قاب عکس‌های بزرگ در ۲طرف دیوار پذیرایی، سال‌هاست که میخکوب شده و یاد و خاطره محمدرضا و مهدی در دل پدر و مادر همچنان زنده است.

همشهری آنلاین-سارا رنجبر: در بین قاب عکس‌ها آینه بزرگی روی دیوار قرار گرفته، هر صبح که پدر و مادر از خواب بیدار می‌شوند و تصویر خود را در آینه شفاف می‌بینند، چشمشان به عکس‌های ۲ طرف آینه هم می‌افتد و در قاب دیوار تصویر محمدرضا، مهدی، مادر و پدر نقش می‌بندد، انگار که هر صبح پسرهای شهید پدر و مادرشان را در آغوش می‌کشند. محمدرضا پسر بزرگ‌تر خانواده که فرزند سوم است، برای همه اعضای خانواده الگو شده. هنوز هم خواهرزاده‌ها عاشق شنیدن خاطراتش هستند، به‌خصوص اینکه وقتی خاطرات دایی شوخ‌طبع‌شان را می‌شنوند نمی‌دانند باید بخندند یا اشک بریزند اما مهدی برادر کوچک‌تر بیشتر از همه از او تبعیت کرد و هنوز یک سال از رفتن برادرش نگذشته بود که در سال ۱۳۶۶ پا جای پای برادر شهیدش گذاشت. 

مهمان پدر و مادر شهیدان ترانشلو در محله فیروزآبادی شده‌ایم، این خانه به داشتن مهمان‌های بسیار عادت دارد. وقتی «زرین تاج رضا» مادر شهیدان محمدرضا  و مهدی ترانشلو  با لیوان‌های شربت پذیرایی می‌کند، و با دست دیگر ظرف میوه را روی میز می‌گذارد.  محمد ترانشلو پدر شهیدان نگاه محبت‌آمیزی به همسرش می‌اندازد و می‌گوید: «شما زحمت نکشید، می‌گفتید من از آشپزخانه وسایل پذیرایی را می‌آوردم.» و زرین تاج خانم همان‌طور که نگاه مهربان او را پاسخ می‌دهد می‌گوید: «کاری نبود.» آقا محمد اگر چه حالا گرد پیری بر سر و صورتش نشسته اما محبت و مهربانی سال‌های اول ازدواج همچنان در دلش زنده است و از شریک روزهای سخت و شاد زندگی‌اش تشکر می‌کند. وقتی زرین تاج خانم باز هم به آشپزخانه می‌رود تا پیش‌دستی‌ها را بیاورد، محمد ترانشلو با صدایی آرام همان‌طور که قطره اشکی در چشمانش حلقه بسته می‌گوید: «امسال عید به فکه رفتیم، محل شهادت محمدرضا. مادرش از آن سفر تا حالا بیمار شده، پاهایش سست شده و دستانش درد می‌کند. نگرانش هستم. مادر است. قلبش با بچه‌ها می‌تپید. داغش تازه شده، زمان می‌برد تا با این روزها کنار بیاید.» 

قصه‌های خواندنی تهران را اینجا دنبال کنید

 هر ماه این خانه مهمان دارد


 «محله فیروزآبادی، خیابان کلهر، پلاک ۱۸» این خانه را همه اهالی قدیمی و جدید محله می‌شناسند. حتی اهالی چند محله آن طرف‌تر هم دست‌کم یکبار مهمان این خانه شده‌اند. روزهای ششم هر ماه از این خانه صدای نجوای دعا و زیارت عاشورا به گوش می‌رسد و اگر آن روز با تولد اولیا و امامان قرین باشد صدای مولودی و جشن فضای خانه را پر می‌کند. سالن پذیرایی در طبقه اول خانه به همین منظور ساخته شده است که هر ماه میزبان حدود ۱۵۰ نفر از اهالی و بستگان باشد.

اقوام و آنهایی که از راه دورتر آمده‌اند ناهار را به صرف آبگوشت می‌مانند. مادر می‌گوید: «‌این خواسته محمدرضا بود. او از ۱۵ سالگی تا ۲۰ سالگی در جبهه بود تا اینکه در سال ۱۳۶۵ شهید شد اما هر وقت هم که به تهران می‌آمد به دیدن اقوام می‌رفت. بسیار فامیل دوست بود. هر وقت خانه بود در حال پذیرایی از مهمان بود. حضور اهالی و قرائت زیارت عاشورا یادبودی برای محمدرضا و مهدی است. محمدرضا آنقدرخواهرها و خواهرزاده‌هایش را دوست داشت که هر وقت به مرخصی می‌آمد شب‌ها را در منزل خواهرش می‌گذراند تا او تنها نباشد و کارهای منزل آنها را انجام می‌داد. شوهر خواهرش هم در جبهه بود و محمد رضا برای دلداری خواهر پیش او می‌ماند. هر وقت به او می‌گفتم مادر حالا که آمده‌ای مرخصی بیشتر بمان می‌گفت: آنها که زن و فرزند دارند در جبهه هستند، من کجا بمانم مادر جان.»

زرین تاج خانم گوشه روسری‌اش را صاف می‌کند. پلاک طلایی که با نام پسرهایش حکاکی شده و گردن‌آویز اوست از زیر دستک روسری بیرون می‌آید. نگاهم که روی پلاک می‌ماند، می‌گوید: «‌هدیه عاشقانه همسرم است. آنقدر دوستش دارم که از خودم جدایش نمی‌کنم.» همه چیز در این خانه عطر و بوی پسرها را دارد حتی هدیه عاشقانه همسر. مادر ادامه می‌دهد: «‌محمدرضا که به‌ تهران می‌آمد ۲ خواهر کوچک‌ترش که یکی ۶ ساله و دیگری ۷ ساله بود را به گردش می‌برد. وقتی در کوچه می‌رفتند و من در آستانه در حیاط بدرقه‌شان می‌کردم انگشت کوچک دستان محمدرضا کف دست خواهرهایش را پر می‌کرد و ۲ خواهر به قدری خوشحال بودند که انگار دنیا را داشتند. او خیلی با محبت بود.» 

 راز خاموش فکه

محمدرضا اردیبهشت سال ۱۳۶۵ در فکه شهید شد. البته به دلیل شدت درگیری‌ها حدود ۴۰ روز جنازه‌اش را نتوانستند به تهران انتقال دهند. پدر می‌گوید: «امسال که عید به منطقه عملیاتی فکه رفتیم رازهای سر به مهر زیادی از محمدرضا برایمان فاش شد که توان مادرش را بریده است.»

مادر می‌گوید: «وقتی فکر می‌کنم ۳۰ سال پیش محمدرضا و همرزمانش چطور در این برهوت با دشمن می‌جنگیدند بی‌طاقت می‌شوم. جایی که تا چشم کار می‌کند بیابان است. واقعاً این همه شجاعت را از کجا آورده بودند. چشم در چشم دشمن تازه نفس.»

پدر تحمل ناراحتی مادر بچه‌هایش را ندارد. می‌گوید: «جبهه آنها را تربیت کرده بود. وقتی در فکه بودیم عکس محمدرضا نیز در بین شهدای آنجا بود با دیدن عکسش اختیار از کف دادم و به گریه افتادم. اتفاقاً یکی از دوستان محمدرضا را همان جا ملاقات کردم. از بچه‌های شهریار بود که تا آخرین لحظات با محمدرضا بود. می‌گفت: ترکش بزرگی به پیشانی محمدرضا خورد. گویا گل رزی بر پیشانی‌اش نقش بسته بود. به من گفت پیشانیم را ببند و سپس کف دستانش را بر خاک کشید و آنها را بر صورتش گذاشت و آرام چشم‌هایش را بست. در سفر به فکه چند تا از دوستان محمدرضا را دیدیم. آنها از شوخ‌طبعی او می‌گفتند و چوبی که همیشه در دستش بود و حرکاتش با چوب باعث خنده و نشاط بچه‌ها می‌شد. دوستان محمد که حالا حدود ۵۰ سال از زندگی‌شان می‌گذرد هنوز لطیفه‌هایی که محمدرضا برایشان گفته را مرور می‌کنند و می‌خندند.» 

 پیمان خود را در آمبولانس با برادر بست

وقتی پیکر محمدرضا را در محله تشییع کردیم و او را با آمبولانس به بهشت زهرا(س) منتقل کردند هرچه دنبال مهدی گشتیم نبود، او که خیلی بی‌قرار برادر بود از چشم همه پنهان شده بود. اما وقتی به بهشت زهرا(س) رسیدیم در کمال ناباوری دیدیم که مهدی محکم و استوار از آمبولانس پیاده شد. او از شهرری تا بهشت زهرا(س) بالای سر برادرش نشسته بود. آن موقع مهدی فقط ۱۴ سال داشت. گویا تمام قرارهایش را در همان دقایق با برادرش گذاشت.»

پدر اینها را که می‌گوید مادر رشته کلام را به دست می‌گیرد: «‌مهدی ره ۱۰۰ساله را یک‌شبه رفت. ۴ روز از رفتنش به جبهه نمی‌گذشت که شهید شد. آنقدر با برادرش هم نفس بود که شهادتش درست مانند برادرش بود. دوستانش می‌گفتند بر پیشانی او هم ترکش نشست. درست مثل محمدرضا. فاصله شهادت آنها به یک سال هم نرسید. مهدی بعد از تعطیلات عید یعنی ۱۵ فروردین به جبهه رفت و ۱۹ فروردین سال ۱۳۶۶ شهید شد. بعد از ۱۱ سال پلاکش را آوردند. با اینکه شاهد عینی به ‌هنگام شهادتش وجود داشت باز هم در طول ۱۱ سال چشمم به در بود. آنقدر منتظرش بودم که یک شب در مسجد محله صدای مکبر، به نظرم صدای مهدی ‌آمد، باورم شده بود که مهدی است.» 

اطلاعات فوری-------------------------------------------------------------

نام: محمدرضا ترانشلو
متولد: ۱۳۴۵
شهادت: فکه ۱۲ اردیبهشت ۱۳۶۵
آرامگاه: بهشت زهرا(س) قطعه۵۳

نام: مهدی ترانشلو
متولد: ۱۳۵۰
شهادت: عملیات کربلای ۸شلمچه، ۱۹فروردین ۱۳۶۶
آرامگاه: بهشت زهرا(س) قطعه ۲۹

---------------------------------------------------------------------------------------------

*منتشر شده در همشهری محله منطقه ۲۰ در تاریخ ۱۳۹۴/۰۳/۲۵