هر خشتی را که روی خشت دیگر می‌گذاشت زیر لب صلوات می‌فرستاد. با خودش عهد بسته بود تا پایان ساخت مسجد بدون وضو سر کار نرود و اصلاً خستگی برایش معنایی نداشت.

همشهری آنلاین-عطیه اکبری: بعد از اذان صبح شال و کلاه می‌کرد و به مسجد محله می‌رفت. دل توی دلش نبود که زودتر کار را به سر انجام برساند و صدای اذان در محله «باروت‌کوبی» طنین‌انداز شود. اهل محل هم دوستش داشتند و حساب ویژه‌ای برای او باز کرده بودند. ساخت مسجد محله که تمام شد، صدای جنگ به گوش رسید. دست پسرها را گرفت و به جبهه رفت. حالا سال‌هاست که هیاهوی جنگ تحمیلی خاموش شده و حاج «ذبیح‌الله ‌پیرهادی» همچنان معتمد دوست‌داشتنی محله شهدا یا باروت‌کوبی سابق است.

خواندنی‌های بیشتر را اینجا دنبال کنید

حاج ذبیح‌الله ‌از آن پیرمردهای زنده‌دلی است که همنشینی با او حالت را خوب می‌کند. آنقدر حرف برای گفتن دارد که متوجه نمی‌شوی عقربه ساعت‌شمار چطور یک دور کامل می‌زند. هر چند دیگر تاب و توان گذشته را ندارد و گرد پیری و بیماری قلبی، او را ناتوان کرده است. اما حرف‌هایش به دل می‌نشیند. یکی از پسران حاجی شهید و ۲نفر دیگر جانباز هستند. سال‌هاست طبقه اول خانه‌اش را حسینیه کرده و نام آن را شهدای پیرهادی گذاشته است. حاجی می‌گوید: «فامیل پیرهادی ۱۵شهید دارد. من نمی‌خواستم فقط نام پسرم را زنده کنم. «ولی»، پسر کوچک من یکی از این ۱۵شهید است.»

معمار! خدا قوت

همین چند روز قبل بود که ۸۵سالش تمام شد. این را «هاجر» خانم، همسر حاج آقا پیرهادی می‌گوید که رفیق گرمابه و گلستانش است و روزهای پیری را با هم می‌گذرانند. می‌گوید: «حاجی ۹بچه داشت که یکی از آنها شهید شد. او ۴پسر دارد و ۴دختر. مادر آنها سال‌ها قبل به رحمت خدا رفت و حالا من همنشین حاجی شده‌ام. زندگی حاج ذبیح‌الله ‌مثنوی ۷۰من کاغذ است. رونق زندگی ‌ما از برکت ساخت مسجد است. حاج آقا در جوانی معمار بود و چند مسجد معروف شهرری را خودش ساخت.»

حاج ذبیح‌الله ‌که تا اینجا فقط شنونده است سر صحبت را باز می‌کند و از خاطرات سال‌های دور می‌گوید: «پدر و پدربزرگم معمار بودند. من هم شغل اجدادی‌ام را در پیش گرفتم. اما خدا این سعادت را نصیبم کرد که بتوانم از هنر معماری در ساخت مسجد استفاده کنم. نخستین مسجدی که ساختم در محله نظام‌آباد بود. دومین مسجد را در خانی‌آباد ساختم و وقتی به شهرری آمدیم ساخت مسجد امام حسن عسگری(ع) در محله صفاییه را شروع کردم. بعد از آن هم نوبت رسید به مسجد محله که نامش، رسول اکرم(ص) است. هرچند حالا دیگر از بنای قدیمی مسجد محله چیزی باقی نمانده. بنای مسجد قدیمی شده بود. آن را تخریب کردند و در چند طبقه ساختند. بعد از آن هم نوبت به ساخت مسجد امام‌حسین(ع) در چهارراه خط‌آهن رسید. خدا به واسطه ساخت این ۵مسجد آن‌چنان رزق و روزی مرا پربرکت کرد که برای خودم هم قابل باور نبود. این برکت هنوز هم در خانه ما جاری است. به برکت این رزق حلال، بچه‌های مؤمنی هم دارم و شاکر خدا هستم.»

سنگرساز جبهه‌ها

«حاج آقا قبل از اذان صبح باید کار را تمام کنید. بچه‌ها اول به امید خدا و بعد هم به امید شما جلو رفته‌اند. اگر صبح شود و خاکریز و سنگرها ساخته نشده باشد عراقی‌ها رزمنده‌ها را زنده نمی‌گذارند.» فرمانده این را گفت و رفت. حاج ذبیح‌الله‌ ماند و چند سنگر نیمه‌تمام که فقط ۳ ساعت برای ساخت آن فرصت داشت. «یا علی(ع)» گفت و کار را شروع کرد. «الله‌اکبر» که گفتند نفسی تازه کرد و نماز خواند. سر و کله خورشید که در آسمان پیدا شد خوابید.

این بخشی از داستان ۲سال حضور حاج آقاپیرهادی در جبهه است. او هنر معماری‌اش را با خود به جبهه هم برد و همه او را به نام حاجی خاکریز می‌شناختند. اینها را پسرش «عبدالله» می‌گوید: «پدرم همیشه به ما درس شجاعت می‌داد. جنگ که شروع شد ما را دور هم جمع کرد و گفت: «وقت، وقت امتحان است. هر کدامتان می‌خواهید از این امتحان الهی سربلند بیرون بیایید، بسم الله.» دسته‌جمعی همراه پدر و ۳برادرم عازم جبهه شدیم. مهر حاجی به دل همه بچه بسیجی‌ها نشسته بود و جمع خانواده ما هم آنجا جمع شده بود. پدرم ۲سالی که جبهه بود شب‌ها اصلاً نمی‌خوابید. یک روز گلوله‌ای نزدیکش اصابت کرد و او مجروح شد. چند روزی در بیمارستان بستری بود و بعد به خانه برگشت. اما من و برادرانم همچنان در جبهه بودیم.»‌

ته‌تغاری هم به جبهه رفت

حاج ذبیح‌الله‌ خاطرات زیادی از جبهه دارد. گاهی از رشادت‌های محمد می‌گوید و گاهی از شوخ‌طبعی رضا در شب‌های عملیات. اما نوبتی هم که باشد نوبت «ولی» ته‌تغاری خانواده پیرهادی است که وقتی حرفش به میان می‌آید آه از نهاد پدر بلند می‌شود. همه را راهی جبهه کرده بود اما دلش راضی نبود که پسر ۱۴ساله‌اش به جبهه برود. او هنوز بچه بود.  

خواهرزاده حاج آقا پیرهادی که در جمع حضور دارد یاد خاطره‌ای از «ولی» می‌افتد و با خنده می‌گوید: «آن وقت‌ها در این محله که به باروت‌کوبی معروف بود کوه را با باروت منفجر می‌کردند و صدای مهیبی مثل انفجار تولید می‌شد. اوایل جنگ تحمیلی بود که یک روز صبح، صدای انفجار بلند شد. «ولی» خواب بود. فکر کرده بود بمباران شده است. همان‌طور که پتو روی سرش بود فریادزنان از خانه بیرون رفت. من و دایی دنبالش رفتیم. دیدیم سر کوچه زیر سایه درخت با همان پتو روی زمین دراز کشیده و خوابش برده است. حالا دایی چطور می‌توانست رضایت دهد که این بچه کم‌سن و سال به جبهه برود.»

حاج ذبیح‌الله می‌افزاید: «او ۲بار، پنهانی و بدون طی مراحل قانونی به جبهه رفته بود. اما او را برگردانده بودند. یک روز به من گفت: «بابا شما که معمار مسجد امام حسن‌عسگری(ع) بودی حرفت پیش حاج آقا غیوری معتبر است. بیا پیش او برویم و از او دستخط بگیریم تا من جواز عبور بگیرم.» به حرفش گوش دادم و با رفتن «ولی» جمع برادران در جبهه جمع شد.»‌

 امشب حنابندان است!

«اواخر جنگ تحمیلی بود. بعد از آن حادثه و مجروح شدن، دیگر توان رفتن به جبهه را نداشتم و برای اینکه آرامش داشته باشم دوباره ساخت مسجد را از سر گرفتم. یک روز محمد مجروح و خون‌آلود می‌آمد. روز دیگر رضا برمی‌گشت. این داستان همین‌طور تا اواخر جنگ تحمیلی ادامه داشت و من هر بار با دیدن پسرهایم احساس غرور می‌کردم و از اینکه بچه‌های صالح و سالمی تربیت کرده بودم خدا را شاکر بودم.»

پیرهادی اینها را می‌گوید و می‌افزاید: «همیشه من و سیده‌صغری حسینی که شیرزنی بود نگران پسر کوچکمان «ولی» بودیم. پاییز سال ۱۳۶۶ بعد از چند ماه به خانه آمد. تا چند روز حالش روبه‌راه نبود. داخل اتاق می‌رفت. در را می‌بست. روضه امام‌حسین(ع) گوش می‌داد و بلندبلند گریه می‌کرد. یک روز از او پرسیدم بابا چه شده که این‌قدر بی‌تابی می‌کنی؟ گفت در این مدت چیزهایی دیدم که باورش برایم سخت است.»

«اکرم پیرهادی»، دختر بزرگ خانواده یاد آخرین خاطره برادرش می‌افتد و می‌گوید: «شب یلدا که شد حمام رفت. دست و پایش را حنا بست. پیراهن سفید تنش کرد. با خواهران و بقیه فامیل تماس گرفت و آنها را دعوت کرد به خانه ما بیایند. با هر که صحبت می‌کرد می‌خندید و می‌گفت امشب حنابندان من است و فردا عروسی. تشریف بیاورید! آن شب همه دور هم جمع شدیم و «ولی» حسابی همه را خنداند. آخر شب هم گفت فردا دامادی من است. من دیگر برنمی‌گردم. کادوهایتان را بدهید. دلمان از این حرف‌ها لرزید. اما آن شوخی‌ها به واقعیت پیوست و شب یلدای سال۱۳۶۶ آخرین شبی بود که برادر کوچکم در جمع ما بود و چند روز بعد شهید شد.»‌

 مقدمتان به حسینیه گرامی

 حسینیه خانه حاج ذبیح‌الله در عین سادگی صفای خاصی دارد. وقتی وارد می‌شوی دوست‌داری ساعت‌ها همانجا بنشینی و بیرون نیایی. ۳۵سال از عمر این حسینیه می‌گذرد و هر هفته صدای تلاوت قرآن در آن طنین‌انداز می‌شود. اهالی محله شهدا، خاطرات معنوی بسیاری از حضور در حسینیه‌ای دارند که نام ۱۵شهید خانواده پیرهادی به آن مزین شده است.

حاج ذبیح‌الله‌ می‌گوید: «چند برادرزاده، پسرعمو و خلاصه همه شهدایی که عکس آنها روی تابلوی حسینیه است از خانواده بزرگ پیرهادی هستند.» او می‌افزاید: «خانه‌ام را خودم ساختم و وقتی نخستین آجر را روی آجر گذاشتم تصمیم گرفتم طبقه اول را تبدیل به حسینیه کنم. این اتفاق به قبل از پیروزی انقلاب اسلامی برمی‌گردد. وقتی به این محله آمدم اینجا بیابان و فقط ۳خانه در آن ساخته شده بود. من همراه آقای دولت‌آبادی که همه زمین‌های این محدوده در مالکیت او بود زمین‌ها را قواره‌بندی کردیم تا برای فروش آماده ‌باشد. آن وقت‌ها راه انداختن حسینیه کار راحتی نبود و حساسیت رژیم را برمی‌انگیخت. اما من با خودم عهد بسته بودم و بالاخره کارم را انجام دادم. حسینیه‌ها نقش مهمی در زنده نگه داشتن ارزش‌های دینی در محله‌ها دارند. به همین دلیل دوست دارم در این حسینیه همیشه به روی اهالی محله باز باشد.» 

 آقای دست به خیر

پیرهادی برای اهل محل حکم بزرگ‌تر را دارد و حالا همه برایش احترام خاصی قائل هستند. «محمد تبریزی» که سال‌هاست طعم خوش همسایگی با این پیرمرد زنده‌دل را چشیده است. می‌گوید: «حاج آقا، معمار است. ثروت زیادی ندارد اما گره از کار خیلی‌ها باز کرده است. یادم می‌آید آن وقت‌ها هر کسی که به زحمت زمین کوچکی در این محله برای خود دست‌وپا می‌کرد و پولی برای ساختن خانه نداشت سراغ حاج‌آقا می‌آمد. او هم دست رد بر سینه هیچ‌کس نمی‌زد. می‌گفت تو آجر و سیمانش را تهیه کن؛ من هیچ پولی نمی‌خواهم. خانه را تمام و کمال تحویلت می‌دهم. چند خانه در همین کوچه با نیت خیر حاج آقا ساخته شد و صاحبان خانه‌ها تا عمر دارند دعاگوی او هستند.» 

این روزهای حاج ذبیح‌الله‌ و پسران رزمنده

می‌گوید: «خدا را شاکرم.» اما حال این روزهای معمار دست به خیر محله و حاجی خاکریز سال‌های دفاع مقدس تعریفی ندارد. طی چند سال گذشته چند بار زیر تیغ جراحی رفته و حالا خانه‌نشین شده است.

می‌گوید: «۸۵ساله شده‌ام. به دلیل مشکلات جسمی، نمی‌توانم از خانه بیرون بیایم. دلم برای دیدن مسجد امام‌حسن‌عسگری(ع) و ایستادن در صف نماز جماعتش پر می‌زند. حیف که به تازگی عمل کرده‌ام و باید در خانه استراحت کنم. اما آنچه مرا به ادامه زندگی امیدوار می‌کند بچه‌های صالح و مؤمن هستند. حالا حسین پایش میزبان ۳۰ساله ۲ترکش و جانباز است. محمد هم سعادت جانبازی دارد اما هیچ‌وقت دنبال گرفتن‌ درصد جانبازی نرفت و گفت من برای رضای خدا جنگیده‌ام. عبدالله، پسر سومم هم شیمیایی است و علاوه بر آن ترکش به پهلویش اصابت کرده و هر چند وقت یکبار حالش بد می‌شود.» 

------------------------------------------------------------------------------------------

*منتشر شده در همشهری محله منطقه ۲۰ در تاریخ ۱۳۹۴/۰۶/۳۰