. ماجرا را برایش گفتم. گفت: «خوب میشه، ناراحت نباش.» خواستم چیزی بگویم، سؤالی بپرسم که دوباره گفت: «حرف نزن!» من هم حرفی نزدم. حالا آن بچهای که امیدی به زنده ماندنش نبود، ۲۶ ساله شده و زن و بچه دارد و شکر خدا به عمل جراحی هم نیازی پیدا نکرده است. واقعاً نفسش حق بود؛ هرچه میگفت درست بود، و درست از آب در میآمد.
---------------------------------------------------------------------------------------------
*منتشر شده در همشهری محله منطقه ۱۴ در تاریخ ۱۳۹۵/۰۸/۱۱