باید سخت باشد. کمی بیشتر از سخت. اینکه مادرباشی و ۱۴ سال چشم‌انتظار. مادر شهید «رضا مشعوف» اشکش را پنهان نمی‌کند و داغ فرزندش هنوز بعد از سال‌ها برایش تازه‌است.

همشهری آنلاین-یلدا آریا: «معصومه راستگو» مهر مادری را خرج رضا می‌کند؛ اشک‌هایی که گل‌های چادر خانگی‌اش راتر می‌کند. مادر یک آن می‌رود به ۱۷ سال قبل، آخرین‌ روزهایی که منتظر آمدن رضا بود: «همیشه می‌گفتم الان است که رضا از در بیاید تو. همیشه همین‌جا می‌نشستم روبه‌روی در تا وقتی آمد سیر نگاهش کنم. ‌» 

قصه‌های خواندنی تهران را اینجا دنبال کنید 

 صفای جنوب‌شهر  

«معصومه راستگو» مادر شهید «رضا مشعوف» بین اهالی کوچه‌ای که به نام فرزند شهید مزین شد. محترم است و مجالس روضه و مولودی‌خوانی‌ خانه‌اش همیشه به‌راه و آماده. گوش‌تا گوش خانه‌اش درهر مجلس پر می‌شود از حضور زن‌های همسایه. معصومه‌خانم می‌گوید: «شوهرم باغبان شهرداری بود. خدا ۱۰ بچه قد و نیم قد روزی ما کرده بود. رضا فرزند ارشد ما بود. ندیدم برای خواهر و برادرهای کوچک بزرگ‌تری کند. همیشه رفیق بود با آنها. مدتی ساکن شمیران بودیم. دلمان تاب نیاورد. آمدیم جنوب‌شهر. صفای همسایگی اینجا بیشتر است. نمی‌گویم مردم شمال‌شهر سردند، نه! رفت و آمدشان کم است. توی یک ساختمان همسایه‌ها همدیگر را نمی‌شناختند. اینجا اما این‌طور نیست. رضا که شهید شد همه اهل کوچه سیاه پوشیدند. ۱۴ سال پا به پای من منتظر برگشت رضا بودند. پیکرش را هم که آوردند دوباره مشکی‌پوش شدند. در خانه‌شان را به‌روی مهمان‌های رضا باز گذاشتند. خدا رحمت کند رحیمه خانمی بود که تمام پخت و پزها را انجام داد. من از همسایه‌هایم فقط خوبی دیدم. ‌»

 محرم اسرار    

 معصومه‌خانم کمر درد شدیدی دارد. آنقدر که به زحمت بدنش را لبه تخت جابه‌جا می‌کند. با اینحال وقتی برادر شوهرش از راه می‌رسد، می‌خواهد به احترام او از جا بلند شود. حاج ایوب می‌گوید: «دروغ است که می‌گویند فامیل فامیل قدیم، همسایه هم همسایه قدیم. من ۳ ماهه بودم که پدرم فوت کرد. برادرم تهران کارگر بود. خودش ۱۱ سر عائله داشت. زن برادرم از شکم خودش و بچه‌هایش می‌زد تا برای ما در روستا خرجی بفرستد. حالا تا عمر دارم مدیون آنها هستم. درست است گرانی شده، مخارج بالا رفته اما همین دید و بازدیدها را که دیگر نباید خودمان از خودمان بگیریم. ‌» مادر شهید رضا مشعوف می‌گوید: «من هیچ‌وقت به بچه‌ها نگفتم به ده خرجی می‌فرستادیم تا اینکه از زبان عمویشان شنیدند. عروس یک خانواده که می‌شوی باید خودت را دختر آن خانه بدانی. من اگر مادر و برادر خودم هم در مضیقه بودند همان کار را می‌کردم. همسرم، خدابیامرز می‌گفت، معصومه‌خانم بیا محرم اسرار هم باشیم. نگذار بچه‌ها احساس کنند دستمان خالی است. حرف حاجی برایم ارزش داشت. بافندگی، خیاطی و چند هنر را از دیگران یادگرفتم. خرج خانه را از این راه سبک می‌کردم. لباس می‌دوختم و رخت زمستانه‌مان را خودم می‌بافتم. حالا را نگاه نکن که درد امان نمی‌دهد تای چادر خودم را باز کنم. جوری رفتار کردم و هنر به خرج دادم که بچه‌ها رخت دست‌دوز من را به لباس آماده ترجیح می‌دادند. ‌»

 چای‌های خوش‌عطر رضا        

  «مرتضی مشعوف»، برادر شهید رضا مشعوف از جبهه رفتن رضا می‌گوید: «رضا پاسدار بود. کلید اسلحه‌خانه مسجد امام خمینی(ره) را به او می‌سپردند. وقتی شهید شد، مدت‌ها کسی در مسجد میلش به چای نمی‌رفت. آنها را برده بودند پل طلاییه. عملیات خیبر بود. کسی ندیده بود رضا شهید بشود فقط می‌گفتند، مجروح شده‌است. اسفندماه بود. خواستند عید برای ما ۵ خانواده‌ای که در محله شهید داشتیم عزا نشود. خبر را بعد از تعطیلات عید به ما دادند. رضا مفقودالاثر شده بود. مجلس‌ترحیم گرفتیم. بعد خبر آمد که تلویزیون عراق تصویر رضا در اسارت را نشان داده‌است. رفتیم بنیاد شهدا، عکسی که به ما نشان دادند، خیلی شبیه رضا بود. ۱۴ سال منتظر ماندیم. مادرم پا از در خانه بیرون نمی‌گذاشت. فقط قبول کرد حج برود و برگردد. بعد گفتند پیکر برادرم در عملیات تفحص پیدا شده‌است. خوب تفحص شده بود. بندهای استخوانش از هم جدا نشده بودند. پلاکش هنوز به گردنش بود. رضا مجروح شده‌بود. عراقی‌ها تیر خلاص به پیشانی‌اش زده‌بودند. ‌»

 سوغاتی که ماند

«تصورش هم درد دارد. تصور اینکه ۱۴ سال چشم‌بدوزی به در خانه. عید به عید سوغات خانه خدا را تا کنی و باز کنی تا پسرت که آمد سوغاتش را به تنش بپوشانی اما نیاید. نه! بیاید اما قد و بالایی نمانده باشد که سوغات‌پوش شود. رضا بیاید اما فقط پلاک باشد، چند تکه استخوان و حال تو که ندانی نامش را چه بگذاری، وصل، پایان انتظار یا حسرت مادرانه؟ ‌» معصومه راستگو مادر شهید رضا مشعوف با این جملات حال خودش را مرور می‌کند، وقتی پیکر پسرش را آوردند. ادامه می‌دهد: «گاهی می‌گفتم. جبهه از رضا مردی خجالتی ساخته که ۱۴ سال خبری از او نیست. گاهی می‌گفتم منتظر نمان اگر برنگشت چه!؟ اما دلم به خودم نهیب می‌زد. انتظار کمترین‌کاری بود که می‌توانستم برای جبران محبت‌های رضا انجام بدهم. ‌» مادر دوباره پر از بغض می‌شود: «ماه رمضان به تابستان افتاده بود. من روزه می‌گرفتم. رضا با پول توجیبی‌هایش بستنی یخی برای افطار من می‌خرید. می‌گفت یواشکی بخور ننه، پولم نرسید برای همه بخرم. بچه‌ها هوس می‌کنند. بزرگ‌تر که شدم کار می‌کنم برای همه می‌خرم. یک بار شیرینی خرید از آن شیرینی‌هایی که من دوست ندارم. یکهو از دهنم پرید. شیرینی را برداشت تا نصفه شب ببرد امیریه عوض کند. نقش بازی کردم که چقدر خوشمزه‌است. »

 پیراهنی که نشانه شد    

 موقع تشییع شهید مشعوف، پلاک شناسایی‌اش راه هر شک و تردید را برای اهل خانه بست. همه مطمئن شدند این پیکر رضاست که به خاک می‌سپارند. معصومه خانم اماکاری به آن تکه آهن نداشت. پیراهنی که خودش بافته بود و به تن رضا پوشانده بود از هر پلاکی پلاک‌تر بود برای او. رضا قول داده‌بود خوب خودش را بپوشاند با هنر دست مادر تا سینه پهلو نکند. قولی که تا آخرین لحظه همراه که نه، نشانی‌اش بود برای مادر. معصومه‌خانم می‌گوید: «شاید اگر آن پیراهن نبود من هنوز چشم‌ انتظار می‌ماندم. من با آهنی که می‌گفت این رضای توست کار نداشتم. خوب یادم هست خودم رج زدم آن پیراهن را. یکی‌زیر، ۲ تا رو. ‌»

-----------------------------------------------------------------------------------------------

*منتشر شده در همشهری محله منطقه ۱۷ در تاریخ ۱۳۹۳/۰۶/۲۵