به گزارش همشهری آنلاین، مگر در این سرای سالمندان و معلولان چه اتفاقی افتاد که بانو «اشرف بهادرزاده» دیگر نتوانست چشمانش را به روی آن ببندد و نه تنها زندگی و جوانی خود را وقف کهریزک کرد بلکه دست صدها زن و مرد نیکوکار را به دستان تکیده و بیجان صاحبان این سرا گره زد. حالا که او نیست پیدا کردن آدمهایی از جنس آن روزها و آن سالها کمی سخت است اما همه رد و نشانها از ۴۰ سال قبل را در سرای سالمندان کهریزک پیدا کردیم و به گذشته برگشتیم. پای خاطرات بانوان نیکوکاری که سالها در رکاب سالمندان و معلولان دوشادوش بانو بهادرزاده خدمت کردند نشستیم و از او، سرگذشت و درسهای ماندگارش برای نیکوکاران کهریزک شنیدیم. از سال ۱۳۵۱ و وضع وخیم آسایشگاه کهریزک که هیچ شباهتی به سرای سالمندان نداشت و با یا علی(ع) و همت بانو بهادرزاده برازنده نام آسایشگاه شد تا همین روزهای آخر که در گوش نیکوکاران تازه وارد آن زمزمه میکرد و میگفت: «اینجا عاقبت بهخیر میشوی، فقط بگو با دلت آمدهای یا نه؟ » از درسهایی که در عین تواضع به نیکوکاران میداد و میگفت: «کهریزک که میآیید روزه بگیرید و چیزی نخورید؛ مبادا گره اخمهایتان را برای بیپناهان این سرا درهم بکشید.»
قصههای خواندنی تهران را اینجا دنبال کنید
«حسینیه قندهاری در شمیران را همه میشناختند. در حسینیه به روی نیازمندان باز بود. یک شب مردی در این حسینیه را میزند و از بانو بهادرزاده طلب کمک میکند. میگوید: مادرم معلول است و توانایی نگهداریاش را ندارم. بانو نشانی سرایی را که میگفتند محل نگهداری سالمندان و معلولان بیپناه است از آشنایی میگیرد و راهی آنجا میشود و این، سرآغاز یک اتفاق بزرگ در زندگیاش بود. آن روز صحنههایی را به چشم میبیند که تا چند روز مثل خوره روحش را آزار میدهد و این بار با عزم تغییر، پا روی جوانی میگذارد و به آسایشگاه میرود.»
«معصومه شکوری» از نخستین بانوان نیکوکار سرای کهریزک روبهرویمان نشسته و از سالها قبل میگوید. شکوری سال ۱۳۵۳ وارد آسایشگاه کهریزک شد و تا امروز که سنش از مرز۶۰ سالگی گذشته هنوز با تمام قوا و سلامتی که میگوید سوغات خدمت به صاحبان این خانه است لباس خدمت را از تنش بیرون درنیاورده است. شکوری خاطرات روزهای تلخ کهریزک را از زبان بانو بهادرزاده شنیده و برای ما هم روایت میکند: «بانو میگفت روز اول که بهسرا آمد سرایی در کار نبود. ۲ اتاق بود با ۴۰سالمند و معلول از کار افتاده. بوی تعفن تمام فضای هزار متری آسایشگاه را پر کرده بود. محوطه اطراف بنا پر از زباله بود. چاه آبی کنار حیاط قرار داشت که از آن آب میکشیدند. یک نفر کنار چاه نشسته بود و ماهی پاک میکرد؛ زن دیگری سبزی خرد میکرد. شب عید بود و قرار بود شام بیماران سبزی پلو با ماهی باشد. اما با این بوی بد چه کسی میتوانست سبزی پلو بخورد؟ وارد اتاق معلولان شدم. موهای همه آنها شپش گذاشته بود. تنشان بو میداد. میگفتند: مدتهاست حمام نرفتهایم و کسی نیست که ما را حمام کند. همه تشنه آب بودند و میگفتند: کسی نیست آب در دهانمان بریزد.»
اگر جارو دستت میگیری بسمالله
شکوری میگوید: «مسئول وقت سرا گفته بود معلولان کنترل ادرار و مدفوع ندارند. ملافهها آلوده است و با شستوشو بویشان از بین نمیرود. دستگاه ضدعفونیکننده نیاز داریم. بانو دستگاه را تهیه میکند اما دکتر حکیمزاده به او میگوید: پولت را به رخ ما نکش. اینجا نیروی انسانی هم نیاز دارد. اگر حاضری جارو دستت بگیری و برای سروسامان دادن به اینجا از جمعآوری زبالهها شروع کنی و افراد دیگر را هم همراه کنی بسمالله وگرنه شما را بهخیر و ما را به سلامت. از جواب دادن ناتوان میشود که دکتر حکیمزاده میگوید: بلند بگو یا علی(ع) مدد! بیا و یکبار امتحان کن. شک نکن علی(ع) به تو جرئت، شهامت، سلامت و قدرت میدهد. از آن روز بانو بهادرزاده تمام زندگی و توان و ثروتش را وقف آسایشگاه کهریزک کرد و افراد بسیاری از جمله من در این مسیر همراهش شدیم. بانو زن ثروتمندی بود. او با دستان خود ملحفههای آلوده معلولان را میشست و مثل یک مادر آنان را حمام میکرد و گوش شنوا برای درددلهایشان میشد. بانو بهادرزاده الگوی همه نیکوکاران آسایشگاه کهریزک است و تا ابد باقی خواهد ماند.»
روزه بگیرید و به کهریزک بیایید
«در همه این سالها هیچوقت ندیدم خانم بهادرزاده در آسایشگاه کهریزک غذا بخورد. از صبح ساعت۷ که به آسایشگاه میآمد تا بعدازظهر با تمام توان کار میکرد. ناهار مقدار کمی نان و پنیر و گوجه میخورد. روزهای اولی که به کهریزک آمدم و با ایشان آشنا شدم دلیل این رفتار را نمیدانستم. تا اینکه یک روز خانمهای نیکوکار تازه وارد را جمع کرد و بعد از خیرمقدم گفت: اینجا که میآیید روزه بگیرید. از مواد غذایی که برای سالمندان و معلولان تدارک دیده شده استفاده نکنید. این خوراک حق بچههای آسایشگاه است. از همان روز اول آن جمله خانم بهادرزاده را آویزه گوشمان کردیم. حالا حتی چای و قند آسایشگاه را هم استفاده نمیکنیم و آنها را از بیرون با خودمان میآوریم. وقتی برای شستوشوی سالمندان و معلولان به اینجا میآییم فقط از آب آسایشگاه استفاده میکنیم.»
«مریم یوسفزاده» سالهاست برای حمام بردن سالمندان معلول و ناتوان به کهریزک میآید. او با بیان این مطالب خاطرهای از بانوبهادرزاده میگوید. یاد نخستین روزهاش در آسایشگاه میافتد: «سالها قبل برادر جوانم از دنیا رفت. من افسرده شده بودم. یکی از نزدیکان مرا به اینجا آورد. گفت: حالت خوب میشود. اوایل حالم بدتر شد اما بعد از مدتی وقتی خانم بهادرزاده را با آن انرژی و آرامش وصف ناشدنی دیدم دلم آرام گرفت و حالا اگر اینجا نیایم افسردهام.»
با اخم قهر کنید
بعد از یک روز پرکار با حال خوب روبهرویمان نشسته و از درسهای بزرگ آموزگاری میگوید که دیگر در میانشان نیست. یوسفزاده دفتر خاطراتش از بانو بهادرزاده را یکی یکی ورق میزند: «به نیکوکاران تازه وارد همیشه میگفت با اخم قهر کنید. همیشه میگفت حتی اگر از معلولان یا سالمندان بد و بیراه و ناسزا شنیدید باز بخندید. مبادا اخمهایتان را برای این بیپناهان در هم گره بزنید. من هیچوقت اخم خانم بهادرزاده را وقتی در سالنهای آسایشگاه قدم میزد و با معلولان و سالمندان خوشوبش میکرد ندیدم. این رفتار سرلوحه همه نیکوکاران آسایشگاه شد. اصلاً انگار کج خلقیهای غریبان این دیار را نمیشنویم و نمیبینیم.»
گفت با دلت بیا و آمدم
نامش «اشرف افشاری» است. مادرش در لحظههای آخر عمر او را بربالینش خواند و گفت: نذر کردهام برای خدمت به معلولان و سالمندان به کهریزک بروی. نذرم را ادا کن مادر! او برای ادای نذر مادر به کهریزک آمد و هنوزهم بعداز این همه سال نمیداند مادر چرا چنین نذری کرده است. افشاری میگوید: «مادرم از نیکوکارانی بود که از روزهای اول به آسایشگاه آمده بود و سالها در اینجا خدمت میکرد. هر وقت که پای حرفهایش مینشستم ورد زبانش خانم بهادرزاده بود. از روزهای اولی که در کهریزک با او همراه شده بود. یا از صبرو حوصلهاش میگفت یا از مهربانی و خنده همیشگی روی لبانش. میگفت: نمیدانم چرا این زن خسته نمیشود؟ میگفت: در عمرم ندیدهام زنی با این مکنت و ثروت آستینهایش را بالا بزند و اینطور جاروکش معلولان وسالمندان شود. من نذر مادرم را ادا کردم وحدود ۱۵ سالی میشود که هر هفته به آسایشگاه میآیم و حالا اگر نذر مادرم هم نباشد اینجا را رها نمیکنم. درسهای زیادی از مادر نیکوکاری ایران گرفتم. زنگ صدای این زن بزرگوار هنوز هم در گوشهایم میپیچد وقتی به نیکوکاران تازه وارد میگفت: صدای دلتان را که شنیدید به کهریزک بیایید. میگفت: اگر با دلتان بیایید کار تمام است و گرنه شاید یک روز هم مهمان این صاحبخانهها نباشید.»
آرزو میکنم روزی بهادرزاده شوم
از نسل جدید نیکوکاران آسایشگاه کهریزک است و ۲۴ سال بیشتر ندارد. ۲سالی میشود که با معلولان پیر و جوان مأنوس شده. عزادار است. عزادار از دست دادن مادر. زنی که همیشه دوستش دارد. زنی که میگوید عمق مهربانی نگاهش را تا به حال در صورت هیچکس ندیده است. نامش «ستاره» است. از گفتن نام فامیلیاش ابا دارد و میگوید: «خانوادهام نمیدانند به کهریزک میآیم.» قصه آمدنش به آسایشگاه شنیدنی است: «نمیدانم چطور شد سر از اینجا درآوردم. اما لطف حضورم در این مکان مقدس علاوه بر ثواب خدمت به معلولان آشنایی با خانم بهادرزاده بود که بزرگترین اتفاق زندگیام شد. سرگذشت زندگی بانو را که شنیدم آرزو کردم کهای کاش خدا یاریام کند تا بتوانم روزی مثل او باشم.»
ستاره، دختر نازپرورده خانوادهاش از خوابی میگوید که پایش را به اینجا باز کرد. میگوید: «چند بارخواب دیدم در حمام مشغول شستن چند سالمند هستم. فکر کردم مرده شور شدهام و آنجایی که در خواب میبینم غسالخانه است. این خواب چند بار دیگر تکرار شد تا اینکه شبی در هیئت محلهمان بروشورهایی در مورد جذب نیکوکار برای آسایشگاه کهریزک را دیدم. به اینجا که آمدم خوابم تعبیر شد و وقتی سرگذشت خانم بهادرزاده را شنیدم به او غبطه خوردم. باورم نمیشد این آسایشگاهی که حالا اینقدرتر و تمیز است و میگویند بزرگترین آسایشگاه خاورمیانه است روزی چند اتاق تو در تو بوده که زن جوان ثروتمندی آن را جارو میزد و به ساکنانش رسیدگی میکرد.»
سید! اینجا باید بهشت روی زمین باشد
«سید محمد هادی بلادی» مسئول فضای سبز آسایشگاه کهریزک است. دفترخاطراتش از بانو بهادرزاده به یک رمان طولانی میماند. ۱۶سال با او همنشین بود. میگوید: «۱۰ روز است که همه ما کهریزکیها یتیم شدهایم.» سید محمد هادی حالا در روزهای بیمادری آسایشگاه دلش را به گل و گیاهانی خوش کرده که یکی از بزرگترین دلخوشیهای بانو بهادرزاده در کهریزک بود.
او از خاطرات مادر نیکوکاری ایران میگوید: «حواسش به برگ برگ درختان آسایشگاه بود. روی فضای سبز اینجا حساسیت خاصی داشت و همیشه میگفت: سید! اینجا باید بهشت روی زمین باشد. تا میتوانی گل و درخت بکار. عاشق باغبانی هم بود و بعضی روزها مرا صدا میزد و میگفت: ببین چرا شاخه فلان درخت خشک شده و برگهایش ریخته است. میگفت: اگر اینجا سرسبز باشد معلولان دلمرده نمیشوند.»
از این همه بزرگی در عجبم
«صدای آخرین باری که در اتاق را باز کرد و باز هم در سلام دادن پیشدستی و مرا شرمنده کرد یادم مانده است. احترام خاصی به سیدها میگذاشت. از همان روزهای اول که فهمید من سید هستم هر روز بعد از ورود به آسایشگاه جلو در دفتر فضای سبز میایستاد و سلام میداد. فقط کافی بود میفهمید که فلان فرد تازه وارد آسایشگاه از سادات است. مهر مادرانهاش دوچندان میشد.» بلادی در روزهای بیمادری آسایشگاه خاطرات بانو بهادرزاده را مرور میکند و در یک جمله میگوید: «از این همه بزرگی در عجبم.»
صندوق عقب لبریز از هدایا
صندوق عقب ماشین بانو همیشه پربار بود. مرا امین خودش میدانست و هفتهای یکبار سراغم میآمد و میگفت: «میخواهم به چند نفر از کارکنان پاداش بدهم.» من هم با کمک مسئولان بخشهای مختلف اسم چند نفر را برایش میخواندم و پاداشهایی که از پول شخصی خودش، نه محل درآمد آسایشگاه تهیه کرده بود به زحمتکشان آسایشگاه میداد. اکنون بانو بهادرزاده کنار مزار دکتر حکیمزاده، بنیانگذار آسایشگاه خیریه کهریزک آرام گرفته و مهمان همیشگی این سراست.
بسیار خوبان دیدهام اما تو چیز دیگری
بهادرزاده عاشقی را به ما آموخت که رسم انساندوستی عاشقی است. بهادرزاده نفس زندگی انسانهایی است که ناتوانی را به دوش کشیدند و دیگران این باور را نداشتند که انسان بودن در جسم سلامت نیست. بهادرزاده نبض زندگی است. نبض انسانهایی که حتی در خارج از ایران در دورترین نقطه که باید باور شوند باور شدند.
بهادرزاده به ما یاد داد که اگر میخواهی انسانباشی از خود بگذر و زندگی راعاشقانه ادامه بده. خانم بهادرزاده شعری در کنار عکسی برای من نوشتند. شاید این شعر حالا تنها وصف برای وجود گهربار خود او باشد. «گرد جهان گردیدهام بسیار خوبان دیدم اما تو چیز دیگری». بهادرزاده از جنس عشق بود؛ از جنس قلبهایی بود که جز خدا کسی را نداشتند و شانههای نحیف و لرزانش حتی در روزهای آخر عمر برای در آغوش کشیدن بیپناهان کهریزک قدرتمند بود و جمله معروفش «مادر! حالت چطوره؟» آرام بخش قلب هزار و ۷۵۰ مددجویی بود که در سرای کهریزک زندگی میکنند. درود بیکران من و صدها بیپناه کهریزک به روح پاک و مطهرت. یقین داریم که نامت یک عمر بر تارک تاریخ میدرخشد. ای کاش راه تو همچنان روشن و درخشان تا قیامت بماند. به امید دیدار مادر خوبم...
زهرا شاملو، مددجوی آسایشگاه کهریزک
-----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
*منتشر شده در همشهری محله منطقه ۲۰در تاریخ ۱۳۹۵/۱۲/۱۶