نوشتن از خانواده شهیدان «فاتحی» کار ساده‌ای نیست. نمی‌دانی از کجا شروع کنی و از کدامشان بگویی.

همشهری آنلاین -عطیه اکبری:  از حاج «محمد فاتحی» پدر خانواده و مرد ساده‌زیست، مهربان و خیرخواهی‌هایش برای اهالی محله در عین نداری بگویی یا از «ننه‌غلام» مادر خانواده و جسارت مثال‌زدنی‌اش وقتی در غائله تیر سال ۱۳۶۴ محله ۱۳ آبان جسورانه و بدون واهمه از حمله منافقان چادر به کمر بسته بود و با چوبی در دست تکبیرگویان به منافقان حمله می‌کرد. از «غلامرضا»ی نجیب و دوست‌داشتنی فاتحی بگویی که همه اهل محل به سرش قسم می‌خوردند و مو لای درز معرفت و همسایه‌داری‌اش نمی‌رفت یا از «ابراهیم» پسر کوچک خانواده که دوست داشت مثل برادر و پدرش عاقبت بخیر شود و در ۱۷ سالگی شهادت سهم او هم شد.

نوشتن از فاتحی‌ها کارساده‌ای نیست. ساده نیست وقتی می‌خواهی خودت را جای برادری بگذاری که ۳ بار خبر شهادت پدر و برادرهایش کوه غم را بر دلش آوار کرد اما این «داود فاتحی» بود که خم به ابرو نیاورد و حالا خیلی‌ها در محله ۱۳ آبان او را محرم رازهایشان می‌دانند. او سال‌ها عمرش را وقف به راه راست آوردن جوان‌های محله کرد و آنقدر برایشان آسمان و ریسمان می‌بافت تا با باور و درک درستی از راه صواب و ناصواب برسند. در خانه ساده و باصفایشان در محله ۱۳ آبان مهمانشان شدیم و داود فاتحی با نشان دادن عکس‌های خاطره‌انگیز پدر و برادرها، دفتر خاطرات زندگی‌شان را یکی یکی برایمان ورق می‌زند.  

کفه زندگی‌ات را به نفع خلق خدا سنگین کن 


حدود سال ۱۳۴۰، محله نهم آبان(۱۳آبان)، اتاق ساده ۱۲ مترمربعی، این شروع زندگی پرفراز و نشیب آقا محمدحسین و فاطمه خانم بود که بعدها همه او را ننه غلام صدا می‌زدند. محمد آقا مرد کار بود. سواد چندانی نداشت. خشکسالی زمین‌های کشاورزی در یکی از روستاهای اصفهان او را مجبور کرد برای درآوردن یک لقمه نان حلال به تهران بیاید. ساکن محله ۱۳ آبان شد. زن و شوهر جوان در این شهر غریب نخستین فرزندشان را از دست دادند و شاید آن سال‌ها فاطمه جوان اصلاً فکرش را هم نمی‌کرد که خودش را باید برای چه روزهای سختی آماده کند. دارایی‌شان از مال دنیا کم و ناچیز اما دلشان خوش و لبشان خندان بود. صاحب ۷ فرزند شدند.

غلامرضا، داود و ابراهیم، معصومه و زهرا، اکرم و اعظم. محمد آقا مرد کار بود و همه دغدغه‌اش این بود که نان حلال سر سفره‌اش بگذارد. دوره‌گردی و دستفروشی می‌کرد. زمستان‌ها لبو و باقالی، سوز سرما و دستان ترک خورده و پینه بسته از شدت سرما، تابستان‌ها طالبی و هندوانه. کفه‌های ترازویش هم همیشه به نفع مشتری سنگین بود. پسرها هم که کم و بیش همراهی‌اش می‌کردند چشمشان به دست پدر بود و از همان روزها یاد گرفتند که اگر زندگی را به ۲کفه ترازو تقسیم کنند یکی از آنها همیشه باید به نفع خلق خدا سنگینی کند.  

رقابت بر سر نان حلال و شهادت

 
پسرها حواسشان به پدر بود. می‌دانستند حاج محمد به تنهایی نمی‌تواند بار سنگین زندگی را به دوش بکشد. تابستان که می‌شد همراه غلامرضا و داود  بساط بستنی‌فروشی را در ۱۳ آبان راه می‌انداخت. ابراهیم هم دنبالشان راه می‌افتاد و چنان رقابتی برای به دست آوردن نان حلال و خوشحال کردن دل پدر بین ۳ برادر راه می‌افتاد که دیدنی بود. این رقابت سال‌ها بعد تبدیل شد به رقابت دیدنی بر سر رفتن به جبهه و شهادت. حاج داود راوی سال‌های دور زندگی خانواده فاتحی می‌شود و از همت دسته جمعی‌شان برای گذران زندگی می‌گوید. از ننه غلام که صدای چرخ خیاطی‌اش هنوز در گوش بچه‌ها هست. داود فاتحی می‌گوید: «مادرم شیرزنی بود. حاج محمد علاوه بر تأمین زندگی خانواده ۹ نفری ما باید خرج خواهران یتیمش در شهرستان را هم می‌داد و به همین دلیل هر کدام گوشه‌ای از بار زندگی را به دوش می‌کشیدیم و مادرم هم در خانه گلسازی و خیاطی می‌کرد.» 

گره‌هایی که به دست حاج محمد باز می‌شد 

«حاج محمد کجا؟ باز خانه کدام همسایه؟ مگر خسته نیستی مَرد؟» حاج محمد لبخندی می‌زند و زیر لب نجوا می‌کند: «کار مردم که راه بیفتد تن سنگین و خسته‌ام هم سبک می‌شود. هر گرهی که از کار مردم باز کنی یک گره زندگی خودت باز می‌شود.» پسرها شبی نبود که این پرسش مادر و آن پاسخ پدر را نشنوند. آقا جانشان هنوز از راه نرسیده و غذا خورده نخورده دوباره راه می‌افتاد. با آنکه سواد آنچنانی نداشت اما زبان رسایی برای گرفتن حق از ناحق داشت. یک شب برای آماده کردن مقدمات تشییع جنازه پیرمرد تنهای محله، یک شب برای خواستگاری و یک شب برای آشتی دادن. یک شب هم با وجود خستگی، میوه‌های بار زده پشت وانت را خالی می‌کرد تا اثاثیه همسایه سر کوچه را جابه‌جا کند. گاهی وقت‌ها صدای ننه غلام هم درمی‌آمد و می‌گفت: پس بچه‌های خودت چه؟ گاهی ساعت از نیمه‌شب می‌گذشت که سر و کله‌اش پیدا می‌شد و با تمام خستگی تا پیشانی تک تک پسرها و دخترهایش را در خواب نمی‌بوسید نمی‌توانست بخوابد.  

فاتحی‌های انقلابی 


کم و بیش همه می‌دانستند که خانواده حاج محمد فاتحی از آن انقلابی‌های دوآتشه هستند. اصلاً روزهای منتهی به پیروزی انقلاب اسلامی خانه آنها خانه امن و حاج محمد یکی از انقلابی‌های امانتداری بود که همه اسلحه‌ها در خانه‌شان نگهداری می‌شد. حاج داود خاطرات جالبی از مبارزات انقلابی خانواده‌اش می‌گوید که نخستین خاطره، روایتی از مادرش است: «مادرم تعریف می‌کرد سال ۱۳۴۳ وقتی غلامرضا نوزاد بود پدرم تصمیم می‌گیرد برای دیدن اقوام و فامیل به اصفهان برود. در مسیر تصمیم می‌گیرند به زیارت حضرت معصومه(س) بروند. پدرم قبول می‌کند و پیاده می‌شوند. در میان شلوغی شهر قم و اعتراض‌های مردمی متوجه توهین حکومت نسبت به امام خمینی(ره) می‌شوند.

آن روز قم خیلی شلوغ بود. مردم به خیابان‌ها ریخته بودند، تیراندازی، دستگیری، زد و خورد مردم با مأموران. مادرم می‌گفت: آن روز من موفق به زیارت بی‌بی نشدم؛ ولی دامنم را پر از سنگ می‌کردم و به انقلابیون می‌رساندم؛ شاهد کشت و کشتار مردم و روحانیون در اطراف حرم بودم؛ همه چیز را فراموش کرده بودم. یک دفعه به خود آمدم و دیدم پسرم، غلامرضا در بغلم نیست؛ پدر و مادرم در آن شلوغی و همهمه چندین ساعت می‌گردند تا اینکه غلامرضا را پیدا می‌کنند. این روحیه انقلابی از پدر و مادرم به غلامرضا هم ارث رسیده بود. غلامرضا در سال‌های قبل از پیروزی انقلاب اسلامی در مدرسه رضاشاه پهلوی درس می‌خواند و از جمله دانش‌آموزان نترس و کله شق بود. یک روز سر کلاس درس، معلم که از دار و دسته ساواکی‌ها بوده به امام خمینی(ره) توهین می‌کند. غلامرضا هم سراغ معلم می‌رود و او را گوشمالی می‌دهد و برای این کارش از مدرسه اخراج می‌شود. پدرم هم از غلامرضا بی‌باک‌تر بود. شب‌هایی که حکومت نظامی بود به خانه همسایه‌ها می‌رفت و برای زخمی‌های انقلابی پارچه و ملحفه و دارو می‌گرفت.»

شجاعت غلام و ننه‌غلام در غائله سال ۱۳۶۴ 

نفر سمت راست شهید ابراهیم فاتحی

قدیمی‌های ری غائله تیرماه ۱۳۶۴ محله ۱۳ آبان را هنوز به یاد دارند. ماجرایی که از یک درگیری کوچک در بازار روز محله شروع شد و به غائله‌ای با حضور منافقان که بیشترشان پنهانی در محله ۱۳ آبان زندگی می‌کردند ختم شد. داود فاتحی آن روز را خیلی خوب به یاد دارد و از جسارت مادر و برادرش می‌گوید: «آن روز بیش از ۱۰۰ منافق با خیال واهی ضربه به انقلاب اسلامی به خیابان‌ها ریختند. در مدت ۲، ۳ ساعت منافقان از شهرستان‌های نزدیک تهران هم به محله ما آمدند.

دوستان غلامرضا تعریف می‌کنند که یکی از منافقان قصد پایین آوردن قاب عکس امام(ره) را داشت که غلامرضا اشک‌ریزان جلو لوله تفنگ منافق رفته و گفته بود: اول باید از روی جنازه من رد شوی. آن روز ترس عجیبی در میان اهالی محله ۱۳ آبان به وجود آمده بود و هیچ یک از مردم عادی جرئت نمی‌کردند از خانه‌شان بیرون بیایند. حتی زن‌هایی که در روزهای قبل از پیروزی انقلاب اسلامی پای ثابت تظاهرات بودند از ترس پایشان را از خانه بیرون نمی‌گذاشتند تا اینکه مادرم چادر به کمرش بست، چوبی به دست گرفت و تکبیرگویان وارد خیابان شد و زن‌های محله را هم به دنبال خود راه انداخت. آن غائله که منافقان راه انداختند همان روز با تلاش نیروهای انقلابی تمام شد اما هنوز هم اهالی شجاعت غلامرضا و مادرم را به خاطر دارند.» 

شیر یا خط پدر و پسر 

«حاج محمد! شما دیگر پیرمرد شدی. کوتاه بیا.»، «نخیر. حرف پدرت را زمین نینداز. من باید بروم.»، «کل کل نکن. شیر یا خط.»
سکه را بالا انداختند و شیر به حاج محمد افتاد و او نخستین داوطلب شهادت در خانواده فاتحی شد. سال ۱۳۶۰ قرار بود عده‌ای را برای مبارزات انقلابی به لبنان اعزام کنند و در رقابت میان پدر و پسر، پدر برنده شد. دوستان غلامرضا حالا هم از آن روز به نیکی یاد می‌کنند و یاد کل کل پدر و پسر که می‌افتند حسابی گل از گلشان می‌شکفد: «پدرم امید و تکیه‌گاهمان بود اما سال ۱۳۶۲ در لبنان به شهادت رسید.  پدرم که شهید شد من در جبهه غرب و غلامرضا در جبهه جنوب بود.

غلامرضا عضو سپاه بود و مرتب در جبهه حضور داشت. ۳ بار در مهران زخمی شد و ترکش به بدنش اصابت کرد. ۲ سال بعد از شهادت پدرم، غلامرضای تازه‌داماد که چشم امید خیلی‌ها در محله آبان بود شهید شد و یک محله را عزادار کرد. نجابت و مردمداری او مثال‌زدنی بود. یک جمله‌اش همیشه در گوشم هست. وقتی می‌گفت: داداش! قبل از آنکه مردم را نصیحت کنیم اول باید از خودمان شروع کنیم. کمرم از شهادت پدرم و برادرم خم شده بود. من و ابراهیم، مکانیک بودیم و با هم و به کمک مادرمان چرخ زندگی ۷ نفره‌مان را می‌چرخاندیم که ابراهیم ۱۸ ساله برای رفتن دست‌بردار نبود. بالاخره کار خودش را کرد. به جبهه رفت و در عملیات مرصاد به شهادت رسید.»

همسایه‌ها اشک مادرم را ندیدند 

شهید محمد حسن فاتحی در کنار همرزمانش


«شب‌ها صدای گریه مادر در گوش من و خواهرهایم می‌پیچید. پدرم تکیه‌گاه زندگی و برادرهایم امید زندگی‌اش بودند که شهید شدند. ولی مادرم با جسارت مثال‌زدنی هر ۳شهید را با دستان خودش در قبر گذاشت و وقتی همسایه‌ها برای تسلیت می‌آمدند حتی یک نفر هم اشک‌های مادرم را ندید.» حاج داود راوی قصه زندگی مادر و برادرهایش است. حالا ننه غلام، کنج خلوت در یکی از روستاهای اصفهان را به شلوغی و دود و دم این روزهای پایتخت ترجیح داده و ‌ای کاش بود تا صلابت مادرانه را در چشمانش می‌دیدیم.  

حاج داود و جوان‌های ناخلف 

بعد از پدر و برادرها چرخ زندگی را در دستانش گرفت اما باید پا جای پای حاج محمد و غلامرضا و ابراهیم می‌گذاشت. به همین دلیل بود که حاج داود ۱۳ سال از عمرش را وقف جوان‌های ناخلف محله ۱۳ آبان کرد و به دلیل مسئولیتش در پایگاه مقاومت بسیج مسجد امام رضا(ع) با همکاری نیروهای پلیس در زمینه مبارزه با موادمخدر فعالیت می‌کرد. داود فاتحی عزمش را جزم کرده بود تا جوان‌های ناخلف ۱۳ آبانی را بر سر عقل بیاورد. او می‌گوید: «مواد مخدر را که از جوان گمراه شده می‌گرفتم آنقدر برایش صحبت می‌کردم تا شاید بتواند راهش را پیدا کند. اگر در طول این همه سال مسیر زندگی یک جوان هم تغییر کرده باشد همان برای من بس است.» 

----------------------------------------------------------------------------------------------------------

*منتشر شده در همشهری محله منطقه ۲۰در تاریخ ۱۳۹۵/۱۱/۱۱