همشهری آنلاین: دخترم از من پرسید: «آیا میخواهی از بابا طلاق بگیری؟» با این حرف به خودم آمدم. یک هفته نشد که در دوره غیرحضوری «روانشناسی حفظ رابطه» ثبتنام کردم. این دوره را یک، متخصص روانشناسی راه اندازی کرده بود. مشاور به من قول داده بود که شرکت یکی از زوجین برای پویایی رابطه کافی است و من هم در این مورد حرفی به همسرم نزدم چون میترسیدم دوباره دعوا شود.
هفته اول
خودم به تنهایی
در بخش اول آموزش، مشاور میگفت: که اگر میخواهیم جلوی فروپاشی رابطه مان را بگیریم باید مانند یک ماشین، به چراغ راهنماهای روابطمان توجه کنیم. امیدوارم این یک نشانه نباشد: آن شب در بزرگراه ما ماشین را تا تعمیرگاه بکسل کردیم اما تعمیرکار گفت که نمیتواند آن را فوری تعمیر کند. من و همسرم دیگر حوصله نداریم. من تمام وقت کار میکنم و علاوه بر آن آشپزی، تمیز کردن خانه و رسیدگی به بچهها هم بر عهده من است. همسرم ساعت کار مشخصی ندارد و هر روز چندین ساعت را در مسیر بین خانه و محل کار سپری میکند. به نظرم تنها موضوعی ما در موردش بحث میکنیم این است که کدام یک از ما بیشتر خسته شدهایم.
مشاور میگوید: «اگر خستهاید، در موقعیت دشواری قرار دارید، تنها هستید، درگیر کارتان هستید، تحتفشار قرار دارید، ناتوان و از پا افتادهاید، برایتان سخت است که روی روابطتان سرمایهگذاری کنید.» تمام این گزینه ها شامل حال من میشود.
استرس باعث شده من دست به کارهایی بزنم که خواب راحت را از من گرفته بودند. من خودم را تنها میدیدم. احساس میکردم کاملاً از همسرم دور شدهام. دلم برای او تنگ میشد. دلم برای روزهای باهم بودنمان تنگ میشد.
مشاور ما را تشویق میکرد که جواب این سئوالات را در یک دفتر بنویسیم: بهترین خاطرهتان از این ازدواج چه بود؟ کدام خصوصیات طرف مقابلتان تحسینبرانگیز هستند. اویک مرد قدرتمند بود. وقتی ما همدیگر را دیدم او بسیار شوخطبع بود. هیچ کس مانند همسرم نمیتواند بخنداند. او خیلی بامزه بود. مدتهاست که من روی خصوصیات خوب همسرم متمرکز شدهام.
تمرین بعدی تهیه یک جدول زمانی از این رابطه بود. مشاور میگوید زوجهایی که در گذشته رابطه خود موارد مثبت ذکر میکنند آینده شادتری خواهند داشت. من گذشته خودمان را به تصویر کشیدم. سالهای اول دوران عاشقانهای بود. همسرم بیشتر کنار من بود و باهمدیگر از بچهها نگهداری میکردیم. تا اینکه دو سال پیش، او یک شغل عجیب پیدا کرد. اما خیلی دور از خانه بود و روزی سه ساعت در راه سپری میشد. همان موقع پدرم به خارج از کشور رفت. تا آن زمان هم همسرم و هم پدرم بیشتر اوقات کنار من بودند و من تنها نمیماندم. این تمرین باعث شد من احساس کنم که هر دوی آنها را از دست داده و کاملاً بدون پشتیبان شدهام.
هفته دوم
آیا با من قدم میزنی؟
در هفته دوم، طبق گفته مشاور، این دوره روی پویایی یا نمایش رابطه ما متمرکز است. آیا شما از این کار دریغ میکنید؛ به عبارتی، احساس میکنید که طرد شدهاید یا نالایق هستید و به همین خاطر کنار میکشید؟ یا پیگیر هستید؛ یعنی چون احساس میکنید تنها هستید، دیده نمیشوید و قدرتان را نمیدانند نیاز به توجه دارید؟ عزیزم، من کاملاً پیگیر هستم. اما همسرم دریغ میکند. سبک ارتباط ما کمکی به پویایی ما نمیکند. من چهار شیوه ارتباطی را میشناسم که میتوانند رابطه شما را نابود کند: انتقاد، بیاعتنایی (اگر میتوانستید پیام صوتی کنار جاده را بشنوید!)؛ جبهه گرفتن؛ و سنگاندازی کردن (حتی بچهها هم از فضای مردانه همسرم در تعمیرگاه صحبت میکردند).
من متوجه شدم که چه نمایش مخربی را آغاز کردهایم. راهکار چیست؟ یک نمایش دیگر را امتحان کنید: قدردانی، احترام، داوطلب شدن به جای متهم شدن، معذرتخواهی کردن، بخشیدن، در آغوش گرفتن، استفاده از شوخی برای خلع سلاح و ... مشاوری همچنین روش ۵:۱ را توصیه میکند. او میگوید برای هر انتقاد یا پیام منفی شما باید پنج پیام مثبت ارائه دهید. این نسبت در مورد من تقریباً برعکس بود یعنی ۱:۵.
در پایان هفته، من از اینکه همسرم بچهها را بیرون برد تا من استراحت کنم تشکر کردم. وقتی او ماشین را از تعمیرگاه گرفت (آنها ماشین را تعمیر کرده بودند) او را بغل کردم و در مورد حل نکردن مسئله بیمه سر او غر نزدم (بعدها پشت تلفن شنیدم که داشت مسئله بیمه را حل میکرد).
عصر پنجشنبه من پیشنهاد دادم که باهمدیگر بدون بچهها به پیادهروی برویم. من نظر او را در مورد مشکلات کاری پرسیدم. او هم با حرفهایش به من دلگرمی داد. در راه برگشت به خانه، او یک ماجرای خندهدار در مورد یکی از مشتریانش تعریف کرد که من غشغش میخندیدم. وقتی ما در را باز کردیم بچهها ساکت شدند. دخترم گفت: «چرا داشتید میخندید؟»
هفته سوم
به زبان دیگری سخن بگویید
در هفته سوم، من پنج زبان عشق را یاد گرفتم، یعنی تأیید و تصدیق، زمان باارزش، دریافت هدیه، خدمت کردن، و تماس فیزیکی. این ایده بیان میکند که همه ما عشق خود را با زبان بیان میکنیم و اگر شما و شریک زندگیتان به زبانهای مختلفی سخن بگویید، رابطهتان قطع میشود.
من در هفتههای قبل فهمیده بودم که وقتی همسرم در کنار من است و در نگهداری از بچهها به من کمک میکند من احساس عشق و دلگرمی میکنم، بنابراین، زبانهای عشق من خدمت کردن و زمان باارزش هستند. فکر میکنم زبان عشق همسرم تماس فیزیکی است چون رویکرد جایگزین او در اکثر موارد در آغوش کشیدن است. بعدها، من از رویکردهای او اجتناب کردم اما مشاور میگوید شما باید با صحبت کردن به زبان شریکتان نمایش خود را تغییر دهید.
در وسط هفته، همسرم دیر به خانه آمد. من یک نوشیدنی برای او آوردم و او را بغل کردم. ما روی کاناپه کنار هم لم دادیم و اخبار را تماشا کردیم در حالیکه من دست او را گرفته بودم. بعد از پنج دقیقه او تلویزیون را خاموش کرد و در مورد آن روز و پروژه بزرگی که دنبالش بودم از من سئوال کرد.
هفته چهارم
اولویتهای جدید
مشاور پیشنهاد میکند که این هفته شریکمان را در اولویت نسبت به تمام افراد قرار دهیم. من همیشه همه را - بچه ها، خانواده و حتی دوستان را- قبل از همسرم در نظر داشتم.
من بچهها را به خواهرم سپردم و یک میز در یک رستوران رزرو کردم. سپس به همسرم گفتم که در حال گذراندن یک دوره هستم و حرف دخترم را در مورد طلاق به او گفتم. تمام چیزهایی را که بعد از آن در مورد رابطه یاد گرفته بودم با او در میان گذاشتم. از اینکه رفتار منفی داشتم اظهار تأسف کردم و به او توضیح دادم که نیاز به پشتیبانی داشتم. به او گفتم که چقدر دوستش دارم و میخواهم چطور کار کنیم. همسرم حتی یک کلمه هم حرف نمیزد و تا آخر به حرفهای من گوش داد خیلی آهسته دست مرا بوسید.
یک ماه بعد
رو به جلو و رو به بالا
آن شب بعد از شام همسرم پرسید که آیا او هم میتواند از آن دوره استفاده کند؟ حالا، او میگوید دوست دارد یک دستورالعمل داشته باشد. زندگی آرامتر از این نخواهد شد، بلکه ما باید برای خودمان و روابطمان برنامهریزی کنیم. ما میدانیم که برای مدتی همدیگر را از دست داده بودیم اما این دوره به ما کمک کرد که شیوههایی را تمرین کنیم که ما را به همدیگر باز میگردانند. ماشین ما دوباره به راه افتاد و در مسیر قرار گرفت.