همشهری آنلاین-سودابه رنجبر: برادرقلی برای آنها فقط یک سپاهی مبارز نبود. برادرقلی آمده بود که به آنها زندگی خوب و داشتن رفاه را یاد بدهد. وقتی برادرقلی در گیلانغرب شهید شد کردهای کرمانشاه، گیلانغرب و سرپل ذهاب پیکرش را نمیدادند. آنها او را از آن خود میدانستند و میگفتند: «او مرد این دیار است. او پسر ماست. باید پیش ما بماند» آنگونه که آنها محمد مرتضیقلی را شناختند اهالی شهرری فرصت شناخت او را پیدا نکردند.
قصههای خواندنی تهران را اینجا دنبال کنید
اواخر زندگیاش کمتر به شهرری میآمد. او فرماندهی پادگان گیلانغرب و تیپ مسلمبنعقیل(ع) را برعهده داشت. بیشتر نیروهایش کرد بودند. برگزاری مراسم تشییع جنازه او خیلی طول کشید؛ به نحوی که به مدت ۳ شبانهروز کردها شیون و عزاداری کردند. هنوز هم در گیلانغرب یادبودی از برادرقلی وجود دارد. یادبودی که او را شجاعترین مرد آن جغرافیا میداند.
به او غبطه میخوردم
به دیدار مادر شهید محمد مرتضیقلی میرویم. خانه آنها حوالی میدان «نارنج» است. وقتی از عابری نشانی خانه مرتضیقلیها را میپرسیم میگوید: «همان خانهای که روضههای بحقی در آن برگزار میشود؟ » از روضههای این خانه شنیده بودیم. آوازه روضهای که دهه دوم محرم در این خانه برگزار میشود مثل شهید نام مرتضیقلی در شهر پیچیده است. مادر شهید با چادر سفید به احترام ما قامت راست میکند اما در این سالها با فوت همسرش، حاج مهدی و حسرت دیدار محمد قامتش خمیده شده است. محترمانه ما را در کنار خود میپذیرد.
هنوز هم وقتی از محمد میگوید دلش میلرزد و بغض در گلویش جا خوش میکند و چشمان روشنش را زلال اشک خیس میکند. میگوید: «محمدم نمیخواست شناخته شود. این ویژگی او بود که در خفا و پنهانی فعالیت کند. همیشه در اتاقی دربسته نماز میخواند. صدای حزنآلود قرائت نمازش تنم را میلرزاند. گوشم را به در میچسباندم تا صدای نجوای شبانه او را در مناجاتش با خدا بشنوم. به این همه ایمان فرزندم غبطه میخوردم.»
دستپخت مرا نمیخورد
محمد دیر به دیر به شهرری میآمد. دلیلش هم اهمیتی بود که به مردم گیلانغرب میداد. سفارش میکرد از اقوام و دوستان و همسایهها لباس، بخاری، یخچال و ملزومات زندگی جمعآوری کنیم و هرچند ماه یک بار میآمد و آنها را بار کامیون میکرد و میبرد. غذا میپختم نمیخورد. میگفت: من به خوردن این غذاها عادت ندارم. برای من غذای سادهای آماده کنید. مرتب به صرفهجویی دعوتمان میکرد و حتی در مهمانیها به کمترین پذیرایی از مهمان سفارش میکرد. یادم میآید که برای مأموریتی قصد داشت به قم برود. من و پدرش اصرار کردیم حالا که شما به قم میروی، ما را هم با خودت ببر. هرچه اصرار کردیم قبول نکرد. گفت: این ماشین بیتالمال است. دست آخر تمام بنزین وانت را با شیلنگ کشید و با هزینه خودش بنزین زد تا راضی شد که ما را با خودش همراه کند.»
کت و شلواری که تن محافظ بود
زهرا عباسی، مادر محمد، میگوید: «محمد فرمانده سپاه گیلانغرب و مسئول اطلاعات بود. ۲محافظ داشت. من و پدرش با ذوق و شوق برایش کت و شلوار میخریدیم و تمام لباسهایی را که از مردم جمع کرده بودیم بار وانت میکردیم که برای مردم نیازمند گیلانغرب ببرد اما دفعه بعد که به دیدن ما میآمد کت و شلوار نو را برتن محافظش میدیدیم و خودش یک دست از همان کهنه ها را بر تن کرده بود.»
خانم میگوید: «بیشتر از یک ماه در بیمارستان مصطفی خمینی بستری بود. جراحتی که در شکمش ایجاد شده بود عفونت کرده بود. من، پدر و عمویش مدتها از او پرستاری میکردیم. روزی که برای آوردن محمد به بیمارستان رفتیم لباس مرتبی را که برایش برده بودیم به هماتاقیاش داد و تا وقتی که او مرخص نشد محمد هم به خانه نیامد. هماتاقی محمد از ناحیه چشم آسیب دیده بود. به خواست پسرم دوستش را به منزل آوردیم و یک ماه در خانه از هردوی آنها پذیرایی کردیم. هماتاقی پسرم اهل گیلانغرب بود. گفت: اگر میخواهید برای من گوسفندی قربانی کنید؛ برای دوستم هم قربانی کنید، او از خانوادهاش دور است و دلش میشکند.»
عابران به تو سلام میکنند
«اوایل نمیدانستم محمد در سپاه چه مسئولیتی دارد اما از وقتی که متوجه شدم دلم شور میزد. به او گفتم: محمد جان؟ اگر گیر دشمن بیفتی زجرت میدهند مادر. در جوابم گفت: زجر بیشتر، اجر بیشتر. همانطور هم شد. بچهام را با شکنجه به شهادت رساندند.» اینها را مادر شهید مرتضیقلی میگوید. مادر محمد سکوت میکند. هنوز هم اشک چشمانش خشک نشده است. لبخندی گوشه لبش مینشیند. میگوید: «عکس محمد را روی دیوار خیابان شهید قمی دیدهاید؟ هر وقت نگاهم بر چشمان درشت محمد میافتد که روی دیوار نقش بسته دست بر سینه میگذارم و به او سلام میدهم و میگویم: محمد! تو میخواستی ناشناس بمانی؛ سفارش کردی بین فرماندهان تو را به خاک نسپاریم و نسپردیم اما چهره زیبای تو اینجا روی دیوار نقاشی شده و من میبینم که عابران به تو سلام میکنند.»
روز عقدش پیکرش آمد
مادر میگوید: «به زحمت محمد را راضی کردیم ازدواج کند. با پدرش به خواستگاری یکی از اقوام رفتیم. قرار شد چند روز بعد در روز سهشنبه عقدشان کنیم. لباس دامادی محمد گوشه اتاق بود که همان روز سهشنبه خبر شهادتش را آوردند. دی ماه سال ۱۳۶۲ بود. پدرش با همه وابستگی و دلبستگی که به محمد داشت سرش را بلند کرد و گفت: خدایا این قربانی را از ما بپذیر.»
خانم میگوید: «من و حاج مهدی چند سال بعد از شهادت محمد به دعوت اهالی گیلانغرب و مسئولان به کرمانشاه رفتیم. مردم با دیدن ما داغشان تازه شد. جمعیت زیادی از عشایر و روستاهای اطراف به دیدن ما آمدند و اصرار میکردند که مهمان منزلشان باشیم. آنجا متوجه شدم که برادر قلی برای آنها چه بوده و چرا محمد آنقدر به آن مردم وابسته بود. میگفتند: برادرقلی برای ما خانه ساخت. ما کمترین امکانات زندگی را هم نداشتیم. وقتی از آنجا آمدیم پدرش بیقرارتر شده بود. ۱۴ سال پیش روز وفات حضرت فاطمه(س) حاج مهدی هم مرا تنها گذاشت.»
مادر میافزاید: «همیشه در دهه دوم محرم مراسم عزاداری داشتیم. بعد از شهادت محمد این مراسم شور بیشتری گرفت. یک سال حال خوبی نداشتم. مردد بودم که مراسم را برگزار کنم یا نه که به خوابم آمد و سفارش کرد: مادر! پرچمم را برپا کن.»
محمد مرتضیقلی سال ۱۳۴۱ در کوچه شاهغلامان، یکی از محلههای قدیمی شهرری، به دنیا آمد. پسر ارشد خانواده بود. پدربزرگ و مادربزرگ او از خانوادههای متمول آن روزگار بودند و هیچ کمبود اقتصادی نداشتند. پدر محمد هم یکی از کاسبان نامآشنای شهرری بود که آبنباتقیچی تهیه میکرد. آبنباتی که از قدیم بهعنوان سوغات شهرری شهره بود. محمد بدون هیچ دغدغهای بالید و قد کشید. دیپلم فنی گرفت و در رشته الکترونیک وارد دانشگاه شد. پدرش، حاج مهدی کلید مغازه را دستش داد. مغازهای که هر جوانی آرزوی آن را داشت اما او سر به زیر افکند و گفت: «من تصمیم خودم را گرفتهام. شما میخواهید با این کلید سرنوشت مرا تغییر دهید؟»
او اوایل جنگ تحمیلی دانشگاه را رها کرد و به سپاه ملحق شد. فرمانده سپاه گیلانغرب شد و خودجوش از بین عشایر کرد تیپ «مسلمبنعقیل» (ع) را تشکیل داد. محمد مرتضیقلی در مسیر رسیدن به جلسهای که به دروغ ترتیب داده شده بود، بین مسیر گیلانغرب تا کرمانشاه توسط دشمنان انقلاب اسلامی به شهادت رسید.
محمد دوست داشت پنهان باشد
«مهناز مرتضیقلی» خواهر کوچکتر شهید محمد مرتضیقلی است آخرین تصویری که از محمد به یاد دارد دست زخمی اوست. او میگوید: «محمد که شهید شد من۱۵ ساله بودم. وقتی به خانه میآمد لباسهایش را میشستم و پوتینهایش را واکس میزدم. همیشه ما را به سادهزیستی سفارش میکرد. او دوست داشت ناشناخته باقی بماند. چند وقت پیش که به کربلا رفتم و قرار بود از محل خدمت محمد عبور کنیم نیت کردم عکس محمد را روی کولهپشتیام بچسبانم اما از آنجایی که در زنده بودنش هم دوست داشت در خفا بماند فراموش کردم عکس را با خودم ببرم. مردم کرد گیلانغرب مرا شناختند و حتی برای دیدن من به اتوبوس میآمدند و با گفتن اسم برادر قلی با زبان کردی یاد و نام او را زنده کردند. با گذشت سالها هنوز محمد در ذهن کردهای آن دیار زنده مانده است. محمد نسبت به خانواده بیتفاوت نبود. او حتی برای ازدواج من هم فکر کرده بود و از پدر همسرم خواسته بود که بعد از شهادتش به خواستگاری من بیاید و مرا به عقد پسرش درآورد.»
راهنمایی که رفت و توبهای که پذیرفته شد
«سید محمدرضا هاشمی» یکی از دوستان دوران کودکی و همرزمان محمد میگوید: «محمد از بین توابین نیرو جذب میکرد و این موضوع مخالفانی داشت. افرادی که در دوره پهلوی از خلافکاران حرفهای بودند اما حالا دوست داشتند که کنار انقلاب اسلامی باشند. محمد اصرار داشت که یکی از این توابین که به دلیل خلافهای زیاد، منطقه را به خوبی میشناخت و تمام بدنش خالکوبی بود باید در گروه باشد. به من دستور داد که اول حمد و سوره و نماز را به او آموزش دهم.
او مرا آقا معلم صدا میکرد و قبل از اینکه محمد شهید شود او که خودش یکی از مأموران زبده اطلاعات شده بود وصیتنامه سربه مهری به من داد و گفت تا قبل از مرگش آن را باز نکنم. ۵سال بعد از شهادت محمد، خبر شهادت این شخص هم به من رسید. او در تله مینگذاری مانده بود. به گیلانغرب رفتیم. وصیتنامهاش را هم با خودم بردم. وقتی وصیتنامهاش را باز کردم از سفر خود به عالم معنا گفته بود که محمد چطور دست او را گرفته و به دنیای معرفت برده است. او محمد را برای خود راهنما و هادی میدید. در وصیتنامهاش آرزو کرده بود که اگر توبه او پذیرفته شده هنگام مرگش چنان بدنش تکه تکه شود که هیچ یک از خالکوبیهای او دیده نشود و همینطور هم شد.»
یارغار
«احمد زینالعابدین» از دوستان دوران کودکی محمد مرتضیقلی است. از وقتی پدرانشان در هیئتهای دورهای کنار هم بودند آنها هم یکدیگر را شناختند. کودکان کوچه شاهغلامان با پدرانشان دوست بودند و این هیئتها دلیل اصلی این دوستی بود. محمد همیشه به دیدن پدر کشاورز احمد میرفت و تحفهای که دریافت میکرد یک بغل ترب قرمز بود که در زمین خود عمل آورده بود.
احمد زینالعابدین میگوید: «بی خبر رفتیم تا به محمد در گیلانغرب سر بزنیم. شنیدیم که محمد به نماز جمعه رفته است. وقتی رسیدیم محمد سخنران پیش از نماز بود. خودمان را پنهان کردیم. متحیر از سخنرانی قوی محمد بودیم. او چنان عشایر را مجذوب خود کرده بود که نام برادرقلی از دهانشان نمیافتاد. بیشتر احتیاجات آنها را برآورده میکرد.»
او میافزاید: «محمد بیشتر مواقع روزه بود. سحری هم فقط نان خشک دورریز سفره را میخورد که داخل گونی جمعآوری میشد. ماه مبارک رمضان بود. پیرمردی که مسئول تدارکات بود به محض ورود محمد به او گفت: بچههایت روزه نمیگیرند؛ فلاسک را از صبح چند بار آب کردم آبش تمام شده است. محمد با خونسردی گفت: نه باباجان! فلاسکت سوراخه. از فردای آن روز همه بچهها روزه بودند.»
زینالعابدین میگوید که محمد از بچههای کوچه شاهغلامان که به عشق او به جبهه رفته بودند برای فعالیتهای فرهنگی استفاده میکرد: «ما حتی کتابخانه هم بین عشایرگیلانغرب ساخته بودیم.»
اینجا هم تو یک بسیجی هستی
«سعید مرتضیقلی» ۴ سال از محمد کوچکتر است. هنوز دیپلمش را نگرفته بود که با محمد عازم گیلانغرب شد. میگوید: «با اینکه فقط ۴ سال از من بزرگتر بود اما از او حساب میبردم. وقتی با او به گیلانغرب رفتم بیشتر از او حساب بردم. همان موقع بامن اتمام حجت کرد که تو هم برای من مثل بقیه هستی و باید مثل بقیه سختکوش باشی. وقتی شجاعت و هیبت او را بین مردم میدیدم واقعاً به او افتخار میکردم. روز اول صبحگاه نرفتم. خودش دنبالم آمد و چنان در خوابگاه را زد که در ۱۳ ماهی که با او بودم حساب کار دستم آمد. همه بچههای محل با او به گیلانغرب رفته بودند. من آنجا شاهد بودم که دوستان محلی هم به او چشم قربان میگفتند. او در کار بسیار جدی بود.»
---------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
*منتشر شده در همشهری محله منطقه ۲۰در تاریخ ۱۳۹۵/۱۲/۰۹