چشم‌های روشن پدر بی‌محابا از اشک خالی می‌شود وقتی از محمدش می‌گوید، اما مادر فقط به نفس‌های بلند و عمیق بسنده می‌کند.

به گزارش همشهری آنلاین، نیم ساعتی از ملاقات ما با خانواده شهید صالحی می‌گذرد، اما مادر بعد از اینکه استکانی چای، مهمانمان می‌کند در آشپزخانه مشغول تدارک ناهار برای خانواده و نوه‌اش می‌شود. حجت‌الله صالحی، پدر شهید ساکن محله ابن بابویه، با حوصله از خاطرات محمد می‌گوید، از بچه‌های مسجد شنیده بود که محمد موقع خواندن دعای توسل وقتی به نام امام حسین(ع) می‌رسید پر شور و بی‌تاب می‌شده. پدر ادامه می‌دهد «این بچه به قدری آرام بود که هرچه در خاطراتمان جست‌وجو می‌کنیم از  بازیگوشی های کودکانه او چیزی به ذهنمان نمی‌رسد. هرچه من و مادرش مرور می‌کنیم فقط فرمان‌برداری و خضوع را از او به خاطر می‌آوریم.»

قصه‌های خواندنی تهران را اینجا دنبال کنید

حجت‌الله صالحی‌ از روز شهادت محمدش می‌گوید: «با هم در یک خط بودیم؛ در لشگر سید الشهدا(ع) و گردان ظهیر، محمد برای خداحافظی آمد. می‌دانستم عملیاتی در پیش دارند و وقت رفتن با خودم گفتم بچه تو جبهه چه قدی کشیده و بزرگ شده. صبح روز بعد انگار بیشتر از همیشه دلم برایش تنگ شده بود، رفتم به گردان ظهیر. همه بچه‌ها داخل سنگرها بودند. یکی از رزمنده‌های جوان نشسته بود جلوی تانکر آب و صورتش را می‌شست. از او پرسیدم محمد صالحی را ندیدی؟ او همان‌طور که مشغول بود بدون اینکه رویش را برگرداند گفت: محمد در عملیات دیشب شهید شد.» مادر همان‌طور که کارهای منزل را انجام می‌دهد، تمام حواسش به گفته‌های همسرش است بدون اینکه کلامی حرف بزند، صدای نفس‌های عمیقش را می‌شود از آن فاصله هم شنید. وقتی چشم‌های مرد خانه‌اش بارانی می‌شود، نفس‌های او نیز عمق بیشتری پیدا می‌کند. عطر برنج در حال دم، فضای اتاق را که پر می‌کند، اشرف خانم لطیفی با چند کاغذ در دستانش، کنارم می‌نشیند، این کاغذها وصیتنامه محمد، تنها یادگار به جا مانده اوست. انگار رنگ انتظار تا ته چشمان نافذ مادر ریشه دوانده است. در این سال‌ها یاد گرفته عمق چشمانش را پنهان کند. وقتی حرف می‌زند به ندرت نگاهش را به ما می‌دوزد و بیشتر گل‌های قالی، قاب چشمانش را پر می‌کند. پدر ادامه می‌دهد: «رفتم در منطقه عملیاتی که دوستانش نشانی داده بودند تا پیکر محمد را بیاورم. چند تا از دوستان محمد نیز آمده بودند، محمد کنار یک تانک سوخته افتاده بود، تعداد شهدای آن عملیات به اندازه ایی بود که هر گوشه را نگاه می‌کردی یکی از بچه‌ها را می‌دیدی که پر پر شده. منطقه زیر فشار انفجارهای پی‌درپی و در تیررس نیروهای عراقی بود. اجازه ندادم دوستان محمد جلو بروند، ناچار خودم هم مجبور شدم عقب برگردم. زمان را می‌پاییدم که درفرصت مناسب محمد را به عقب انتقال دهم اما دیگر دیر شده بود نیمه‌شب نیروهای عراقی با لودر جنازه بچه‌ها را با خاک یکی کرده بودند و من ماندم و ۱۶ سال چشم انتظاری مادر محمد.»

فقط خداست که صبر می‌دهد

«محمد ۵ ساله بود، رفته بودیم زیارت امام رضا(ع). دلم می‌خواست یک دل سیر نماز بخوانم همان‌طور که محمد کنارم نشسته بود قامت بستم، سلام نماز را که دادم؛ محمد نبود انگار که دنیا روی سرم خراب شد، همه جا را گشتم از همه پرسیدم، خبری نبود که نبود. تا غروب یک قطره آب از گلویم پایین نرفت. مثل مرغ سر کنده پر پر می‌زدم تا یکی از خادم‌ها دست محمد را در دستم گذاشت» اشرف خانم لطیفی همان‌طور که به قاب عکس محمد روی دیوار خیره شده است می‌گوید: ‌ «دوران جنگ برای همه، حکم دیگری داشت. حرف دفاع از کشور که می‌شد کسی جلودار پسرش نمی‌شد. همیشه با خودم فکر می‌کردم کی محمد من بزرگ می‌شود و لباس رزم می‌پوشد. او ۱۵ سال بیشتر نداشت. محمد رویش نمی‌شد مستقیم از من خواهش کند که به جبهه برود دیگران را واسطه می‌کرد. آخر یک روز به او گفتم با پدرت برو جبهه. وقتی به روز گم شدن محمد در مشهد مقدس فکر می‌کنم باورم نمی‌شود که این من بودم ۱۶ سال چشم انتظاری کشیدم این فقط با کمک خداوند مقدور بود. هرچه پدرش می‌گفت خودم پیکر او را دیدم نمی‌توانستم باور کنم. امیدی در دلم بود حتی گاهی فکر می‌کردم پسرم زنده است. هر وقت شهیدی را از دانشگاه تا معراج شهدا می‌آوردند، می‌رفتم. تحمل خانه ماندن را نداشتم. تا اینکه یک روز صبح زود زنگ در خانه به صدا در آمد. پشت دریکی از هیئت امنای مسجد محلمان ایستاده بود. او را به نام عمو عبدالله می‌شناختم. پیش از اینکه چیزی بگوید از او پرسیدم «عمو عبدالله‌محمد اومده؟ ‌» بدون اینکه حرفی بزند به سرعت دور شد. او نتوانست به من چیزی بگوید. بعد از ۱۶ سال محمدم را آوردند با تکه استخوانی و پلاک فرسوده. از آن روز حالم خیلی بهتر شد. اما آرزوی دیدن رویش به دلم ماند.  

خادم سیدالکریم(ع)

دوران بازنشستگی پدر رسید. مادر هنوز در تب و تاب ناباوری شهادت پسرش بود. حاجی می‌گوید: ‌ «احساس می‌کردم افسردگی در حال غلبه بر من است تا اینکه از آستانه حرم عبدالعظیم حسنی(ع) دعوت شدم؛ برای خدمت به سید الکریم(ع). حالم به قدری خوب شده بود که باورم نمی‌شد. هنوز هم ۲روز در هفته می‌روم و قبر بزرگان و دانشمندان که در شبستان‌ها دفن هستند را به زائران معرفی می‌کنم.»

گره‌ای از مشکل همسایه‌ها باز شود

خانواده صالحی از سال ۱۳۶۰در این کوچه زندگی می‌کنند. آنها مورد اعتماد اهالی محله هستند و در بسیاری از فعالیت‌های اجتماعی محله شرکت می‌کنند. اشرف خانم واسطه کار خیر و ازدواج جوان‌های محله است. البته خودش معتقد است که حضور خانم‌ها در جلسات و آشنایی آنها با یکدیگر دلیل این اتفاق است و خانواده‌ها در این گردهمایی‌های محلی می‌توانند یکدیگر را پیدا کنند و آشنایی بین جوان‌ها با کمک مادرها صورت می‌گیرد. اشرف خانم درباره صندوق قرض‌الحسنه‌ای که چند سال است راه‌اندازی شده می‌گوید: «شاید در این صندوق‌ها مبلغ قابل ملاحظه‌ای نباشد، اما مشکلات بزرگی را حل کرده است. بزرگ‌ترین اتفاقی که افتاده مشکلات مالی اهالی محل حل شده؛ بدون اینکه منتی برکسی باشد.»او همان‌طور که وصیتنامه پسرش را داخل پوشه‌ای می‌گذارد می‌گوید: «سال‌هاست که در محله شهید غیوری، هر هفته در منزل یکی از شهدا مراسم یادبود گرفته می‌شود. آنقدر این محله شهید داده است که حدود یک سال یا بیشتر طول می‌کشد که نوبت تکرار شود. یاد بود بچه‌هایمان و جمع شدن خانواده شهدا در کنار یکدیگر تسلی خاطرمان می‌شود.»نوه‌های این خانواده به نام‌های محمد سعید و محمد ایلیا در ابتدای نامشان نام عمویشان مزین شده، پدر شهید محمد صالحی می‌گوید: ‌ «۴ فرزند دیگرم نام برادرشان را زنده نگه داشته‌اند، چه در رفتار و چه در نام فرزندانشان هر وقت که نوه‌هایم را صدا می‌کنم، محمدم برایم زنده می‌شود.»

نام شهید: محمد صالحی
نام پدر: حجت الله
شهادت: ۱۸/۱/۱۳۶۶
بازگشت پیکر: ۱۳۸۲
مزار: قطعه ۲۹ بهشت زهرا(س)

-----------------------------------------------------------------------------------------------

*منتشر شده در همشهری محله منطقه ۲۰در تاریخ ۱۳۹۴/۰۳/۱۱