یک عکس قدی دوربرشده، عکسی با لباس نظامی، عکسی از نوجوانی، عکسی همراه «امیرحسین».... اتاق پذیرایی آپارتمان کوچکشان پر است از تصاویر چهره و نگاه نجیب «علی».

همشهری آنلاین_رابعه تیموری: ولی هیچ یک از آنها برای کم کردن بار دلتنگی مادر کفایت نمی‌کند. او آرزو دارد که باز هم علی به دیدنش بیاید و همان‌طور که سربه سر خواهرانش می‌گذارد با همان لحن جدی خاص خود بگوید: «مامان می‌دانی که چقدر دوستت دارم...» و باز مادر به اندازه تمام دنیا خوشحال شود... بیشتر از یک ماه است که زهرا خانم حتی صدای تنها پسرش را نشنیده؛ پیکرش را هم ندیده تا دلش صبر و قرار بگیرد. یک ماه بعد از شهادت شهید «علی آقاعبداللهی» در دفاع از حرم بی‌بی زینب(س) در سوریه دل به دلگویه‌های پدر و مادر داغدارش سپردیم؛ همسایگان شریف و نجیبی که در خیابان «پاستور شرقی» زندگی می‌کنند.   

زود مرد شد

صورت مهربان مادر چقدر بی‌تاب و غصه‌دار است. پیکر علی برنگشته و او شهادت تنها پسرش را باور نکرده است. گریه‌های بی‌صدا و پرسوز زهرا خانم روی صورت متین محمد آقا هم اشک می‌نشاند. علی ته‌تغاری خانه و تنها پسری بود که خدا بعد از ۳فرزند دختر به آنها بخشیده است. نقل روز تولد علی که به میان می‌آید دل زهرا خانم بیشتر می‌سوزد و آن روزها را این‌طور تعریف می‌کند: «پدر علی کارمند مجلس شورای اسلامی است. سال ۱۳۶۹ برای مأموریتی به کشور امارات اعزام شد و ما هم همراهش به آنجا رفتیم. پیش از تولد علی، من به ایران آمدم و تا ۴۰روزه شد اینجا ماندم. آن روزها ما خیلی خوشحال بودیم. خواهرانش که کوچک بودند با خوشحالی به همه می‌گفتند: بالاخره ما هم داداش‌دار شدیم...»

یک سال و نیم که از تولد علی گذشت مأموریت محمد آقا به پایان رسید و به ایران برگشتند. مادر هرچه خاطراتش را زیرورو می‌کند تصویری از بازیگوشی دردسرساز علی به یاد نمی‌آورد و می‌گوید: «پسرم را خیلی زود بزرگ دیدم.» بعد تا چشمش به خط وسط ابروی علی در عکس بزرگ کنار دستش می‌افتد انگار چیزی در ذهنش جرقه زده باشد می‌گوید: «فقط یکبار توی اتاق می‌دوید و بازی می‌کرد که سرش به میز خورد و شکست. خون زیادی هم از سرش رفت... همیشه مراقبش بودم. عصرها که جلوی در بازی می‌کرد از پشت پنجره نگاهش می‌کردم. وقتی هم ۵ساله شد اسمش را کلاس شنا نوشتم. در۱۰ سالگی هم کلاس جودو رفت.»

یاد آن پسر باعرضه بخیر!

با همه خودداری مردانه محمد آقا به خوبی می‌توانی حس کنی که در پشت این صورت متین و بغض‌های گاه و بیگاه چه دلتنگی پدرانه‌ای پنهان شده است. او از بی‌پروایی و کاربلدی پسرش با لذتی خاص صحبت می‌کند: «علی را وقتی بچه بود با خودم به محل کارم می‌بردم. آنجا مرتب با اسلحه بازی می‌کرد و می‌خواست از طرز کارش سر درآورد. در هرکاری زود سررشته پیدا می‌کرد. همه چیز را هم دوست داشت خودش انجام دهد. ماشین پرایدی داشت که تا خراب می‌شد خودش به جانش می‌افتاد تا تعمیرش کند. دل و روده موتورسیکلتش را زمین می‌ریخت و دوباره آنها را روی هم سوار می‌کرد. توی چتربازی و پاراگلایدر و در صعود و فرود مدرک استادی گرفته بود. علی آنقدر نترس بود که با سر از سازه برج آزادی پایین می‌آمد.»

برای مادر نشانه‌هایی کوچک‌تر و ساده‌تر هم گواه باعرضه بودن علی است: «علی یکبار به سفر مکه و ۲ بار به سفر کربلا و سوریه رفت. یکبار که با هم به سوریه رفته بودیم خواهرم کاروان زیارتی ما را اداره می‌کرد. آنجا وقتی از حرم حضرت رقیه(س) بیرون آمدیم یکی از اتوبوس‌های کاروان خراب شد. علی زود داخل اتوبوس دیگر پرید و همراه زائران به اقامتگاهشان رفت. نیمه‌شب که ما به اقامتگاه رسیدیم همه خوابیده بودند. علی شام آنها را آماده کرد و به اتاق‌هایشان فرستاد. آن زمان بچه‌ام فقط ۱۲ سال داشت.»

از لباس عزاداری تا لباس دفاع

زهرا خانم می‌گوید: «علی بیش از من و پدرش حواسش به تکالیف دینی‌اش بود. مرتب پرداخت خمس مالمان را گوشزد می‌کرد و می‌گفت: «از خمس غفلت کنیم اموالمان حلال نیست.» مادر که محبت اهل‌بیت(ع) و اعتقاد به راهشان را با شیره جانش به فرزندش منتقل کرده است بهتر از هر کسی با روحیات علی آشناست. می‌گوید: «وقتی علی در انباری کوچک خانه هیئت درست کرد تا بچه‌های نوجوان محله آنجا سینه بزنند و عزاداری کنند، من هر شب برایشان غذا می‌پختم تا هیئت ۱۴، ۱۵ نفره‌شان سفره احسان هم داشته باشد.»

پدر که از بلندنظری و بی‌اعتنایی علی به مال دنیا می‌گوید بی‌اختیار نگاهم در گوشه و کنار خانه ساده این کارمند بلندپایه دولت با حداقل ۲۵سال سابقه مأموریت‌های داخل و خارج از کشور می‌چرخد... دوره خدمت علی از همان نوجوانی و با پوشیدن لباس بسیج شروع شد و هر جا خطر و فتنه‌ای، دین و میهنش را تهدید می‌کرد او هم وسط معرکه مبارزه با بدخواهان بود. همه خوب یادشان است.

در معرکه سال۱۳۸۸ بارها زخمی شد و حتی آشوب‌طلبان موتورسیکلتش را هم به آتش کشیدند. اما هر بار تا حالش بهتر می‌شد جسورتر به میدان می‌رفت و فقط مراقب بود مادر از زخم خوردن‌های او بویی نبرد تا دل نگران نشود. راه و هدف برای علی مشخص بود. به تحصیلات دانشگاهی تا مقطع کاردانی رشته الکترونیک بسنده کرد. صدای دل‌آزار حمله دشمنان خدا به حرم بی‌بی زینب(س) در سوریه که بلند شد دیگر آرام و قرار نداشت و مدام از فرماندهان سپاه می‌خواست به او هم اجازه رفتن به سوریه و حضور در صف اول دفاع را بدهند.

فقط به خاطر بی‌بی زینب(س)

وقتی فرماندهان با رفتنش مخالفت می‌کردند از پدر و مادر گله می‌کرد: «چون شما راضی به رفتنم نیستید شرایطش مهیا نمی‌شود.»آن روزها علی ازدواج کرده بود و پسرش «امیرحسین» فقط ۱۶ ماه داشت. پدر هم در جواب او همیشه از جوان بودن همسرش و نیاز امیرحسین به سایه پدر می‌گفت. ولی هیچ‌کدام از آن دلایل علی را قانع نکرد که بماند. بالاخره یک روز علی، مادر را به گوشه خلوتی برد و از او برای رفتن به جبهه سوریه اجازه خواست.

زهرا خانم در حالی که چشمش به نگاه بیقرار تنها پسرش بود از او پرسید: «از سر هیجان که وارد این راه نمی‌شوی؟» علی با اطمینان جواب داد: «نه. فقط برای دفاع از حرم حضرت زینب(س) می‌روم.» خدا می‌داند بر دل مادر چه گذشت تا توانست بگوید: «اگر هدفت این است نمی‌توانم مانعت شوم. من که در مجلس روضه برای تنهایی و بی‌یاوری امام حسین(ع) و بی‌بی زینب(س) گریه می‌کنم وقت عمل نباید تنهایشان بگذارم. برو مادر...»

وقتی محمد آقا باز هم برای علی از همسر و فرزندش گفت او دست به دامان مادر شد و زهرا خانم سخت‌ترین کلمات عمرش را دوباره واگویه کرد: «محمد آقا تو هم بگو برو...» اما وقت اعزام علی که رسید مگر مادر می‌توانست از او دل بکند؟ هرچه سر و رویش را می‌بوسید مگر سیر می‌شد؟ وقتی هم که شنید پرواز علی تأخیر دارد با آنکه پسرش از آنها خواسته بود برای بدرقه‌اش نیایند به محمد آقا گفت او را به فرودگاه ببرد تا از همان دور و پنهان از چشم علی باز هم قد و بالایش را تماشا کند...

مگر کسی به تو زن می‌دهد!؟

علی ۱۸ساله بود که از مادر خواست دامادش کند. زهرا خانم بهانه آورد: «چه کسی به پسری که نه کار دارد و نه سربازی رفته زن می‌دهد؟» اما تکلیف خدمت سربازی علی که روشن شد و کار پیدا کرد دیگر بهانه‌ای در کار نبود. مادر به دوست و آشنا سپرد که دختر نجیب و خانواده‌داری به او معرفی کنند. زن عموی علی با مادر «شیما» خانم دوست بود و واسطه آشناییشان شد. علی هم تا وصف شیما خانم را شنید و یکی، ۲جلسه در حضور خانواده‌ها همدیگر را دیدند از مادر خواست که قرار عقد را بگذارد.

زهرا خانم به خانواده عروسش گفته بود: «تمام دارایی پسرم یک موتورسیکلت، یک تن سالم و همت برای کار است. شیما خانم هم که تنها دختر و ته تغاری و عزیزدردانه خانواده‌اش بود همین که مهر خواستگار نجیب و متدینش به دلش افتاد کم و زیاد مال و دارایی او در نظرش بی‌اهمیت آمد. علی عزت نفسی عجیب داشت و راضی نمی‌شد از خانواده‌اش کمک بگیرد. همسرش هم که به بودن در کنار او خوش بود با کم و زیادش می‌ساخت. وقتی هم علی از او خواست در یکی از محله‌های جنوبی شهر خانه‌ای اجاره کنند همراهش شد. ۹ماه انتظار برای تولد امیرحسین تنها اتفاق زندگی مشترک آنها بود که علی عجول و بیقرار نتوانست زمان آن را جلو بیندازد. روزی که پس از ساعت‌ها بی‌تابی در راهروی بیمارستان «نجمیه» خبر پدر شدنش را شنید انگار دنیا را به او دادند.

رشته محکمی که کارساز نشد

علی آن روز که با گردنبند طلا با نشان «علی» و دسته گل و شیرینی به دیدن شیما خانم و امیرحسین عزیزش رفت آنقدر خوشحال بود که شیما خانم فکر کرد محکم‌ترین‌ بند دنیا به پای عشقش بسته شده است. بعد از آن هم که می‌دید با هر زمین خوردن امیرحسین ‌بند دل علی پاره می‌شود و وقتی قامت مردانه‌اش را به دست‌های کوچک امیرحسین می‌سپرد تا برنده مسابقه کشتی‌شان باشد و از ذوق او یک دل سیر می‌خندد به این فکرش یقین پیدا کرد.

ولی حتی امیرحسین هم نتوانست شوق جهاد برای حفاظت از حرم بی‌بی زینب(س) را در دل علی کم کند. حتی مدتی پیش از رفتنش به امیرحسین کم محلی می‌کرد و با بازیگوشی‌های او همراه نمی‌شد. دل شیما خانم به رفتن علی راضی نبود ولی او هم فکر می‌کرد الان وقت اثبات دلدادگی‌اش به امام حسین(ع) و اهل‌بیت(ع) است... در تمام ۳۳ روزی که شنیدن صدای گرم علی تنها دلخوشی شیما خانم بود او از بابا بابا گفتن امیرحسین فیلم و عکس می‌گرفت تا بعد از بازگشت علی نشانش دهد.

شیما خانم آخرین بار که با علی تلفنی صحبت کرد به او گفت امیرحسین ۱۱ دندان درآورده؛ موقع اذان هم مهر و سجاده جلوی خودش می‌گذارد و با زبان کودکانه‌اش «الله‌اکبر» می‌گوید. علی هم چقدر ذوق کرده و با خنده گفته بود: «فکر کنم تا من برگردم باید برایش برویم خواستگاری! ‌»

 برای امیرحسینِ بابا

امیرحسین حالا دیگر زبان باز کرده. مدام دور قاب عکس‌های علی می‌چرخد و بابا را صدا می‌زند. علی در وصیتنامه‌اش برای پسر ۱۶ماهه خود نوشته است:
«امیرحسین گلم! پسر بابا
پسر عزیزتر از جانم سلام. در ابتدا برای شما دعا می‌کنم تا شهید راه اسلام و ولایت باشید. امیرحسین عزیزم! اگرچه امروز پدرت در کنارت نیست ولی بدان که بسیار بسیار تو را دوست دارد و به خاطر کودکان همسن تو رفته است تا پدر و مادر آنها هم خشنود باشند. من با شاد کردن دل آنها باعث شادی ابدی تو می‌شوم. عشق و دوست داشتن تو را در کلام و قلم نمی‌توانم ابراز کنم ولی بدان که تو همه وجود پدرت بوده‌ای و دل کندن از تو خیلی برای من سخت بوده ولی من در ظاهر به روی خودم نیاوردم تا دیگران ناراحت نشوند و مانع رفتنم نشوند...»
در این روزهای سخت انتظار و ناباوری فقط یک کلام به قلب همسر جوان علی تسلا می‌دهد: «اگر علی شهید شده تازه به آرامش رسیده...»

دوستان شهید از او می‌گویند

خداحافظ رفیق

پدر می‌گوید که علی در انتخاب رفیق سختگیر بود. دوستانش خاطره‌های قشنگ زیادی از او دارند. نقل‌های دوستان علی جورچین تصویر دلنشین شهید را کامل‌تر می‌کند:

محمد امین مردانیان: اول دیگران

علی صمیمی‌ترین رفیق من بود. ۱۵سال در محله، هیئت و دانشگاه با هم بودیم. همیشه شب‌های احیا و جمعه با هم به مزار شهدا می‌رفتیم. علی به رعایت حق دیگران خیلی مقید بود. موتورسیکلت او چراغ زنونی داشت که اگر نورش در چشم راننده مقابل می‌افتاد اذیت می‌شد. او هیچ‌وقت نمی‌گذاشت از آن چراغ در جاده استفاده کنم.

با آنکه دست و بال علی تنگ بود عزت نفس زیادی داشت و به کسی چیزی نمی‌گفت. او حتی کمک خانواده‌اش را هم قبول نمی‌کرد. اما علی در همان شرایط هم از حال نیازمندان مسجد غافل نبود.

محمدجواد رحیمی: متین اما جسور بود


علی واقعاً شجاع بود و هر جا صحبت دفاع از اسلام و نظام پیش می‌آمد در خطرناک‌ترین شرایط حاضر می‌شد. آدم دورویی نبود و شخصیت ثابتی داشت. صحبتش همیشه همراه با ادب و شجاعت بود و نهی از منکر را وظیفه خود می‌دانست. روزی که او برای خداحافظی پیشم آمد خجالت کشیدم صورتش را ببوسم. ولی در حال حرکت روی موتور، پنهانی شانه‌اش را بوسیدم تا حسرتش به دلم نماند.

محمد میرابی‌زاده، فرمانده گردان امام علی(ع): تابع قانون بود


همیشه فقط در چهارچوب راهنمایی‌های رهبر حرکت می‌کرد؛ نه یک قدم جلوتر و نه عقب‌تر. شوخ‌طبع و در عین حال جدی بود. اگر وظیفه‌ای هم به او می‌سپردیم تا به سرانجام رساندنش راحت نمی‌نشست. علی کاملاً تابع قانون بود؛ مثلاً هیچ‌وقت بدون کمربند ایمنی رانندگی نمی‌کرد. از مهم‌ترین خصوصیاتش هم این بود که به نماز اول وقت خیلی مقید بود. ما به رسم رفاقت برای مشارکت در هزینه مراسم شهادت علی خدمت خانواده‌اش اعلام آمادگی کردیم ولی پدر شهید حتی ریالی را نپذیرفت. این خصلت در علی هم وجود داشت و مراقب بود که از بیت‌المال برای مصارف شخصی ذره‌ای استفاده نکند.

حسین عباسپور: شهادت در راه حرم شیرین‌تر است


علی همبازی ۲۰ساله من بود. او چند سال پیش کارت اهدای عضو گرفته بود و من اتفاقی از این موضوع باخبر شدم. وقتی برای خداحافظی به منزل ما آمد گفت: «همان‌طور که امام حسین(ع) و دیگر شهدا خانواده‌هایشان را گذاشتند و رفتند من هم در راه اعتقادم این کار را می‌کنم.» گفتم: «خب همین‌جا آماده‌ باش و اگر خدای ناکرده یک روز نیروهای تکفیری به خاک وطنمان تجاوز کردند به جهاد برو. اما علی در جواب گفت: «می خواهم در آن جبهه، شهید راه وطن شوم. برای من شهادت در راه حرم شیرین‌تر است.»

------------------------------------------------------------------------------------------------

منتشر شده در همشهری محله منطقه ۱۱ در تاریخ ۱۳۹۴/۱۲/۵