همشهری آنلاین - عطیه اکبری: پیرمردی که قصه زندگیاش آنقدر شنیدنی است که وقتی او راوی میشود و ما شنونده، دلمان نمیآید این قصه با همه تلخیهایی که چاشنی آن شده است تمام شود. تحصیلکرده رشته فیزیک است. ۱۲ سال قبل برای آنکه به آرامش برسد دار و ندارش را وقف آسایشگاه کهریزک کرد و خودش هم داوطلبانه به جمع مددجویان اینسرا پیوست. در همه این سالها با بازنشستگی خداحافظی کرد و استاد فیزیک بر و بچههای معلول آسایشگاه کهریزک شد.تنها کتابخانه آسایشگاه را رونق داد و از پیرمرد و پیرزن و پسر و دختر معلول و خلاصه خیلیها را کتابخوان کرد. هر کجا گره به کار کسی افتاد از کمک دریغ نکرد و دست به جیب شد. جوانان معلول ناامید را پای درس نشاند و حالا خیلی از شاگردان او موفق شدهاند وارد دانشگاه شوند.
قصههای خواندنی تهران را اینجا دنبال کنید
پیرمرد، امید را با خود به آسایشگاه کهریزک آورد. هر چند از عمق چشمان و نگاه مهربانش میتوان خواند چه غم بزرگی دارد و خم به ابرو نمیآورد. ۱۲ سال است بچههای تحصیلکردهاش که ساکن همین پایتخت هستند و هرکدام برای خود برو بیایی دارند فراموشش کردهاند و یادشان رفته که پدر امید آسایشگاه گلایهای ندارد اما هنوز هم چشم به راهشان است. قصه ستوده را که شنیدیم آرزو کردیم ای کاش میتوانستیم صدای پدر را به گوش بچههایش برسانیم و بگوییم استاد ستوده آسایشگاه کهریزک سالهاست دلش لک زده برای شنیدن این جمله از زبان تنها دخترش: «بابا چطوری؟ خواستم حالت را بپرسم.»
گرهگشای کهریزک
گرهگشایی در ذاتش است. اضطراب و نگرانی را در نگاه بچههای آسایشگاه میفهمد و بدون آنکه کسی بویی ببرد گره مشکلشان را با دل پرعطوفتش باز میکند. «زهرا داودی» از عطوفت بیدریغ استاد ستوده میگوید: «مسئول کتابخانه هستم و سالهاست با استاد همنشین شدهام. هر قدر از او بگویم کم است. از مهربانیاش، صبوری و از همه مهمتر گذشتش. اهالی آسایشگاه همه از سرگذشتش باخبرند و میدانند که همه دار و ندارش را به این سرا هدیه کرده و با وجود تمکن مالی خودش هم ساکن دائمی خانه بیخانمانها شده است. بچههایش سراغی از او نمیگیرند و همه ما میدانیم چقدر دلتنگشان است اما به روی خودش نمیآورد. برای حل مشکل مالی بچهها بارها و بارها بیسر وصدا دست به جیب شده است. البته عادت به گفتن ندارد. اما من چندین بار اتفاقی شاهد خیراندیشیهایش بودهام.»
قصه من و مادر
«۶ ماهه که بودم پدرم، من و برادر و مادرم را تنها گذاشت. مادرم ماند و سنگینی بار یک زندگی بر شانههای نحیفش که به خودش قول داده بود هیچوقت از این سنگینی لب به شکایت باز نکند. چهره خندان مادر با همه خستگیهایش تنها تصویر روزهای کودکیام از زنی بود که هر روز صبح قبل از آنکه آفتاب بالا بیاید، پشت گاو آهن مینشست و درگرمای تابستان عرق از سر و رویش میریخت و زمین را شخم میزد. زندگی ما از همان زمینهای کشاورزی و فروش محصولاتش میچرخید. از آن روزهای سخت که همه خاطره سالهای کودکی و نوجوانیام با آنها شکل گرفت. ۷۰ سال میگذرد اما هنوز هم نمیدانم چرا من و برادرم حتی آن وقتهایی که خودمان را به خواب میزدیم و زیرچشمی مادرم را تماشا میکردیم وقتی وازلین به دستهایش میزد تا مبادا از ترکهای دستش خون بیاید صدای نالهاش را نمیشنیدیم؟ در آن شبها خواب بر چشمم حرام میشد و در عالم کودکی آرزو میکردم بتوانم همه خستگیهای مادرم را یک جا از تنش به در کنم. آرزو میکردم خدا آنقدر عمر مادرم را طولانی کند که وقتی دستم به دهانم رسید بتوانم برای جبران آن روزهای سخت، همه دنیا را به کامش کنم. این آرزو هیچوقت برآورده نشد و تنهاکاری که توانستم برایش انجام دهم این بود که به وصیتنامهاش عمل کنم و با وجود همه سختیهای دوران حکومت عبدالکریم قاسم در عراق، او را برای دفن به کربلا ببرم. با آنکه میدانستم با این کار حسرت فاتحهخوانی بر مزارش را برای همیشه از دست میدهم.» ستوده زندگی پر فراز و نشیبش را برایمان اینطور روایت میکند.
از کورههای آجرپزی تا دبیری فیزیک
ستوده در ۸۳ سالگی حافظهاش آنقدر یاری میکند که سختترین مسئلههای فیزیک را در کوتاهترین زمان حل کند و شاگردانش که همگی از معلولان آسایشگاه هستند دهانشان از تعجب باز میماند. در کتابخانه آسایشگاه کهریزک روبهرویش نشسته و سراپا گوش شدهایم تا برایمان بگوید چرا حالا که هنوز سرپاست و برای انجام امور شخصی نیاز به کمک ندارد دل به دل اهالی آسایشگاه داده و سر از سرای سالمندان در آورده است؟ چرا همه زندگی و دار و ندارش را وقف آسایشگاه کهریزک کرد؟
پیرمرد که بیشتر اهالی کهریزک، استاد صدایش میزنند روایت میکند: «من با سختی درس خواندم. مادرم با آنکه زنی روستایی بود میخواست من و برادرم تحصیلکرده شویم اما من نمیتوانستم بیتفاوت به خستگیهای مادرم فقط درس بخوانم. این بود که شبها کار میکردم و روزها درس میخواندم.» شبها، کوره آجرپزی، سوز سرمای زمستان، دستان نحیف نوجوان ۱۲ ساله، عقربههای ساعت که با سرعت پیش میروند و به صبح نزدیک میشوند و صبحها، تن لرزان و گرسنه، چشم خوابآلود و مدرسه و درس شیرین فیزیک: «فیزیک را همیشه دوست داشتم. شاید هم به خاطر معلم فیزیکم بود. معلم فیزیک ما به بقیه معلمها سپرده بود که اگر دیدید حسین سر کلاس چرت میزند دعوایش نکنید. حسین شب تا صبح در کوره آجرپزی کار میکند. عشق و علاقه من به درس فیزیک به خاطر همان معلم دوست داشتنیام در سالهای دهه ۲۰ بود. آنقدر به من انرژی میداد که همیشه میخواستم من هم مثل او شوم. مثل او با شاگردانم مهربان باشم و از همه مهمتر فیزیک بخوانم و درس بدهم. این آرزو برآورده شد و بعد از فارغالتحصیل شدن از دبیرستان به تهران آمدم. وارد دانشسرای عالی شدم و لیسانس فیزیک گرفتم. ۳۰سال به بچهها فیزیک یاد دادم و همیشه حواسم به شاگردانی بود که میدانستم اوضاع مالی خوبی ندارند.»
به خاطر مادرم
«مادرم که رفت زندگی برایم تیره و تار شد. با خودم فکر میکردم که چرا نتوانستم برای مادرم کاری انجام دهم؟ آنقدر سرگرم زندگی و بزرگ کردن بچهها بودم که از مادرم غافل شده بودم. من با سختی کار میکردم اما در سالهایی که به دلیل اوضاع سیاسی، دانشگاهها تعطیل شده بود هر ۳فرزندم را با مخارج بالا برای تحصیل به خارج از کشور فرستادم. یک دختر و ۲پسر دارم. بعد از فوت مادرم، هرچه داشت به من و برادرم رسید. اوضاع مالی زندگیمان خوب بود. شنیده بودم جایی به نام آسایشگاه کهریزک در حاشیه تهران هست که افراد سالخورده را که کس و کاری ندارند برای زندگی به آنجا میبرند. تصمیم گرفتم برای آرامش خودم و شادی روح مادرم که نتوانسته بودم برایشکاری انجام دهم زندگیام را وقف این آسایشگاه کنم. هفتهای یکی، ۲ بار به کهریزک آمدم. اینجا بعضی از معلولان را دیدم که حتی توان بلند کردن خودکار را از روی میز نداشتند ولی با این حال درس میخواندند. میخواستم خدمتی به آنها کنم.» حسین آقا نمیدانست وقتی تصمیم گرفت پدر بچههای معلول آسایشگاه شود و برایشان معلمی کند بچههایش ساز ناکوک میزنند و با او مخالفت میکنند. میگوید: «بچههایم توانایی مالی خوبی داشتند و آنقدر از من به آنها رسیده بود که وقف ۲خانهام به آسایشگاه کهریزک ضرری به آنها نمیرساند. بالاخره راضی شدند اما تنهایم گذاشتند.»
۱۲ سال تنهایی
«بابا جان خوبی؟ فقط میخواستم حالت را بپرسم.» استاد ستوده ۱۲ سالی میشود که گوش به زنگ تلفن است برای شنیدن همین ۲جمله از زبان تنها دخترش. بچهها سالهاست تنهایش گذاشتهاند و خودش هم نمیداند عطای مهر پدرانه او را به لقای چه بخشیدهاند که حتی یک تلفن ساده را هم از او دریغ میکنند؟ ستوده از روزهایی میگوید که تصمیم گرفت برای همیشه همنشین سالمندان ناامید و معلولان آسایشگاه کهریزک شود: «تاب تنهایی را نداشتم. بچهها حواسشان به من نبود. دوست داشتم نوههایم دور و برم باشند اما آنها هم یادشان رفته بود که پدربزرگی دارند. برای همین تنهاییها تصمیم گرفتم بعداز وقف مال و اموالم خودم هم ساکن این سرا شوم و تنهاییام را با همسن و سالهایم تقسیم کنم.» حالا از آن روز و از آن تصمیم ۱۲ سال میگذرد و بچههای ستوده در همه این سالها تنهایش گذاشتهاند و با اینکه دختر و یکی از پسرهایش در تهران زندگی میکنند حتی روز پدر هم یادی از پدرشان نمیکنند. اهالی این سرا در همه این مدت حرفی و گلایهای از او نشنیدهاند. میگوید: «گلهای از بچههایم ندارم. حتماً مرا دوست ندارند دیگر. همین که دل آنها خوش باشد و زندگی بر وفق مرادشان، برایم کافی است.»
همیشه دوست داشتنی، همیشه معلم
بچهها دورتادور میز نشستهاند و منتظرند تا استاد ستوده، پیرمرد دوستداشتنی آسایشگاه کهریزک از راه برسد و آموزش درس فیزیک را آغاز کند. به سؤالات بچهها با دقت و وسواس جواب میدهد. لبخند مهمان دائمی صورت مهربانش است. در سالهایی که استاد، مهمان آسایشگاه شده امید را هم با خود به این سرا آورده است و با نصیحتهای پدرانهاش جوانهای معلولی که خانوادههایشان آنها را در آسایشگاه تنها گذاشتهاند وادار میکند تا درسشان را ادامه دهند و بانو یکی از همین دخترهای معلول است که خدا توانایی همه اعضای بدن به جز صورت را از او گرفته و او با تشویقهای استاد ستوده حالا کمکم خودش را برای امتحان کنکور آماده میکند. کتاب را با زبانش ورق میزند. درس میخواند و میگوید: «در همین بخشِ ما ۸ معلول وارد دانشگاه شدهاند. شاید اگر دلسوزی و امیدواریهای استاد ستوده نبود حالا، حال و روز من و خیلیهای دیگر هم تعریف چندانی نداشت.»
استاد ستوده و کتابخوانهای حرفهای آسایشگاه
این روزها همه دلخوشی پیرمرد ۸۳ ساله آسایشگاه، بعد از درس دادن به بر و بچههای معلول و گفتوگو با همسن و سالانش در کتابخانه کهریزک است. هر روز قبل از ساعت ۹ پشت باجه تحویل کتاب مینشیند و شروع به کتاب خواندن میکند. یکی یکی سلام بچهها را جواب میدهد و میپرسد: «کتابت را خواندی بابا جان؟ زود تمامش کن تا کتاب بعدی را با هم شروع کنیم.» با سادهترین روش، بسیاری از جوانان معلول آسایشگاه را که زمانی حتی با خودشان هم قهر بودند و حوصله هیچ چیز را نداشتند طوری با کتاب آشتی داده و امیدوار به ادامه زندگی کرده که همه از این تغییر به وجد آمدهاند. او میگوید: «بچهها رهایم کردهاند اما حالا همه جوانان معلول این آسایشگاه را مثل بچههای خودم دوست دارم و این جوانان ویلچرنشین معلول جای خالی آنها را برایم پر کردهاند. کتاب خواندن هم لذتبخشترین تفریح من در این سراست.»
-------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
*منتشر شده در همشهری محله منطقه ۲۰در تاریخ ۱۳۹۵/۱۱/۰۴