تاریخ انتشار: ۱۷ آبان ۱۳۸۵ - ۱۶:۱۴

خواندیم که سندباد در سفری دیگر، به جزیره زنگیان رسید. در جزیره در غایت رنج و گرسنگی بودند که به گروهی برهنه رسیدند.

آنها سندباد و یارانش را با خود بردند. برای آنها ماکولات و غذا بیاورند. سندباد را خوش نیامد. نخورد و دوستان وی بخوردند و عقل و هوش یکجا از دست بدادند. سندباد بفهمید که به آنها غذایی عجیب می‌دهند تا آنها را مدهوش کرده و فربه سازند، آنگاه پیش ملک خود برند و وی آنها را بریان کند و بخورد. سندباد از حیله، سالم به درآمد و از آنجا به کمک چوپانی که دوستانش را به چرا می‌برد تا فربه گردند، راهی در پیش گرفت و هفت شبانه‌روز در راه بود تا به گروهی رسید و حکایت خود برای آنها گفت... و اینک ادامه ماجرا:


آنچه سختی و رنج برده بودم بیان کردم. گفتند به خدا سوگند، این کاری است شگفت و حکایتی است عجیب. چگونه از طایفه زنگیان خلاص شدی؟ از ایشان در این جزیره به چه سان گذشتی که ایشان خلقی بسیار و گروهی انبوه هستند؛ گوشت آدمیان بخورند و هیچ‌کس از ایشان به سلامت درنرود. کس نتواند که از ایشان درگذرد. من ماجرای خود بیان کردم که زنگیان، یاران مرا طعامی بخوراندند که من از آن طعام نخوردم. آنگاه سلامت مرا تهنیت گفتند و از ماجرای من تعجب کرده مرا در نزد خویشتن بنشاندند.

 چون از کار فارغ شدند، طعامی لذیذ حاضر آوردند. من طعام خوردم و ساعتی در نزد ایشان راحت یافتم. آنگاه مرا به کشتی بگذاشتند. به جزیره خودشان بیاوردند. مرا پیش ملک بردند. ملک را سلام دادم. ملک مرا جواب گفت. مرا گرامی بداشت. از حال من جویا گشت. من ماجرای خویش از آغاز تا انجام به ملک فروخواندم. او را از قصه من بسی عجب آمد و مرا اجازت نشستن داد. پس از آن، فرمود طعام حاضر آوردند. به قدر کفایت بخوردم و خدای تعالی را شکر کرده و ملک را ثنا گفتم.

 در نزد او بماندم. شهر را تفرج کردم. دیدم شهری‌ست آباد که در آن شهر، بازارها و بضاعت‌ها و فروشندگان و مشتریان هستند. از هر گونه، میوه‌ها و خوردنی‌ها چندان است که به وصف اندر نیاید.

در آن شهر خرد و بزرگ را دیدم که بر اسبان بی‌زین سوار می‌شوند. مرا عجب آمد. به ملک گفتم که چرا بر اسب زین‌دار سوار نمی‌شوی که راحت در آن است و قوت از او افزون شود؟ ملک گفت «زین» کدام است که ما هرگز نام زین نشنیده‌ایم. در تمامت عمر آن را ندیده‌ایم. من به ملک گفتم اگر مرا دستور دهی، بهر تو زین بسازم که بر او سوار گشته خوبی او را نظاره کنی.

 راحت آن را بدانی. ملک گفت آنچه دانی بکن. من نجار و چوب بخواستم. چرم بر روی زمین بکشیدم. حلقه‌ها بر او کوبیدم. ترکش از او بیاویختم. آنگاه آهنگر بخواستم و کیفیت رکاب را به او آموختم. رکابی بزرگ بساخت. من او را سپید ساختم. رکاب‌بندهای حریر بدو بستم. آنگاه برخاسته و اسبی از بهترین اسبان ملک گرفته، زین بر او بنهادم. رکاب‌ها از او بیاویختم و لگامش در سر کرده، به پیش ملک بیاوردم. ملک را بسی خوش آمد. او را بسی پسندید. چون بدو سوار شد، فرحناک گردید.

 مالی بسیار به من بذل کرد. چون وزیر ملک دید که من چنان ترتیب دادم، او نیز از من تمنا کرد که از برای او نیز زین بسازم. من از برای او زینی بسان زین ملک بساختم. بزرگان دولت و خداوندان منصب، از من زین همی خواستند. من از برای ایشان زین همی ساختم. نجار و آهنگر را ساختن زین و رکاب بیاموختم. زین و رکاب ساخته، می‌فروختم. تا اینکه از این کار مالی بسیار جمع آوردم. مرا در نزد ملک و بزرگان دولت رتبتی افزون و جایگاهی بلند بود. مرا بسی دوست داشتند.

تا اینکه روزی از روزها در غایت عزت و شادی در نزد ملک نشسته بودم که ملک به من گفت: ای فلان، تو در نزد ما عزیز و گرامی هستی و یکی از ما محسوبی. ما را پس از این، طاقت جدایی تو نیست. بیرون‌رفتن تو را از این شهر، شکیبا نتوانم بود. اکنون قصد من این است که سخن بپذیری و خواهش من رد نکنی. من به او گفتم: سخن تو را رد نخواهم کرد. تو را بر من بسی نیکویی و احسان است.

من از جمله خادمان تو هستم. ملک گفت: قصد من این است که تو را زنی خوب و خداوند مال و جمال دهم که تو در نزد ما ساکن شوی. این شهر را وطن خود گیری. چون سخن ملک بشنیدم، از ملک شرم کرده پاسخ ندادم. ملک گفت: ای فرزند چرا پاسخ ندادی؟ گفتم: ای ملک جهان فرمان توراست. در حال ملک، قاضی و شهود حاضر آورده، زنی بلندقدر و عالی‌نسب و خداوند مال و بدیع‌الجمال و خداوند خانه و ملک و عقار را به تزویج من درآورد.