تاریخ انتشار: ۲۴ مرداد ۱۴۰۲ - ۱۴:۵۵

مادر از دامان مهرت‌ گر که دور افتاده‌ام/غنچه‌ای نشکفته‌ام، از شاخه دور افتاده‌ام/ای پدر گر در فراغم قد رعنایت شکست/ غم مخور از جام وصل حق خمور افتاده‌ام... این اشعار را حاج «ذبیح‌الله‌ محمدی اراکی» به یاد ۲ پسر شهیدش سروده است.

همشهری آنلاین-رابعه تیموری: حاج ذبیح‌الله ‌شعر می‌گوید، مربی ورزشی، قهرمان، داور بین‌المللی و پیشکسوت رشته بوکس شهر ری است، مرد دوران دفاع مقدس است و نخستین و دومین پسرش شهید شده‌اند. حاج ذبیح‌الله ‌وقتی هنوز «وحید» و «حامد» به دنیا نیامده بودند، ساکن دولت‌آباد پلاک۲۲ شد و تا چند سال پیش در همین محله زندگی می‌کرد. اما مدتی است به محله شهید مطهری نقل مکان کرده و باشگاه و محل کارش در شهر ری است. او قسمتی از خانه قدیمی‌اش را برای لحظه‌های دلتنگی خود نگه داشته و گاهی در این ساختمان کوچک که اسم آن را «خانه آرامش» گذاشته، در کنار عکس‌های وحید و حامد و در میان کاپ‌های قهرمانی و لوح‌های تقدیر و افتخارش خلوت می‌کند و شعر می‌گوید. ما روز یکشنبه در خانه آرامش مهمان حاج ذبیح‌الله‌ و همسر مهربانش بودیم و خاطرات آنها را شنیدیم.  

قصه‌های خواندنی تهران را اینجا دنبال کنید

وحید مثل من خوددار بود و حامد مثل حاجی بی‌قرار!

حاج ذبیح‌الله ‌همسری خوب و مهربان دارد که سال‌هاست او را همراهی می‌کند. ‌ملوک محمدی، می‌گوید: «من به حامد خیلی وابسته بودم و حاجی به وحید. وحید مثل من صبور و آرام بود و حامد مثل پدرش پرجنب و جوش و پرهیجان...» این گزارش  نقل گوشه‌ای از حرف‌های دل نجیب ملوک خانم درباره حال و هوای زندگی خانواده‌اش در آن روزها است.  

رفاقت مادرانه

 سر حاج ذبیح‌الله ‌شلوغ و ملوک خانم مجبور بود به تنهایی بسیاری از کارهای خانه را رتق و فتق کند. آنها ۵ پسر و ۳ دختر قد و نیم قد داشتند که ضبط و ربط و رسیدگی به آنها جانی بی‌خستگی می‌خواست و تربیتشان یک دل صبور. ملوک خانم هم از پس هر ۲ وظیفه برمی‌آمد. وقتی بچه‌ها از او چیزی می‌خواستند، همیشه وعده و جوابی قانع‌کننده در آستین داشت تا دست نگهداشتن و پا روی دل گذاشتن کمتر آزارشان دهد: «می‌خرم مادر، چرا نخرم؟ ولی کیف و کتاب برادرت واجب‌تر است. این ماه برای او خرید می‌کنم و ماه دیگر آن پیراهن قشنگ را برای تو می‌خرم. خب مامان جان؟ آفرین پسر گلم»

آن زمان بازی پسرها این بود که متکاها را مثل سنگر روی هم بچینند و با هم تفنگ بازی کنند. گاهی هم خاک باغچه را چند گوشه جمع می‌کردند تا مثلاً خاکریزشان باشد و با تانک و تفنگ‌های یک ریالی ودوزاری که مادر برایشان می‌خرید، خوب از خدمت هم درمی آمدند. عصرهای تابستان هم توپی پلاستیکی زیر پایشان می‌انداختند و با ۲ تا آجر تیردروازه‌ای علم می‌کردند تا با هم گل کوچکی جانانه بزنند. با آنکه برای ملوک خانم آسان نبود که مدام متکا جمع کند و خاک و گل باغچه را از روی موزاییک‌های حیاط بشوید یا دم به ساعت لباس‌های خاک‌آلود و عرق خورده بچه‌ها را عوض کند، بداخلاقی نمی‌کرد و آنها را به حال خودشان می‌گذاشت تا جلو چشمش بپلکند و او خیالش راحت باشد.

همدمی اهل رفاقت

 کمتر کسی توی شهر ری بود که حاج ذبیح‌الله‌ را نشناسد و از در باز خانه‌اش مهمانان زیادی می‌آمدند و می‌رفتند. ملوک خانم هم همیشه با صرفه‌جویی و از گوشه کنار زدن خرج و برج خانواده چیزی کف مشتش نگه می‌داشت که همسرش پیش دوست و آشنا سربلند بماند. ملوک خانم و حاج ذبیح‌الله با هم رفیق و همدم هستند و هر ۲ اهل دین و دیانت: «حاجی به نمازخوان بودن بچه‌ها خیلی مقید بود و هر صبح وقت اذان یکی یکی آنها را بیدار می‌کرد. وقتی هم یکی از آنها و به‌خصوص وحید قرآن می‌خواند، می‌نشست و به صوت او گوش می‌داد.» اما ملوک خانم تأثیر محیط بر تربیت بچه‌ها را کمتر از خانواده نمی‌داند: «همین که پسرها به قد می‌رسیدند، اسمشان را توی بسیج و مسجد می‌نوشتم تا اصول دینشان را یاد بگیرند و حلال و حرام زندگی را بشناسند.»
 ملوک خانم می‌گوید: «آن زمان بچه‌ها وقت و بی‌وقت توی کلاس‌های دینی بسیج و مسجد بودند، در مدارس هم معلمان به آنها ارزش و اخلاق را خوب می‌آموختند. یادم هست آن سال‌ها موضوع انشای بچه‌ها اهمیت احترام به پدر و مادر بود و دفاع از میهن و پرهیزگاری اما حالا تهاجم فرهنگی مثل آبی که نرم نرم زیر کاه فرو می‌رود، در فرهنگ ما پیش می‌خزد و ما دست روی دست گذاشته‌ایم.»

روزهای خوب بچه‌های محل

وحید پسر بزرگ حاج ذبیح‌الله ‌و ملوک خانم بود، اما برای مادر هم دختر بود و هم پسر. هنوز ۱۲، ۱۳ سال بیشتر نداشت که مثل پروانه دور مادر و خواهر و برادرهای کوچک‌ترش می‌گشت و کارهایشان را سروسامان می‌داد. همین که از مدرسه بر می‌گشت، سراغ آشپزخانه می‌رفت و ظرف‌هایی که مادر به خاطر دردسرهای‌ تر و خشک کردن بچه‌ها نشسته توی سینک ظرفشویی گذاشته بود، می‌شست. بعد هم نوبت خرید و دیگر کارهای خانه بود. شب وقتی مادر در حال شیر دادن به بچه‌ها خوابش می‌برد، وحید رختخوابش را پهن می‌کرد و آرام و مهربان صدایش می‌زد تا از خوابیدن روی فرش زمخت اذیت نشود. وقتی وحید برای اعزام به جبهه ثبت‌نام کرد، هنوز کلاس سوم راهنمایی بود و مادر تا از ثبت‌نام او باخبر می‌شد، با عجله به محل اعزام می‌رفت و او را برمی‌گرداند. اما وقتی کلاس سوم راهنمایی را گذراند، پدر خودش تیراندازی را به او و حامد یاد داد و مادر اسمش را برای رفتن به جبهه نوشت: «دفاع از دین و ناموس تکلیف شرع است، برو مادر...» وحید هر وقت که به مرخصی می‌آمد، حسابی به بچه‌های محل و برادرهایش خوش می‌گذشت. او هرچه یک ریال و دوزار روی هم گذاشته بود، خرج آنها می‌کرد و حتی جیره و تغذیه سربازی توی راهش هم نصیب آنها می‌شد.  

وعده دیدار به قیامت

وحید اهل غیبت و حرف بیهوده نبود و نماز خواندنی داشت که پدر از تماشای آن حظ می‌کرد. اما وقتی در نماز جماعت از هوش رفت و بعد حال خوش آن لحظه‌اش را برای بابا تعریف کرد، دل حاج ذبیح‌الله ‌لرزید و احساس کرد پسرش رفتنی شده. برای همین هم بار آخر که وحید به جبهه رفت، دوری او را تاب نیاورد و خودش ساک سفر بست و به جبهه رفت: «بابا جان مادرت بچه کوچک دارد. دست تنها است. من به جای تو جبهه هستم، تو برگرد و کمک حالش باش.» وحید به خانه برگشت و مادر با هزار زبان وترفند مدتی او را نگه داشت. اما وقتی نامه رمزی ‌کاظم مقدم به دستش رسید، فهمید عملیاتی در پیش است. روز رفتن وحید، مادر دل خداحافظی و از زیر قرآن ردکردنش را نداشت. ملوک خانم وقتی دید وحید سرخوش و سرحال ساکش را می‌بندد، به خانه همسایه رفت و ساعتی بعد که برگشت، وحید همان‌طور که از خم کوچه می‌گذشت، برایش دست تکان داد و رفت... یک روز بعد از شهادت وحید، خبرش را در جبهه به حاج ذبیح‌الله‌ رساندند. روزی که حاج ذبیح‌الله‌ برگشت، ۳ روز از به خاک سپردن قامت بلند و رعنای وحید گذشته بود: «حسرت آخرین دیدار وحیدم به دلم ماند.»

شناسنامه 
نام: وحید محمدی
تولد: ۱۳۵۰‌ـ شهر ری 
شهادت: ۳۱/۵/۱۳۶۷‌
 شلمچه 
مزار: قطعه ۴۰ بهشت زهرا(س)

پسر خوب مادربزرگ و پدربزرگ‌های محله


هرچه مادر از پختگی وحید خاطرجمع بود، مدام دل نگران حامد بود که مبادا سر پرشور و هیجانش کار دستش بدهد. حامد وقتی کسی را مظلوم و زیر دست می‌دید، طاقت نمی‌آورد و خوب از پشتش درمی آمد. اگر قلدر و قلچماقی، آن هیکل‌ریز و صورت کودکانه‌اش را جدی نمی‌گرفت، باز هم از رو نمی‌رفت و آن‌قدر می‌زد و می‌خورد تا حق ضایع شده را پس بگیرد. حامد پسر خوب مادربزرگ‌ها و پدربزرگ‌های محله بود که وقتی جان ایستادن در صف دور و دراز نان و کوپن را نداشتند، او به دادشان می‌رسید و حتی گاهی پول توجیبی‌های کوچک حامد، خرج راه و کرایه ماشین آنها می‌شد. حامد وقتی همراه وحید عضو گروه سرود پایگاه بسیج باقرآباد شد، از پدر که مسئول آموزش رزمنده‌ها بود، فنون نظامی را یاد گرفت. بعد از آن هم هرچه مادر می‌گفت: «تو هنوز بچه‌ای» به خرجش نمی‌رفت و با تفنگی هم اندازه قدش توی بسیج کشیک و نگهبانی می‌داد. مادر به جبهه رفتن پسرریز و فلفلیش راضی نبود. اما او هر بار به بهانه‌ای از خط مقدم سر در می‌آورد. دفعه آخر وقتی برای رفتن به اردوی دانش‌آموزی مشهد، لباس نظامی برداشت، ملوک خانم به او شک کرد و بعد از کلی تلفن زدن به اینجا و آنجا در پادگان سراچشمه سقز پیدایش کرد.  

دامادی

- یک پسر کوچولوی خوشگل و ترتمیز، موهایش را یک‌وری زده و شیک لباس پوشیده.  

 - بله خانم دیروز آمده.

  - لطفاً برش گردانید. یک ماه دیگر سالگرد برادرش است. خودش هم هنوز خیلی بچه است.  
 - ۱۴ رزمنده زیر دست این بچه آموزش می‌بینند. او فرمانده پادگان محور سراچشمه شده. ما به او می‌گوییم فرمانده کوچولو!  فامیل و دوست و آشنایی که برای سالگرد وحید آمده بودند، در خانه حاج ذبیح‌الله‌ جمع بودند و کوچه را برای مراسمش حجله بسته بودند. آن روز همین که از سپاه زنگ زدند و از حاجی خواستند به آنجا برود، ملوک خانم فهمید باید چادر کمرش را برای مراسم شهادت پسر دومش قرص‌تر ببندد. اما تا وقتی که حاجی برنگشت، نتوانست حرف دلش را باور کند.  
 - حاجی‌چی شد؟  
  - هیچی، حامد هم داماد شد... 

شناسنامه 
نام: حامد محمدی 
تولد: ۱۳۵۲‌ـ شهر ری 
شهادت: ۲۹/۴/۱۳۶۸‌
سراچشمه سقز 
مزار: قطعه ۴۰ بهشت زهرا(س)

همسایه‌های دست به خیر

 مادر این روزها همراه وهاب پسر کوچکش که به چشم او شکل و شمایل و اخلاقی مانند وحیدش دارد، مشغول فعالیت در خیریه طوبی است. حاج ذبیح‌الله ‌هم در کنار نقشی که به‌عنوان یک ورزشکار پیشکسوت در هدایت جوانان شهر ری به سوی ورزش دارد، گره‌گشای مشکلات اهالی محله دولت‌آباد است. ‌مهدی مرتضوی، که از جوانان این محله است، می‌گوید: «حاج آقا بزرگ‌تر ما هستند و وقتی به مشکلی بر می‌خوریم، کدخدامنشی ایشان کمک حالمان است.» با پادرمیانی حاج ذبیح‌الله ‌یکی از وصلت‌های همسایه‌شان که بر سر مقدار مهریه دچار مشکل شده بود، به خوبی و خوشی سر گرفت. مادری از همسایه‌های قدیمی خانواده محمدی که فرزندش از نظر ذهنی به خوبی رشد نکرده، تعریف می‌کند: «بچه‌ام افسردگی گرفته بود و نمی‌توانستم او را هیچ‌جا ببرم. ولی حاج آقا محمدی قبول کردند که پسرم را با خودشان به باشگاه ببرند تا کمی حالش بهتر شود.» ‌فاطمه سعیدی هم از دست به خیری خانواده محمدی صحبت می‌کند: «این بنده‌های خدا حتی وقتی که دست و بال خودشان تنگ بود، از حال اهالی بی‌خبر نمی‌ماندند و به همسایه‌های ندارشان می‌رسیدند. هنوز هم هر کس از هر جا می‌ماند، سراغ حاج آقا و حاج خانم را می‌گیرد.»

-------------------------------------------------------------------------------------------------------

*منتشر شده در همشهری محله منطقه ۲۰در تاریخ ۱۳۹۴/۰۱/۱۷