به گزارش همشهری آنلاین، کفشهای رضا تنها بازمانده از آن روز آتش و خون شده و اصلاً حیاط خانه شفیعیها را مقدس کرده است. حالا همه اهل محله سیاهپوش رضا شدهاند. صدای خنده و سر سلامتیهایش با همسایهها و رفیقان قدیمی هنوز در گوش همه میپیچد. انگار همین دیروز بود که با دوستان قدیمی مدافع حرمش در محله «دولتآباد» بر سر شهادت کل کل میکرد. میخندید و میگفت: «خودم زودتر شهید میشوم و روی همهتان را کم میکنم.» حالا بچههای هیئت علمدار نمیدانند جای خالی میاندار هیئتشان را که صدای سینه زدنهای مردانهاش در حسینیه میپیچید چطور پر کنند. آقا «بیوک» جانباز دفاعمقدس که خودش در روزهای خون و حماسه، ایثار جان را به پسرش، رضا یاد داده بود نمیداند چطور سر تسلیم در برابر رضای خدا فرود آورد. سال آینده جای رضا درخیمه سوزان ظهر عاشورای محله دولتآباد خالی است و حالا خانه تازه داماد که یک ماهی بیشتر به عروسیاش نمانده بود در غربت، بدون رضا خاک میخورد. اما هدیه «رضا شفیعی» شهید آتشنشان حادثه پلاسکو برای مادر صبر است. صبری که همه را انگشت به دهن کرده و تنها واگویههای «فاطمه» خانم در این روزها همین یک جمله است: «پسرم تازه داماد شهید شد؛ مثل حضرت قاسم(ع).»
پسر کو ندارد نشان از پدر
روبه روی «بیوک شفیعی» مرد روزهای جنگ تحمیلی و نبرد و جانباز سالهای حماسه نشستهایم تا پا به پای او و همسرش، فاطمه خانم به خاطرات خانواده شفیعی سرک بکشیم. عکس رضا دلخوشی این روزهای پدر است. پدری که خودش به رضا از خودگذشتگی را یاد داد. پدری که به پسرها یاد داده بود وقتی پای جان و مال و ناموس در میان است دیگر خودی وجود ندارد. از میان پسرها گوش رضا برای شنیدن و دیدن حرف و گفتار پدر تیزتر از بقیه بود و به همین دلیل وقتی برای قبولی در امتحانات ورودی آتشنشانی دست به کار شد آقا بیوک دیگر نتوانست با رضا مخالفتی کند و برای عاقبت بخیریاش دست به دعا شد. طعم ۵۰ ماه نبودن پدر را پسرهای قد ونیم قد در روزهای جنگ تحمیلی چشیده بودند. بابا هر بار با بدن زخمی به خانه بر میگشت. یکبار پایش لنگان بود. یکبار کمرش خمیده میشد و بار دیگر دستش را از شدت درد نمیتوانست تکان دهد و عاقبت همه روزهای نبرد، بدنی پر از ترکش بود. رضا چطور میتوانست چشمش را به روی همه ایثارگریهای پدر ببندد. فاطمه خانم هم انگار صبر عجیبی از خدا گرفته در کنار همسرش نشسته و گاهی با خاطرهای یاد سالهای دور را زنده میکند: «۵پسر قد و نیم قد داشتم. آقا بیوک مدام در جبهه بود. از خدا خواسته بودم کمکم کند که در روزهای نبود پدر پسرها را خوب تربیت کنم. موقع نماز که میشد دست همه بچهها را میگرفتم و به مسجد امام حسن مجتبی(ع) میرفتیم. دلم میخواست بچهها از همان سن و سال کم با چنین فضاهایی آشنا باشند. یادم میآید پیشنماز مسجد گفته بود این پسرهای قد و نیم قدی که هیچوقت پدری همراهشان نیست بچههای چه کسی هستند؟ خدا مرا حاجت روا کرد و پسرهایم همه عاقبت بخیر شدند و رضا یک سر و گردن از بقیه بالاتر شد.»
تازه داماد، مثل حضرت قاسم(ع)
از همان روز فرو ریختن ساختمان پلاسکو و شهادت رضا، قفل خانه رضا کلیدی به خود ندیده است. هیچکس دلش نمیآید در خانه رضا را که خودش نقاشیاش کرده بود و جهیزیه همسرش را با وسواس و دقت در خانه چیده بود باز کند و جای خالیاش را ببیند. قرار بود جمعهای که دیگر نمیآید مادر را به تماشای خانهاش ببرد. ۲ماه دیگر به عروسیاش مانده بود و حالا فهرست مهمانان عروسی رضا در قفسه خانهاش برای یک عمر خاک میخورد. فاطمه خانم، صبور میگوید: «قرار بود آقاجانش را برای خرید کت و شلوار به بازار ببرد. میگفت اول باید پدر داماد شیکپوش باشد. به آقا جانش گفته بود: تا برای شما خرید نکنم برای خودم کت و شلوار دامادی نمیخرم. هیچکس مثل رضا نمیتوانست گره اخمهای آقا بیوک را باز کند و هیچ یک از پسرها مثل او جسارت شوخی با آقاجان را نداشتند. هر وقت میدید آقا جانش گوشهای کز کرده و یاد سالهای دور جنگ تحمیلی و خاطرات همرزمان شهیدش افتاده کنارش مینشست و میگفت: قربان چشمان آبیات بروم آقا جان! چرا غصه میخوری؟ وقتی واکنشی نمیدید و میدانست آقا بیوک به این حرف او حساس است. به من چشمک میزد و میگفت: اینقدر غصه دوستان شهیدت را نخور. درست است که در کار ما آتشنشانها شهادت کم است اما یک وقت دیدی من شهید شدم. بعد غصه امروز را میخوری که چرا به روی من نخندیدی؟ عزیز! اگر آقا آن روز گریه کرد خودت به حسابش برس.» یادآوری آن روز و آن خاطره کافی است تا بغض پدر یکبار دیگر چنان بشکند که صدای شکستنش در همه خانه که هیچ در همه کوچه بپیچد. مادر میگوید: «راضیام به رضای خدا. پسرم مثل حضرت قاسم(ع) تازه داماد شهید شد.»
با دلت معامله کنی کار تمام است
دلداریهای رضا مرهم زخمهای خواهر است. «زهرا» نمیدانست وقتی رضا برای دیدنش در شب آخر آمده بود و دلداریاش میداد و میگفت: «خواهرجان! اگر خدا بخواهد شوهرت شهید میشود و اگر خدا نخواهد جلو گلوله دشمن هم برود باز هم شهادت نصیبش نمیشود.» در واقع او را برای شنیدن خبر شهادت خودش آماده میکند. شب قبل از شهادت به خانه خواهر آمد. با «محمدرضا» خواهرزادهاش تیله بازی میکرد و تیلههای خاطرهانگیز دوران بچگیاش را برای او به یادگار گذاشت. خواهر، دلنگران همسر مدافع حرمش بود که یکی، دو ماهی از رفتنش به سوریه گذشته بود و به رضا میگفت: «این بار که بیاید دیگر رفتنی در کار نیست. نمیگذارم برود.» اما برادر دلداریاش میداد و میگفت: «کار دل است خواهر. نمیتوانی جلو دلی که به اعتقادات گره خورده بایستی. مثل کار ما که معامله با دل است. خدا باید بخواهد که به خلقش خدمت کنی. یکی از دوستانم در امتحان ورودی آتشنشانی رد شده به او گفتم: «حتماً با دلت معامله نکردی که قبول نشدی. برو دلت را صاف کن تا قبول شوی.» خاطرهگویی که به اینجا میرسد صبر زینب(س) وار خواهر هم در برابر غم کم میآورد و زهرا میگوید: «هنوز صدای خندههای آن شبش در گوشم میپیچد. روی صندلی که نشسته بود گل پاشیدم. نمیدانستم آن شب آخر خانهام قدمگاه شهید میشود.»
شهید که شدم روی همه شما کم میشود
زارزار گریه میکند. مقابل عکس رضا زانو میزند. شانههای مرد قوی هیکل آنچنان میلرزد که از هیبت گریههای او، صلابت مادر هم فرو میریزد و همه با او همصدا میشوند. از دوستان رضاست که برای تسلای خاطر به خانه شفیعیها آمده و باور نمیکند که رجزخوانی دوست دوران بچگیاش برسر شهادت اینقدر زود به حقیقت پیوسته است. از آوردن نامش معذور میشود اما خاطرهاش خنده تلخی گوشه لبان هر شنوندهای مینشاند: «چند وقتی میشود که جزو نیروهای مدافع حرم شدم و یکی، دوباری به سوریه رفتم. چند روز قبل از فروریختن ساختمان پلاسکو و شهادت آتشنشانان، رضا را در پایگاه بسیج مسجد دیدم. به رسم همیشه شروع کرد به شوخی و خندیدن و گفت: ای بابا! باز که اینجایی! سوریه رفتی و برگشتی؟ پس چرا شهید نشدی؟ گفتم: دیگر دیدارمان به قیامت میافتد. از ته دل خندید و گفت: اینقدر به خودتان ننازید. فکر کردی آتشنشانها شهید نمیشوند. خودم شهید میشوم و روی همهتان را کم میکنم.»
پول رضا برکت صندوقمان بود
می خواهند نام صندوق پایگاه بسیج مسجد را از «باقیات الصالحات» به نام صندوق «شهید رضا شفیعی» تغییر دهند. میگویند که پول رضا برکت صندوقشان بود. قرار بود این صندوق گره از کار اهل محل باز کند و اعضای آن هر ماه مبلغی را به آن واریز کنند. «اکبر نصیرپور» میگوید: «میدانستم رضا دستش به کار خیر است. گفتم: رضا چقدر برایت بنویسم؟ گفت: مبلغ تعیین نمیکنم اما روی من حساب کن. هر ماه مبلغی از حقوقش را به حساب صندوق میریخت و همه ما میدانستیم این پول که حاصل زحمت رضا میان خاک و آتش است برکت صندوقمان میشود وهمینطور هم بود.»
جای خالی رضا
یک هیئت علمدار بود و یک رضای میاندار. حالا بچه هیئتیها نمیدانند شبهای ایام فاطمیه جای خالی رضا را چطور باید در هیئت پر کنند؟ اصلاً کدامشان جرئت میکنند جایی بایستند که رضا میانداری میکرد و صدای سینه زدن و پا کوبیدنش دل همه را میلرزاند؟ میاندار نیست و بچههای هیئت علمدار یکی از همین شبها بساط عزاداریشان را به خانه شفیعیها آورده و بر طبل عزا میکوبند. «محمد» برادر رضا میگوید: «رضا هر کجا که بود برای هیئت خودش را میرساند. یک شب وردست آشپز و یک شب مسئول ایستگاه صلواتی میشد. هیئت ما مراسم خیمه سوزان دارد. همین تاسوعا عاشورای امسال که قرار بود ساعت ۷ صبح به ایستگاه برود از شب تا صبح پا به پای ما خیمهها را برپا میکرد. گفتم: رضا! برو بخواب. فردا باید ایستگاه باشی. گفت: داداش! امام حسین(ع) خواب را از چشمانم میبرد.»
قصه رضا و مزار شهید گمنام و قسمهای مادر
پنجشنبهها، بهشت زهرا(س)، قبر شهید گمنام... یک سالی میشد که وعده رضا قبرشهید گمنامی در بهشت زهرا(س) بود. هیچکس نمیداند حرف دل رضا وقتی سر قبر شهید میرفت چه بود و در دلش از او چه میخواست. شاید عاقبت بخیری، شاید دل و جرئت بیشتر برای زدن به دل آتش. شایدطلب شهادت.... اما هرچه بود در روزهای انتظار، چشمانتظاران خانواده شفیعی، خدا را به همان شهید گمنام قسم میدادند که نفسهای رضا به شماره باشد یا اگر قرار است شهادت نصیبش شود جستوجوگران پلاسکو ردی و نشانی از پیکرش پیدا کنند. خواهر بزرگ رضا از آن روزهای پرالتهاب میگوید: «یکی از دوستان صمیمیاش مزار شهید گمنامی را که رضا یک سال بر سر مزارش فاتحه میخواند به ما نشان داد. رضا به دوستش گفته بود هر حاجتی داشتم از این شهید گرفتم. در آن روزها ما هم دست به دامان شهید گمنام شدیم. مادرم میگفت: اگر پیکر رضا را پیدا نکنند مزار آن شهید گمنام مزار پسر من هم هست. حالا ما هم به رسم یک ساله رضا بعد از زیارت مزار برادرم بر سر مزار آن شهید گمنام میرویم.»
شایعات، دل ما را بیشتر سوزاند
در روزهای پرالتهاب بعد ازفروریختن ساختمان پلاسکو بازار شایعات در فضای مجازی به داغی شعلههای آتش بود و شاید شایعه پردازان نمیدانستند این بازار داغ دل چشمانتظارانی را که عزیزانشان زیرتلی از خاک و آوار مدفون شده بودند بیشتر میسوزاند. با هر شایعهای دل اهالی چشم به راه ونگران خانه رضا هم بیشتر به تب و تاب میافتاد. گاهی بارقهای از امید در دلشان روشن میشد و هنوز یک ساعت نگذشته امید که پر میکشید هیچ، غم روی غم جمع میشد. «هادی شفیعی» از آن روزهای تلخ پر شایعه میگوید: «از همان ساعتهای اولیه شایعهها هم آغاز شد. نمیدانم از کجا و چطور. چند روز اول به زنده بودن رضا امیدوار بودیم و هر خبری که از گوشه و کنار میشنیدیم دلمان را میلرزاند. یکی، دو روز بعد از حادثه خبردار شدیم که پیکر نیمه جان اما زنده چند آتشنشان را که یکی از آنها رضا بوده به یکی از بیمارستانهای تهران منتقل کردهاند. این خبر شایعهای بیش نبود اما نمیدانید چه بلوایی در خانه ما برپاشد. همه سجده شکر کردند. مادرم از شدت خوشحالی از حال رفت. نفهمیدیم چطورخودمان را به بیمارستان رساندیم اماای وای از آن وقتی که فهمیدیم این خبر که یادم نمیآید از کجا به گوشمان رسید فقط شایعه بوده و نمیدانستیم چطور به مادر و پدر و همسرش بگوییم باز هم برای زنده ماندن رضا دست به دعا شوند.» در آن چند روز و حتی تا همین اواخر هم داغی بازار شایعه هنوز فروکش نکرده و دل داغدار شفیعیها را میسوزاند. از عکسی که بهعنوان همسر رضا در فضای مجازی منتشر شد تا تصویر فرزند نداشته رضا و شایعاتی دیگر. «هادی شفیعی» میگوید: «ای کاش افرادی که باعث انتشار شایعه در فضای مجازی میشوند حواسشان به ما و خانوادههای داغدار دیگر بود.»
سپاسگزاریم
زبانمان قاصر است از سپاس و تشکر. در این مدت فهمیدیم چقدر دلهایمان با هم یکی است.تریبون رسانه شما فرصتی است برای ما که از همه اهل محله و مردم شهرری و تهران برای این همه همدردی و تسلای خاطر تشکر کنیم. برای همیشه قدردان همدردی مسئولان ری هم هستیم.