سردار از کودکی تا زمان شهادتش در محله امامزاده حسن(ع) زندگی کرد و با آنکه امکان سکونت در مناطق شمال شهر برایش مهیا بود، نتوانست از حرم امامزاده و مردم محله‌اش دل بکند.

همشهری آنلاین- رابعه تیموری:  وقتی برای نماز صبح به حرم امامزاده حسن(ع) می‌رفت، اول با احترام مقابل ضریح امامزاده و مزار شهدای گمنام می‌ایستاد، برایشان سلام و فاتحه‌ای می‌فرستاد و بعد داخل صحن می‌رفت. حالا مزارش درست همان جایی است که برای سلام به شهدا می‌ایستاد. خاک مزارش هنوز تازه است و پرچم کشورمان روی آن پهن شده. داغش هم تازه است، نه تنها برای خانواده و دوستانش بلکه برای همه اهالی محله امامزاده حسن(ع). تصویر قامت بلند سردار با آن چهره گرم و دوست‌داشتنی، پس از شهادت او در گوشه و کنار محله نصب شده و بسیاری از اهالی هنگامی که از مقابل این تصاویر می‌گذرند، به سردار قهرمان محل و همسایه خوب و مهربان‌شان عرض ادب می‌کنند. ما به دیدار خانواده مهمان‌نواز سردار رفتیم تا خاطراتی از یک مرد جنگ و جهاد بشنویم، اما در لابه‌لای دلتنگی‌های آنها بزرگمردی را شناختیم که قهرمان عزیز خانواده و نزدیکانش بود.  

قصه‌های خواندنی تهران را اینجا دنبال کنید

وعده‌ای سخت و شیرین

قاب عکس‌های پدر روی ویترین کنار پنجره چیده شده. روشا و آیهام کوچک همراه مادرانشان به منزل بابابزرگ آمده‌اند. این کوچولوهای شیرین زبان که برای سردار خیلی عزیز بودند نمی‌دانند بابابزرگ مهربانشان را دیگر نخواهند دید. دایی حسین و دایی محسن حسابی سر به سر روشا و آیهام می‌گذارند تا به عزیزکرده‌های بابا بد نگذرد.

مهناز خانم تعریف می‌کند که در روزهای شروع جنگ تحمیلی سرنوشت او و حاج احمد به هم گره خورده است: «پیش از آنکه به خواستگاری‌ام بیاید، خیلی تعریف او را شنیده بودم. همه او را جوانی فهمیده و باایمان می‌شناختند. یکی از آشنایانمان واسطه وصلت ما شد. حاج احمد در همان مراسم خواستگاری گفت که از مال دنیا چیزی ندارم و تا در کشور جنگ باشد، باید به مناطق جنگی بروم. ولی من باز هم خواستگاری‌اش را قبول کردم.» سنگینی غم رفتن سردار در لحن آرام و چهره نجیب مهناز خانم نشسته است.

او به پای این بله گفتن، مردانه ایستاده است: «در سال‌های اول ازدواجمان، حاجی همیشه در جبهه بود و من در منزل پدرم یا کنار خانواده همسرم زندگی می‌کردم. تنهایی و نگرانی برای سلامت حاج احمد در آن سن برایم خیلی سخت بود ولی من با همین شرایط او را قبول کرده بودم!» سردار دومین شهید خانواده مایلی است و داود برادر کوچک‌تر حاج احمد، مدتی بعد از تولد حسین به شهادت رسیده. پدر و مادر شهیدان مایلی سال‌ها پیش به رحمت خدا رفته‌اند.  

 رفاقت‌های پدرانه

مهناز خانم می‌گوید: «داود خیلی دوست داشت به جبهه برود. حاج احمد او و تعدادی از بچه‌های محل را با خود به جبهه برد. داود پسر بامحبت و بخشنده‌ای بود و با آن سن کمش همیشه مقداری از پس‌اندازش را صرف کارهای خیر می‌کرد. او عاشق امام حسین(ع) بود. وقتی پسرم تازه به دنیا آمده بود داود از جبهه زنگ زد و گفت اسم پسر حاجی را حسین بگذارید.»

حسین هم با حاجی دورانی داشته و پدر و پسرحسابی با هم بوده‌اند. حسین آقا می‌گوید: «من ۷ سالم بود که با پدر پرواز کردم. در ۸ سالگی با هم به سد کرج رفتیم و آنجا آنقدر به من خوش گذشت که هنوز هم آن روز را از بهترین روزهای عمرم می‌دانم. بابا در ۱۵ سالگی به من غواصی یاد داد و در ۱۷ سالگی هم پرواز را پیش او آموزش دیدم.»

حسین آقا مهارت‌های پرواز و خاطرات لذت‌بخشش را نتیجه این گشت وگذارهای ۲ نفره می‌داند. اما رفتارش با اعضای خانواده نشان می‌دهد او صبوری کردن را هم خوب از پدر آموخته و خواهرها برای تحمل این داغ بزرگ به او تکیه می‌کنند. از مهربانی‌های سردار، آقا محسن هم که فرزند ته تغاری خانواده است، بی‌نصیب نبوده و از وقتی خردسال بوده همراه پدر به هیئت، مسجد، مسافرت و محل کارش رفته است. آقا محسن می‌گوید: «پدرم به من هم پرواز را آموزش داد. او عاشق پرواز بود. پدر پیش از پیروزی انقلاب در چتربازی و پرواز با پاراگلایدر به استادی رسید و از سال ۶۳ به‌عنوان مربی این فنون در هوابرد سپاه خدمت می‌کرد. او عضو تیم‌ملی چتربازی کشور بود و برای شرکت در مسابقات چتربازی ارتش‌های جهان به ایتالیا اعزام شد. حاجی در سقوط آزاد و پرواز با هواپیمای فوق سبک هم به استادی رسیده بود.»

مهربانی‌های فرمانده

فرمانده گردان هوایی یگان صابرین، علاوه بر آنکه با دست و دلبازی و بلندنظری تجربه و مهارتش در رشته‌های پروازی را به نیروهای سپاه و نیروی زمینی آموزش داده و نخستین مربی و استاد خلبان کشور بوده، لذت پرواز را به بسیاری از بچه‌های محله هم چشانده است. فرمانده، هواپیمای جایروپلن اختصاصی داشت که با هزینه شخصی‌اش خریده بود. او گاهی تعدادی از دوستان حسین و محسن را هم جمع می‌کرد و با پرنده آهنی‌اش به آسمان می‌برد.

دختران سردار و کوچولوهایشان برای سردار خیلی عزیز بودند. دختر کوچک حاج احمد در آپارتمان روبه‌روی خانه پدر زندگی می‌کرد و همانجایی که قاب عکس سردار را گذاشته‌اند، وعده‌گاهی بود که تا بابا دلش هوای زهرا و آیهام کوچولو را می‌کرد، می‌ایستاد و دختر و نوه‌اش را تماشا می‌کرد. مریم فرزند بزرگ حاج احمد و مهناز خانم است. او یادش می‌آید یک شب که بابا دیروقت و خسته و کوفته از مأموریت برگشت، مریم هنوز بیدار بود و غصه می‌خورد که نمی‌تواند کاردستی مدرسه‌اش را درست کند. آن شب مریم با ناراحتی خوابید اما بابا تا صبح بیدار ماند و با چوب و مقوا برایش مزرعه‌ای سرسبز درست کرد که در میان کاردستی‌های منطقه رتبه اول را به دست آورد.

چند سال پیش که حاج احمد، مهناز خانم و بچه‌ها را به سفر کربلا برد، زهرا آیهام کوچولو را توی راه داشت و نتوانست همراهشان برود، ولی در همه طول سفر، روشا در آغوش بابابزرگ بود تا مریم عزیز بابایی با خیال آسوده زیارت و سیاحت کند. وقتی هم برگشتند، پدر هزینه سفر زهرا را به او داد تا در تقسیم محبت پدرانه بی‌عدالتی نکرده باشد. بچه‌های سردار وقتی یاد روزهایی می‌افتند که با بابایی وسطی و فوتبال بازی می‌کردند و با جیغ و داد و شادی‌هایشان خانه را روی سرشان می‌گذاشتند، دیگر صبوری و بی‌تابی نکردن خیلی برایشان سخت می‌شود. حاجی در هر جمع و مهمانی ترجیح می‌داد وقتش را با کوچک‌ترها بگذراند و با مهربانی‌هایش دل آنها را به دست آورد.  

امتحان سخت

شبی که حاج احمد می‌خواست به سیستان و بلوچستان برود، به مهناز خانم سپرد بچه‌ها را برای شام دعوت کند. غروب بساط جوجه کباب را روی پشت‌بام راه انداخت و خودش شام خداحافظی را آماده کرد. مهناز خانم بارها و بارها حاج احمد را برای مأموریت‌ها و سفرهایش بدرقه کرده بود و فکر می‌کرد این بار هم به‌زودی برمی‌گردد اما وقتی نزدیک تاسوعا و وعده برگشتنش رسید و خبری از او نبود، دلش شور افتاد.

بالاخره حاجی زنگ زد و گفت نمی‌تواند برای تاسوعا برگردد. مهناز خانم نذر داشت با شیرکاکائو از دسته عزاداری حسینیه ولایت پذیرایی کند. حاجی از مهناز خانم و بچه‌ها خواست گوسفندی هم جلو دسته قربانی کنند. هشتم محرم مهناز خانم پیش از غروب آفتاب، اسپند روی آتش گذاشت، وسایل نذری شیرکاکائو را آماده کرد و گوسفندی را به درخت گوشه حیاط بستند تا هر وقت دسته هیئت حاج محمدرضا از کوچه گذشت، آن را سر ببرند.

اما از ظهر آن روز از حاج احمد خبری نبود و مهناز خانم هرچه زنگ می‌زد، جواب نمی‌داد. دلش شور افتاده بود. دخترها هم هر کدام که می‌آمدند، با آنکه خودشان هم از نگرانی رنگ به رو نداشتند، با دیدن بی‌تابی مادر دلداری‌اش می‌دادند که خط‌های مخابرات خراب است، آنجا تلفن همراه آنتن نمی‌دهد و... صدای مداحی دسته هیئت حاج محمدرضا بلند شده بود که تلفن زنگ زد. زن‌عموی بچه‌ها که آنجا بود گوشی را برداشت: «هواپیمای حاج احمد در عملیات شناسایی هوایی دچار سانحه شده و ایشان...»
ـ مهناز جان، هول نکنی‌ها! می‌گویند حاجی زمین خورده ولی...» 
مهناز خانم باز هم نمی‌خواست باور کند برای حاج احمد اتفاقی افتاده، اما لحظه‌ای بعد که حسین و محسن پریشان به خانه آمدند، چشم‌های گریانشان آخرین نخ امید مهناز خانم را هم برید: 
ـ مامان، بابا شهید شده...

جای خالی کهنه رفیق

کوچک و بزرگ محله امامزاده حسن(ع) وقتی از سردار می‌گویند، بغض در گلوی‌شان گره می‌خورد و اشک روی صورتشان می‌نشیند. هر کدام هم به اندازه مثنوی صد من کاغذ از او خاطره‌های شنیدنی دارند:

 مراقب اطرافیانش بود 

من و حاجی از ۴۰ سال پیش با هم دوست بودیم. حاجی در همه عمرش مراقب رفتارش بود که در محضر خدا دچار گناه و معصیت نشود، اما در چند ماه آخر خود را برای رفتن آماده می‌کرد. می‌گفت اگر خطایی از من سر بزند، خودم را جریمه می‌کنم. هیچ‌وقت نمازجماعت و نماز شبش را ترک نمی‌کرد و در هر شرایط مالی از حال اطرافیان نیازمندش بی‌خبر نمی‌ماند. دهه ۷۰ که با هم درس می‌خواندیم، متوجه شدیم دست و بال یکی از اهالی محل تنگ است.

حاج احمد با هر سختی بود مرتب برایش مواد غذایی تهیه می‌کرد. ما شبانه وسایل را به در منزلش می‌رساندیم. جلو در می‌گذاشتیم و بعد از زنگ زدن از آنجا دور می‌شدیم تا ما را نشناسد و شرمنده نشود. حاجی با بخشندگی خاصی، دست کاسبان ورشکسته را می‌گرفت. او وقتی متوجه شد یکی از آشنایانمان برای حل مشکل مالی پول ربا گرفته خیلی ناراحت شد. حاجی آن مبلغ را قرض کرد و به صورت قرض‌الحسنه در اختیار او گذاشت. حاج احمد یک سردار و فرمانده بود، اما تواضع و فروتنی خاصی داشت و به کوچک و بزرگ اول سلام می‌کرد. شهید درباره حجاب تعصب و حساسیت خاصی داشت و به قول دوستی مزارش در حرم امامزاده حسن(ع) قرار گرفت تا هیچ‌کسی بی‌حجاب به دیدنش نرود. سردار از افتخارات محله امامزاده حسن(ع) است و من و دوستانش بعد از شهادت ایشان، از تولیت آستان امامزاده خواستیم با تدفین شهید در حرم موافقت کنند که تولیت حرم هم همکاری کردند.  
حاج ناصر دیندار، دوست شهید

 در کسب روزی مراقبت می‌کرد 

پدر شهید از کاسبان محله امامزاده حسن(ع) بود. او وقتی می‌خواست جنسی را بفروشد، کفه ترازو را به نفع مشتری سنگین می‌کرد تا مدیونش نباشد. حاج احمد هم وقتی پشت دخل مغازه پدر می‌ایستاد، به همین روش کاسبی می‌کرد. خانواده شهید به صله رحم و رفت‌وآمد با خویشان و همسایه‌ها اهمیت زیادی می‌دادند. همین آداب و سنت‌ها را حاج احمد تا پایان عمرش رعایت می‌کرد. رفتار پرمحبت و محترمانه حاجی و همسرش زبانزد آشنایانشان است. شهید انسان سخاوتمند و بخشنده‌ای بود، اما طوری این بخشش را انجام می‌داد که جنبه ریا و تفاخر نداشته باشد.  


الهه علی‌محمدی، هم‌محله‌ای شهید

 شخصیتی چند بعدی داشت 

 حاج احمد همیشه می‌گفت اگر ما در جبهه جنگ نرم شکست بخوریم، در جنگ سخت هم پیروز نمی‌شویم و معتقد بود بهترین افتخار و باقیات و صالحات ما هدایت و تربیت دینی جوانان است. شهید فقط در مهارت‌های نظامی اعجوبه نبود و شخصیتی چند بعدی داشت. سردار با آنکه عضو هیئت امنای مسجد چهارده معصوم(ع) بود، آنقدر با افتادگی کارهای جزئی مسجد را انجام می‌داد که اگر کسی او را نمی‌شناخت، حدس نمی‌زد که یک فرمانده دلاور و صاحب اسم و آوازه باشد. حاج محمدرضا شاهوزه‌ای که از بزرگان قبایل سیستان و بلوچستان است برایمان تعریف می‌کرد که فرمانده زمان مأموریتش در سیستان و بلوچستان، به روستاهای محروم استان سرکشی می‌کرد و به کودکان این روستاها محبت خاصی داشت. شهید برای تدفین شهدای گمنام در حرم امامزاده حسن(ع) تلاش زیادی کرد و بالاخره خودش هم در کنارشان آرام گرفت.  


حاج محمدرضا وکیل پور، روحانی مسجد چهارده معصوم(ع)

ناهار مهمان من

بچه‌ها تا وارد مسجد می‌شدند و چشمشان به حاج احمد می‌افتاد، گل از گلشان می‌شکفت. نماز که تمام می‌شد، هرکدام که سلام می‌دادند دنبال فرمانده می‌گشتند: «حاج آقا رفت؟ ‌» فرمانده وسط صحن مسجد نشسته بود و بچه‌ها از سر و کولش بالا می‌رفتند: «احمدآقا ما را هم می‌برید با هواپیمای جایروپلن شما پرواز کنیم؟... حاج آقا فیلم پروازهایتان را نشان می‌دهید؟...» و سردار با حوصله سر تکان می‌داد: «بله... بچه‌های خوب و نمازخوانی مثل شما را چرا نبرم؟ حتماً می‌برم.» لپ‌تاپش کنارش بود و فیلم‌های جالبی را که توی آن داشت، یکی یکی به بچه‌ها نشان می‌داد: «این را ببینید. اینجا...» پسربچه‌های کوچک‌تر مدتی که فرمانده در مأموریت بود، کلی کشتی و کاراته و ژیمناستیک یاد گرفته بودند و می‌خواستند هنرهایشان را به او نشان دهند: «حاج آقا ببینید من چقدر می‌پرم... من از رضا بهتر می‌پرم...» حاجی هم با ذوق و شوق جست‌وخیز آنها را تماشا می‌کرد: «آفرین، آفرین... خیلی خوب بود...» ساعتی از ظهر گذشته بود. بچه‌ها نه از فرمانده دل می‌کندند و نه دیگر تاب گرسنگی و دل ضعفه را داشتند. حاجی نگاهی به ساعتش کرد و در حالی که لپ‌تاپش را می‌بست گفت: «کی گرسنه است؟ ‌» دست بچه‌ها یکی یکی بالا رفت: «من... من...» 
ـ خیلی خوب، همه شما ناهار مهمان من. برویم ساندویچ بخوریم... 
صدای هورای بچه‌ها تا چند کوچه آنسوتر از مسجد چهارده معصوم(ع) شنیده می‌شد...

---------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

*منتشر شده در همشهری محله منطقه ۱۷ در تاریخ ۱۳۹۵/۰۹/۰۲