محسن رفیعی خالدآبادی تنها یکی از صدها جانباز مدافع حرم است که ساعتش روی زمان زیارت حرم حضرت زینب(س) و مقابله با دشمنان اهل‌بیت(ع) متوقف مانده و تنها آرزویش بازگشت به خان طومان و حلب و همس است، اما گلوله‌ای که از رگ‌های اصلی و عصب‌های دستش گذشته و مجروحش کرده این امکان را از او سلب کرده است.

همشهری آنلاین- زهره حاجیان: درست مثل زیارت کربلا می‌ماند که زائر بار اول از شوق زیارت و رسیدن به حرم سر از پا نمی‌شناسد و وقتی برمی‌گردد تازه متوجه می‌شود کجا بوده و چه نعمتی شامل حالش شده، اینجاست که دلش در سینه بی‌قراری و آرزوی رفتن دوباره دیوانه‌اش می‌کند. حالا حکایت این روزهای جوانانی است که برای دفاع از حرم حضرت زینب(س) راهی سوریه می‌شوند و در مقابل دشمنان می‌ایستند و با وجود زخم‌ برداشتن برای رفتن دوباره روزشماری می‌کنند. محسن رفیعی خالدآبادی با تأکید می‌گوید: «به محض اینکه حس دستم برگردد، دوباره برای دفاع به سوریه خواهم رفت.» ۲۸ ساله است و مانند همه ۲۸ ساله‌هایی که عشق به دفاع از حرم حضرت زینب(س) بی‌تابشان کرده، بی‌قرار است و پریشان. با او هم‌کلام شدیم تا راوی دلاوری‌های مدافعان حرم برای ما باشد.

قصه‌های خواندنی تهران را اینجا دنبال کنید

خودم را آماده کرده بودم

شاید سخت‌ترین روزها برای محسن روزهایی بود که برای اعزام به سوریه تلاش می‌کرد و هر بار به در بسته می‌خورد. می‌گوید: «شاید عده‌ای فکر کنند که اعزام به سوریه آسان است و شرایط سختی ندارد، اما اشتباه می‌کنند. من و چند نفر از دوستانم برای ثبت‌نام به ده‌ها پایگاه سر زدیم و مدارک‌مان را به ۵ مرکز تحویل دادیم و شاید کمتر کسی باور کند که بیشتر از ۲۰۰ هزار تومان برای کپی مدارک‌ها هزینه کردیم تا بالاخره یکی از دوستان هم‌محله‌ای واسطه شد و در مرکزی ثبت‌نام کردیم. باورمان نمی‌شد. چند روز بعد هم برای آموزش اعزام شدیم.»

این جانباز مدافع حرم می‌گوید: «از دوستانم که در کربلا بودند خواستم برای موفقیتم دعا کنند. آنها حتماً در سامرا و کربلا برایم دعا کردند که نامم را نوشتند و دوره آموزشی را با موفقیت گذراندم و خودم را برای شرایط سخت دفاع از حرم از در سوریه آماده کردم.»

موافقت پدر و مادر با رفتن پسر

محسن به روز قبل از اعزام به سوریه ‌اشاره می‌کند و می‌گوید: «مادر و پدرم را به حرم شاه عبدالعظیم(ع) بردم. زیارت کردیم و وقتی سوار ماشین شدیم گفتم زیارت کردید؟ حالا یک زیارت هم مرا طلبیده. فکر کردند به کربلا می‌روم. گفتم حضرت زینب(س) مرا طلبیده. فردا عازم هستم. شما را به صاحب این گنبد نه نگویید... د. مادر گریه می‌کرد و پدر فقط روبه‌رو را نگاه می‌کرد.» پدر این جانباز در این‌باره می‌گوید: «ما در مقابل گنبد و حرم حضرت عبدالعظیم حسنی حرفی نزدیم و با اعزام محسن موافقت کردیم، چراکه با مقوله جبهه و جنگ در ۸ سال دفاع‌مقدس آشنا بودم.»

محسن می‌گوید: «شهید مرتضی کریمی باعث رسیدن من و چند نفر دیگر از هم‌محله‌ای‌ها به آرزوهایم شد. او چند روز زودتر از ما رفته بود تا شرایط اسکان بچه‌ها را فراهم کند و من با عده زیادی از دوستان که آموزش‌های تخصصی را دیده بودیم اعزام شدیم.»

شبیه روزهای ۸ سال دفاع مقدس

این جانباز مدافع حرم می‌گوید که چند نفر دیگر از دوستانش هم فردای روز اعزام او به منطقه آمدند: «دوستی داشتم که خانه‌شان محل آماده شدن بچه‌ها بود. مادر این دوستم هم همکاری می‌کرد و لباس‌های خاکی و کثیف بچه‌ها را که از آموزش می‌آمدند می‌شست و اتو می‌کرد. در منزل آن دوستم لباس شخصی می‌پوشیدیم و به خانه می‌رفتیم تا خانواده‌ها نگران نشوند.»

انگار این یک قانون و رسم است که روز اول رسیدن به سوریه به زیارت حرم حضرت زینب(س) و حضرت رقیه(س) می‌روند. توصیف زمانی که بچه‌ها در حرم هستند و مداحی و سینه‌زنی و عزاداری می‌کنند بسیار سخت است، چراکه همه با عشق به حضرت زینب(س) و شوق دفاع از حرم، از صمیم دل عزاداری می‌کنند. او می‌گوید که مقابله با نیروهای دشمن در سوریه و دفاع از حرم درست شبیه روزهای ۸ سال دفاع‌مقدس است.»

نگهبانی از شب تا صبح در حلب

محسن می‌گوید: «آن چیزی که میان دفاع حالا و ۸ سال دفاع‌مقدس مشترک است از جان گذشتگی و دفاع جانانه نیروهای ماست که با همه توان دفاع می‌کنند و بیشترشان در این راه شهید می‌شوند.» او با بیان این مطلب می‌گوید: «فاصله دمشق تا حلب به اندازه فاصله تهران تا بندرعباس بود. با ۳ اتوبوس به طرف حلب راه افتادیم و به شهر «همس» رسیدم. همس شهر ویرانه‌ای با ساختمان‌های بلند بود. در حلب شب‌ها تا صبح نگهبانی می‌دادیم.»

او به روحیه خوب و ازخود گذشتگی بچه‌ها اشاره می‌کند و می‌گوید: «یک بار شهید مدافع حرم حسین امیدواری، تمام شب را پست داده بود و دلش نیامده بود بچه‌ها را برای پست بیدار کند.» او می‌گوید: «بعضی روزها باید به خط می‌رفتیم و برای این کار، یک رزمنده باید می‌توانست اسلحه و فشنگ اضافه و نارنجک و گلوله ۶۰ و... را حمل کند. مسافت زیادی را پیاده‌روی می‌کردیم تا توانایی‌مان سنجیده شود.»

شاهد از خودگذشتگی خیلی‌ها بودم

محســـن می‌گوید: «مرتضی کریمی و مجید قربانی همان روزی که مجروح شدم به شهادت رسیدند. گلوله به دست راستم خورد. اول از شدت داغی نفهمیدم و وقتی به پیشنهاد مرتضی کریمی، کاپشن را از تن من در آوردند لخته خون بزرگی از آستینم بیرون ریخت.»

محسن در ادامه با اشاره به اشتیاق نیروهای ایرانی برای حضور در سوریه می‌گوید: «به جرئت می‌توانم بگویم که بیشتر نیروها به‌صورت بسیجی و داوطلبانه برای دفاع از حرم می‌روند و پولی دریافت نمی‌کنند. زمانی که می‌شنوم که برخی از مردم زود قضاوت می‌کنند و این مسائل را بیان می‌کنند دلم می‌گیرد چراکه من خودم شاهد این ازخود گذشتگی‌ها بوده‌ام.»

----------------------------------------------------------------------------------------------

*منتشر شده در همشهری محله منطقه ۱۸ در تاریخ ۱۳۹۵/۰۸/۱۶