تاریخ انتشار: ۹ اردیبهشت ۱۳۸۸ - ۱۹:۲۴

مردی در قطار، آفتاب پرست و شرط، عنوان‌های داستان‌های کوتاهی است که در کتاب همشهری روز ۱۰ اردیبهشت منتشر می‌‎شود

مردی در قطار

  • نوشته: الکس هیلی
  • ترجمه: پریسا جلالی

هر وقت من و برادرها و خواهرم دور هم جمع می‌شویم، از پدرمان حرف می‌زنیم. همه ما موفقیت خود را در زندگی مدیون او هستیم و نیز مدیون مرد مرموزی که یک شب او را در قطار ملاقات کرد.
پدر ما، سیمون الکساندر هیلی در سال 1892 در شهر زراعتی کوچک ساوانا در ایالت تنسی متولد شد. او هشتمین فرزند مادربزرگمان کوئین و پدر بزرگمان آلک هیلی، برده یکدنده سابق و زارع نیمه وقت فعلی بود. گرچه، مادربزرگم زنی حسّاس و با عاطفه بود، اما او نیز، بخصوص در مورد فرزندانش بسیار لجوج و یکدنده بود. یکی از آرزوهایش این بود که پدرم درس بخواند. در آن هنگام، در ساوانا، اگر پسری که برای کار در مزرعه بقدر کافی بزرگ شده بود، هنوز به مدرسه میرفت، ضایعتلقی میشد. بنابراین وقتی پدرم به کلاس ششم رسید، کوئین از همان وقت، سعی میکرد با حرفهایش حس خودخواهی پدربزرگم را تحریک کند. میگفت: چون ما هشت بچه داریم، به نظر تو اگر ما عمداً یکی از آنها را ضایع کنیم و اجازه دهیم به تحصیل ادامه دهد، این کار باعث شهرت ما نخواهد شد؟پس از بحثهای فراوان، پدربزرگ به پدرم اجازه داد که سال هشتم را نیز تمام کند. با این حال او مجبور بود، بعد از مدرسه در مزارع کار کند.

اما کوئین راضی نشده بود. برای همین وقتی پدرم سال هشتم را تمام کرد، او شروع به مقدمهچینی کرد. میگفت: اگر پسرشان به دبیرستان برود، دید پدربزرگ نسبت به زندگی وسعت مییابد.و بالاخره زبانبازیهای وی مؤثر افتاد. الک هیلیپیر سختگیر، پنج اسکناس ده دلاری که به سختی آن را به دست آورده بود به پدرم داد و به او گفت که هرگز پول بیشتری از او نخواهد و به این ترتیب او را به دبیرستان فرستاد.
پدرم ابتدا با گاری و سپس با قطار ـ اولین قطاری که تا بهحال دیده بود ـ در جاکسون در ایالت تنسی پیاده شد و در بخش آمادگی کالج لین ثبتنام کرد. این مدرسه متدیست سیاهپوستان، تا سال سوم دبیرستان کلاس داشت.
پنجاه دلار پدرم خیلی زود تمام شد و او برای ادامه تحصیل، دربانی و پادویی میکرد و نیز در مدرسهای دستیار مسئول پسر بچههای نافرمان بود. وقتی زمستان میرسید، ساعت چهار صبح از خواب بر میخاست، به خانه خانوادههای سفید پوست ثروتمند میرفت و برایشان آتش روشن میکرد، تا وقتی ساکنان خانه بیدار میشدند، راحت باشند.
سیون بیچاره با آن یک جفت شلوار و کفش و چشمانی افسرده، مضحکه بچههای مدرسه بود و اغلب در حالی که کتاب روی پایش بود، خوابش میبرد.
تلاش دائم برای به دست آوردن پول، ضربهاش را زد. نمرههای پدر کم میشد. اما او به سختی ادامه داد و دوره عالی را تمام کرد. سپس در کالج اِی و تی در گرینز بورو کارولینای شمالی ثبتنام کرد. آنجا یک مدرسه دولتی بود و پدرم سالهای اول و دوم را با تلاش زیاد به پایان رساند.

در یک بعدازظهر غمانگیز، اواخر سال دوم، پدر به دفتر یکی از معلمان فراخوانده شد. معلم به او گفت که در درسی نمره قبولی نیاورده است. همان درسی که او به علت فقر نتوانسته بود، کتاب آن را بخرد.
بار سنگین شکست، روی شانههایش سنگینی کرد. سالها حداکثر تلاشش را کرده بود و حالا احساس میکرد هیچ کاری انجام نداده است. شاید بهتر بود به خانه بر میگشت و کار زراعت را که سرنوشت اصلیاش بود از سر میگرفت.
اما چند روز بعد، از شرکت پولمن، نامهای به دستش رسید. در نامه نوشته شده بود که از میان صدها متقاضی، او جزء بیست و چهار پسر سیاهپوست دانشجویی است که در فصل تابستان میتوانند به عنوان پیشخدمت واگنهای تختخوابدار راهآهن مشغول به کار شود. او مشتاقانه کار را پذیرفت و برای قطار بوفالو ـ پیتزبورگ تعیین شد.
حدود ساعت 2 صبح، قطار در حال حرکت بود که زنگ خدمتکار به صدا درآمد. پدر از جا پرید. ژاکت سفیدش را پوشید و به طرف خوابگاه مسافران رفت. در آنجا، مردی متشخص به او گفت که او و همسرش خوابشان نمیبرد و یک لیوان شیرگرم میخواهند. پدر شیر را در یک سینی نقرهای به همراه دستمال برایشان آورد. مرد یکی از لیوانها را از میان پرده تخت پایینی به همسرش داد و در حالی که لیوان شیر خود را جرعه جرعه مینوشید، پدر را به حرف گرفت.
قوانین شرکت پولمن، با سختگیری، هر نوع صحبتی را به جز بله آقا، خیر خانمممنوع کرده بود، اما این مسافر دائماً از پدر سؤال می‌کرد. او حتی به دنبالش تا اتاق مخصوص پیشخدمتها رفت.

ـ اهل کجایی؟
ـ ساوانا، تنسی، آقا.
ـ خیلی خوب حرف میزنی!
ـ متشکرم آقا!
ـ قبل از این چکار میکردی؟
ـ من دانشجوی کالج ایوتیدر گرینزبورو هستم آقا.

پدر احساس کرد، لازم نیست به این مسئله اشاره کند که تصمیم دارد به خانه برگردد و زراعت کند.

آن مرد نگاه دقیقی به وی انداخت، برایش آرزوی موفقیت کرد و به خوابگاهش برگشت. صبح روز بعد، قطار به پیتزبورگ رسید. زمانی که پنجاه سِنت، انعام خوبی محسوب میشد، آن مرد پنج دلار به سیمون هیلی داد و پدر از او بسیار تشکر کرد. تمام تابستان، او همه انعامهایی را که گرفته بود، پسانداز کرد و وقتی کار به پایان رسید، او آنقدر پول جمع کرده بود که برای خود قاطر و گاوآهن بخرد. اما متوجه شد که پساندازهای وی، کفاف یک نیمسال تحصیلی کامل در کالج را میدهد، بدون اینکه بخواهد کار غیرعادی بکند.
با خود فکر کرد که حداقل شایستگی یک نیمسال تحصیلی بدون کار بیرون را دارد. تنها از این راه بود که میتوانست بفهمد واقعاً میتواند چه نمرههایی بگیرد.
به گرینزبوروبرگشت، اما به محض اینکه وارد محوطه دانشگاه شد، مدیر دانشگاه او را احضار کرد. وقتی رو به روی آن مرد بزرگ نشسته بود، وجودش پر از بیم و هراس بود.
مدیر گفت: نامهای به دست من رسیده است سیمون. تو این تابستان برای شرکت پولمن کار میکردی؟

ـ بله آقا.
ـ آیا یک شب مردی را در قطار ملاقات کردی و برای او شیر گرم بردی؟
ـ بله آقا.
ـ خوب او آر. اس. ام. بویس، مدیر بازنشسته چاپخانه کورتیس است که روزنامه ساتردی ایونینگ پست را چاپ میکند. او پانصد دلار برای پانسیون، شهریه و کتابهای یکسال تو هدیه کرده است.
پدرم از تعجب خشکش زد!
این بخشش غیرمنتظره، نه تنها باعث شد پدر بتواند کالج ایوتیرا به پایان برساند، بلکه در کلاس خود شاگرد اول باشد. و این پیروزی، شهریه کامل در دانشگاه کرنل در ایتاکا نیویورک را برایش به ارمغان آورد.

در سال 1920، پدر که تازه ازدواج کرده بود، با همسرش برتابه ایتاکا نقل مکان کرد و وارد دانشگاه کرنل شد تا مدرک فوقلیسانس خود را بگیرد و مادرم در کنسرواتوار موسیقی ایتاکا ثبتنام کرد تا نواختن پیانو را بیاموزد. من سال بعد متولد شدم.
دهها سال بعد، روزی نویسندگان ساتردی ایونینگ پستمرا به دفترشان در نیویورک دعوت کردند تا در مورد خلاصه کردن اولین کتابم، زندگینامه مالکوم ایکس با من گفتگو کنند. از اینکه در آن دفتر در خیابان لگزینگتون نشسته بودم بسیار خوشحال بودم و بهخود میبالیدم. ناگهان به یاد آقای بویسافتادم و اینکه چگونه سخاوت وی باعث شده بود که بتوانمدر میان این افراد، به عنوان نویسنده حضور یابم و ناگهان به گریه افتادم.
ما فرزندان سیمون هیلی، همیشه به یاد آقای بویسو سرمایهگذاری وی روی انسانی فقیر هستیم. از این سخاوت، ما نیز بهره جستهایم.

بجای پرورش در مزرعهای اجارهای، ما در خانهای با والدینی تحصیل کرده، قفسههایی پر از کتاب و افتخار بهخود رشد یافتیم. برادرم جرج مدیر کمیسیون نرخگذاری پستی است، جولیوس معمار است. لویس معلم موسیقی است و من نویسنده هستم.
آقای آر. اس. امدر زندگی پدرم موهبتی خداداد بود. آنچه بعضیها آن را شانس مینامند، من آن را تأثیر یک نیروی جادویی در راه نیکی به دیگران میدانم و معتقدم که هر شخصی که نعمت موفقیت نصیبش شده است، لازم است بخشی از آن را به دیگران بخشد. ما همگی باید مانند آن مرد در قطار زندگی عمل کنیم.

آفتاب پرست

  • نوشته:  آنتوان چخوف
  • ترجمه: حسین بیدارمغز

آفتابپرست حیوانی کوچک است که جهت همرنگ شدن با محیط پیرامونش رنگ عوض میکند؛ به این ترتیب او خود را از خطر حفظ کرده و بهسختی دیده میشود. اما آفتابپرست چخوف یک پلیس است!
آنتوان چخوف (1904 – 1860) در مورد دوره انحطاط روسیه بسیار نوشته است. او با گیدوموپاساندر فرانسه مقایسه شده است؛ او یک لحظه را در زندگی برخی آدمها بر میگیرد و شخصیت و روان او را در چند صفحه نشان میدهد. گرچه چخوف ضعف و سستیهای روسیه را میشناسد، امّا راهی برای حل این مشکلات ارائه نمیکند. آفتابپرست نمونهای خوب و بارز از داستانهای کوتاه او است.
گروهبان پلیس آچومیه لوف ، در حالی که شنل تازهاش را به تن کرده است و چیزی زیر بغل دارد، در بازار گشت میزند. پاسبانی مو قرمز که مقداری میوه توقیف شده با خود حمل میکند، به دنبال او در حرکت است. سکوت بر همهجا حکمفرماست.
در بازار پرنده پر نمیزند. در و پنجرههای باز مغازهها نگاه غمگین خود را مثل دهانهای گرسنهای که باز شده باشند، به دنیای بیرون دوختهاند.

ناگهان، آچومیه لوف صدای کسی را میشنود که فریاد میزند: پس میخواهی گاز بگیری، ها؟! جانور لعنتی! این روزها سگها دیگر مجاز نیستند که گاز بگیرند. وای! وای! جلویش را بگیرید!
زوزه سگی به گوش میرسد. آچومیهلوف به جهتی که صدا از آنسو میآید نگاه میکند و سگی را میبیند که جستزنان به روی پا، از انبار چوب پینچوگین  بیرون میدود. مردی با پیراهن سفید، سگ را دنبال میکند. مرد به سگ نزدیک میشود و ناگهان خودش را به جلو روی زمین پرت میکند و پاهای عقبی سگ را محکم میگیرد. یک بار دیگر زوزه سگ به گوش میرسد و یکبار دیگر فریاد مرد شنیده میشود. چهرههای خوابآلود در میان قاب پنجرهها پیدا میشوند و جمعیّتی که انگار از زیر زمین سبز شده باشند، دور آنها گرد می‌آیند.

پاسبان میپرسد: فکر میکنی اغتشاش شده باشد؟
آچومیهلوف به سمت چپ میچرخد و به طرف جمعیت میرود. نزدیک در حیاط، مرد سفیدپوش را میبیند که دست راستش را بالا نگهداشته و انگشت خونیناش را به جمعیت نشان میدهد. در چهره نیمه مستش حالتی وجود دارد که گویی میگوید: صبر کن! اگر سزای این کارت را کف دستت نگذاشتم؛ خبیث لعنتی!
با دیدن مرد، آچومیهلوف تازه میفهمد که او خریوکین آهنگر است. باعث و بانی تمام این سر و صداها ـ یعنی سگی سفید و جوان با لکهای زرد رنگ بر پشت ـ در حالی که روی زمین، وسط جمعیت ولو شده، سرتا پایش میلرزد و در چشمان پر آبش نگاهی حاکی از بیاعتمادی پیداست.

آچومیهلوف در حالی که راهش را از بین جمعیت باز میکند؛ میپرسد: چه خبر است؟ تو چرا اینجایی؟ انگشتت چه شده؟ تو بودی فریاد میکشیدی؟
خریوکین میگوید. قربان... من داشتم رد میشدم، کاری هم به کار کسی نداشتم؛ میرفتم تا در حوالی جنگل به دنبال دیمیتری یویچ  بگردم که ناگهان این سگ بد ذات انگشتم را گاز گرفت. باید مرا ببخشید. من کارگرم، یک کار بخصوص در دست انجام دارم و بالاخره یک نفری باید خسارت مرا بپردازد. چون شاید من تا یک هفتهای نتوانم از این انگشت استفاده کنم! قربان... هیچجای قانون ننوشته که اجباری برای تحمل آزار از جانب حیوانات وجود دارد! اگر آنها همه هوس کنند ما را گاز بگیرند که دیگر نمیشود توی این دنیا زندگی کرد!
آچومیهلوف در حالی که ابرو بالا و پایین میاندازد، با تحکم میگوید: خوب، باشد. حالا این سگ کی هست؟ من به این قضیه جداً رسیدگی میکنم. من به شما یاد میدهم که سگهایتان را همینطوری ول نکنید! دیگر موقعش رسیده که به آنهایی که به قانون احترام نمیگذارند درسی داده شود. من صاحب این سگ را تنبیه میکنم. به او میفهمانم که با کی طرف است!و در حالی که به طرف پاسبان میچرخد، داد میزند: یلدیرین  ببین این سگ مال چه کسی است و در این مورد گزارشی تهیه کن. سگ کشته خواهد شد. زود باش! به هر حال، فکر کنم یک سگ هار باشد. سگ کیست؟

یک نفر از لابهلای جمعیت میگوید: ظاهرش مثل سگ ژنرال ییگالوف  است.
ـ سگ ژنرال ییگالوف؟! هووم! یلدیرین، شنلم را از تنم دربیاور، هوا خیلی گرم است! مثل این که میخواهد باران ببارد.
آچومیهلوف در حالی که به طرف خریوکین میچرخد، میگوید: این وسط یک چیزی هست که من نمیفهمم؛ آخر این سگ چه طوری میتوانسته تو را گاز بگیرد؟ قدش آنقدر نیست که به سر انگشتان تو برسد. این سگ، به این کوچکی و تو به این بزرگی! تو احتمالاً انگشتت به سوزنی، چیزی گرفته و بریده، و آن وقت فکر سگ به سرت زده و خواستهای که از این طریق پولی به جیب بزنی. من آدمهایی مثل تو را خوب میشناسم؛ شما خیلی بدجنسید!

ـ قربان! او سیگارش را به صورت سگ پرت کرده، اما سگ که احمق نیست، در عوض او را گاز گرفته.
ـ دروغ میگوید قربان! او اصلاً نمیفهمد چه میگوید. اجازه بدهید تا خود قاضی حکم بدهد. قانون میگوید که حالا دیگر همه با هم برابرند. من خودم یک برادری در اداره پلیس دارم، اگر شما...
ـ حرف نزن!
پاسبان متفکرانه میگوید: نه، این سگ ژنرال نیست. ژنرال این جور سگهایی ندارد. سگهای او فرق دارند.
ـ مطمئنی؟
ـ بله قربان! کاملاً مطمئنم.
ـ خودم هم این را میدانستم. ژنرال سگهای گرانقیمتی دارد. اما این یکی! این نه موی درستی دارد نه شکل و شمایل حسابی. مردم چرا اینطور سگهایی را نگه میدارند؟ هیچ میدانی اگر یک چنین سگی توی مسکو یا سن پترزبورگ پیدا شود چه میشود؟ آنها دیگر صبر نمیکنند ببینند قانون چه میگوید، بلکه فوراً... و این پایان ماجراست. خریوکین! تو درد کشیدهای، و من از کنار این موضوع به راحتی نمیگذرم. باید یک درسی به آنها بدهم!

پاسبان با صدای بلند فکرش را بیان میکند که: اما با وجود این، شاید هم سگ ژنرال باشد! یک روزی من توی حیاط ژنرال، یک سگ مثل این را دیدم.
صدایی از میان جمعیت میگوید. مسلّم است که این سگ ژنرال است.
ـ یلدیرین! کمکم کن تا پالتویم را بپوشم. هوا سرد است. سگ را به منزل ژنرال ببر و از آنها بپرس. بگو که من آن را پیدا کردهام و برایشان فرستادهام. به او بگو که نگذارد سگ به خیابان بیاید. احتمالاً سگ گرانقیمتی است. اگر هر کسی که از راه میرسد سیگارش را به دماغ او بکوبد، در مدت کوتاهی از بین خواهد رفت. سگ، حیوانی بسیار دوست داشتنی است. و تو، مرتیکه احمق! دستت را بیاور پایین! لازم نیست آن انگشت مسخرهات را به همه نشان بدهی. تقصیر خودت است!

ـ آشپز ژنرال اینجاست. بگذارید از او بپرسیم. سلام پروخور یک دقیقه بیا اینجا! نگاه کن ببین این سگ مال شماست؟
ـ این سگ؟! ما هیچ وقت اینطور سگی نداشتهایم!
آچومیهلوف میگوید: این سگ ارزشش را ندارد که در موردش پرسوجو کنیم. این یک سگ ولگرد است. بیش از این نمیتوان چیزی گفت. اگر من میگویم این یک سگ ولگرد است، پس یک سگ ولگرد است! او کشته خواهد شد.
پروخور ادامه میدهد: این سگ مال ما نیست، این سگ به برادر ژنرال که تازه از راه رسیده تعلق دارد. ارباب من از این جور سگها خوشش نمیآید، اما برادرش برعکس، خوشش میآید.
آچومیهلوف میپرسد: پس برادر ژنرال، ولادیمیر ایوانویچ  رسیده است؟و در این حال لبخندی بر چهرهاش می‌نشیند.

ـ خوب، خوب، پس او رسیده و من خبر نداشتم! آمده که سری بزند؟
ـ بله قربان، برای دید و بازدید آمده.
ـ خوب، خوب، پس میگویی این سگ اوست؟ خیلی خوشحالم. برشدار! یک سگ کوچولوی قشنگ. یک سگ کوچولوی تند و تیز چه گازی از انگشت یارو گرفته! ها، ها، ها. چرا میلرزی کوچولوی خوشگل؟ این یارو آدم پستی است.
پروخور، سگ را صدا میزند و همراه با او دور میشود. جمعیت به خریوکین میخندد. آچومیهلوف او را تهدید میکند:
ـ آخرش یک روزی میگیرمت!
و در حالی که خودش را در شنلش میپوشاند، به راهش در میان بازار ادامه می‌دهد.

شرط

  • نوشته: آنتوان چخوف
  • ترجمه: پریسا جلالی

ممکن است مدتها بحث کنید، قبل از اینکه تصمیم بگیرید، برنده یا بازنده این شرطکیست؟
شب تاریک پاییزی بود. بانکدار پیر از این گوشه به آن گوشه کتابخانهاش قدم میزد و مهمانیای را به خاطر میآورد که پاییز پانزده سال پیش ترتیب داده بود. افراد زیرک بسیاری در آن مهمانی حضور داشتند و گفتگوی بسیار جالبی نیز در جریان بود. از جمله در مورد مجازات اعدام صحبت میکردند. مهمانان که در میانشان ادیب و روزنامهنگار هم کم نبود، بیشترشان با مجازات اعدام مخالف بودند. به نظر آنها، اعدام، مجازاتی منسوخ و  نامناسب بود. بعضی از آنها اعتقاد داشتند که در تمام دنیا، حبس ابد باید جایگزین مجازات اعدام شود.
میزبان گفت: من با شما موافق نیستم. خودِ من، مجازات اعدام یا حبس ابد را تجربه نکردهام، اما اگر قرار باشد یکی را انتخاب کنم؛ به نظر من اعدام از حبس ابد اخلاقیتر و انسانیتر است. اعدام، مرگی فوری است، اما حبس ابد، مرگ تدریجی. چه کسی جلاد مهربانتری است؟ کسی که شما را ظرف چند ثانیه میکشد یا کسی که سالها، پیدر پی جان شما را میگیرد؟

در میان جمع، یک وکیل حضور داشت، مردی جوان حدود بیست و پنج سال سن. وقتی نظرش را پرسیدند، گفت: اعدام و حبس ابد هر دو به یک اندازه غیرقابل قبول است، اما اگر قرار بود من یکی از اینها را انتخاب کنم، یقیناً دومی را انتخاب میکردم. چون به هر حال زندگی کردن در هر شرایطی بهتر از مردن است.
بحث داغی در گرفت. بانکدار که آن هنگام جوانتر و جوشیتر بود، ناگهان کنترل خود را از دست داد و مشت خود را روی میز کوبید و خطاب به وکیل جوان فریاد زد: این دروغ است. من دو میلیون شرط میبندم که تو نمیتوانی حتی پنج سال را در زندان بگذرانی.
وکیل پاسخ داد: اگر حرفتان جدی است، پس من هم شرط میبندم که میتوانم نه تنها پنج سال، بلکه پانزده سال در زندان بمانم.
بانکدار فریاد زد: پانزده سال! شرط میبندم. آقایان! من دو میلیون شرط میبندم.
وکیل گفت: موافقم. شما دو میلیون را قمار میکنید و من در عوض، آزادیام را.
به این ترتیب این شرط مسخره و بیهدف، میان بانکدار نازپرورده و هوسباز که در آن هنگام بسیار ثروتمند بود و وکیل جوان بسته شد.
در طول شام به شوخی به وکیل گفت: مرد جوان! قبل از اینکه خیلی دیر شود، سرعقل بیا. دو میلیون برای من ارزشی ندارد، اما تو سه یا چهار سال از بهترین سالهای عمرت را از دست میدهی. میگویم سه تا چهار سال، زیرا هرگز بیش از این دوام نمیآوری. ضمناً، مرد بیچاره فراموش نکن که حبس داوطلبانه بسیار سختتر از حبس اجباری است. اینکه حق داری هر لحظه خودت را آزاد کنی، فکری است که سراسر زندگیات را در زندان مسموم میکند. از این بابت دلم برایت می‌سوزد.

و حالا بانکدار، از این طرف به آن طرف قدم میزد، تمام اینها را به خاطر میآورد و از خود میپرسید: چرا این شرط را بستم؟! چه نتیجهای داشت؟ آن وکیل پانزده سال زندگیاش را از دست داده و من دو میلیون دور میاندازم. آیا این، مردم را قانع میسازد که مجازات اعدام، بدتر یا بهتر از حبس ابد است؟ نه! نه! همه اینها مزخرف و احمقانه است. در مورد من، این کار نتیجه هوی و هوس مردی بینیاز بود و در مورد وکیل، طمع صِرف برای پول.
او آنچه که بعد از آن مهمانی عصر اتفاق افتاد، به خاطر آورد. تصمیم گرفته شد که وکیل، تحت سختترین شرایط در ساختمان باغ خانه بانکدار زندانی شود. قرار شد طی این دوره، حق بیرون رفتن از آنجا، دیدن هیچ موجود زنده، یا شنیدن صدای انسان و دریافت نامه و روزنامه از وی سلب شود. او اجازه داشت که آلت موسیقی داشته باشد، کتاب بخواند، نامه بنویسد، سیگار بکشد. برطبق قرارداد، تنها ارتباط او با دنیای خارج، البته فقط در سکوت، پنجرهای کوچک بود که به این منظور در آنجا ساخته شده بود. تمام ملزومات، از جمله کتاب و آلات موسیقی را میتوانست به هر مقدار از طریق فرستادن یادداشتی از راه پنجره دریافت کند. قرارداد، با دقیقترین جزئیات تنظیم شده بود؛ به طوریکه شدیداً زندانی را منزوی میساخت و وکیل را ملزوم میکرد که دقیقاً پانزده سال از ساعت دوازده، چهاردهم نوامبر 1870 تا ساعت دوازده، چهاردهم نوامبر 1885 در زندان بماند. کوچکترین تلاش برای نقض شرایط از جانب زندانی و یا فرار، حتی دو دقیقه قبل از موعد مقرر، بانکدار را از پرداخت دو میلیون معاف می‌ساخت.

طی سال اول زندان، تا آنجا که می‌شد از یادداشتهای کوچک او فهمید؛ وکیل به شدت از تنهایی و کسالت رنج میبرد. شب و روز از ساختمان او صدای پیانو به گوش میرسید. شراب و سیگار نخواسته بود. نوشته بود: شراب، هوی و هوس را بر میانگیزد که دشمن اصلی یک زندانی است. به علاوه، هیچچیز کسالتآورتر از نوشیدن شراب در تنهایی نیست و دود سیگار هوای اتاق را کثیف میکند.در طول سال اول، وکیل کتابهای سبکی درخواست میکرد. رمانهایی با موضوعات عشقی پیچیده، داستانهای جنایی و تخیّلی و از این قبیل.
در سال دوم دیگر صدای پیانو به گوش نمیرسید و وکیل فقط خواستار موسیقی کلاسیک بود. در سال پنجم دوباره صدای موسیقی شنیده میشد و زندانی تقاضای شراب کرد. آنهایی که مراقب او بودند گفتند که، تمام آن سال او فقط خورد و نوشید و روی تخت دراز کشید. اغلب خمیازه میکشید و خشمگینانه با خودش حرف میزد. کتاب نمیخواند. گاهی شبها مینشست و چیزی مینوشت. مدتهای طولانی مینوشت و صبح، همه آنها را پاره میکرد. بارها صدای گریهاش را شنیده بودند.

در نیمه دوم سال ششم، زندانی با شور و شوق، شروع به یادگیری زبانهای مختلف، فلسفه و تاریخ کرد. او چنان حریصانه به این موضوعات پرداخت که بانکدار فرصت کافی برای پیدا کردن کتابهای مورد نیازش را نداشت. در فاصله چهار سال، حدود ششصد جلد کتاب به تقاضای او خریداری شده بود. در حین تداوم این شور و هیجان بود که بانکدار نامهای به این مضمون از زندانی دریافت کرد: زندانبانِ عزیز من! من این خط را به شش زبان مینویسم. آنها را به متخصصین فن نشان بدهید. بگذارید آنها را بخوانند. اگر حتی یک اشتباه هم پیدا نکردند، تقاضا میکنم، دستور دهید تیری در باغ شلیک کنند. از طریق این صدا، من میفهمم که تلاشهای من بیهوده نبوده است. نوابغ در تمامی اعصار و کشورها، به زبانهای گوناگون حرف میزنند. اما در وجود تمامی آنها، یک آتش شعلهور است. آه! ای کاش شما خوشحالی آسمانی مرا، حالا که همه آنها را میفهمم، درک میکردید!خواهش زندانی برآورده شد. به دستور بانکدار، دو تیر در باغ شلیک شد.
بعدها، پس از دهمین سال، وکیل بیحرکت پشت میزش نشست و تنها انجیل خواند. برای بانکدار عجیب بود، مردی که طی چهار سال در ششصد جلد کتاب آموزشی تبحر یافته بود، تقریباً یک سال تمام را صرف خواندن کتابی کند که فهمش آسان بود و به هیچوجه هم قطور نبود. سپس تاریخ ادیان و الهیات جایگزین انجیل شد.
طی دو سال آخر زندان، زندانی، کتابهای فراوان و متنوعی میخواند. حالا او به علوم طبیعی مشغول شده بود، سپس به خواندن اشعار بایرون و شکسپیر پرداخت. یادداشتهای او همچنان میرسید که در آنها تقاضای کتابی در مورد شیمی، کتب درسی پزشکی، رمان و مقالههایی در مورد فلسفه یا الهیات کرده بود. او آنچنان کتاب میخواند که گویی میان تخته پارهها در دریایی شنا میکند و در آرزوی نجات دادن زندگیاش، مشتاقانه این تخته پارهها را، یکی پس از دیگری به هم میچسباند.

بانکدار تمام اینها را به خاطر آورد و با خود فکر کرد: فردا، ساعت دوازده، او آزادیاش را به دست میآورد. بر طبق قرارداد، باید دو میلیون به او بدهم، اگر این پول را پرداخت کنم، کارم تمام است. برای همیشه نابود میشوم...
پانزده سال پیش، ثروتش بیحساب بود. اما حالا میترسید از خود بپرسد، بیشتر، پول دارد یا بدهی! قمار روی بورس اوراق بهادار، معاملات خطرناک، بیپرواییهایی که حتی در دوران پیری نمیتوانست خود را از آن خلاص کند، کارش را به انحطاط کشانده بود و مرد مغرور، مطمئن و جسوری مانند او، به بانکداری معمولی تبدیل شده بود که با هر نوسان بازار، موقعیتش متزلزل میشد.

پیرمرد از ناامیدی به موهایش چنگ زد و گفت: این شرط لعنتی، چرا این مرد نمرد؟ او فقط چهل سال دارد. تا آخرین فارتینگ مرا میگیرد، ازدواج میکند، از زندگی لذت میبرد، روی بورس شرطبندی میکند، و من مانند گدای حسودی، نگاهش میکنم و هر روز این جملات را از او میشنوم: من خوشبختیام را مدیون شما هستم. اجازه بدهید کمکتان کنم. نه، این غیرقابل تحمل است. تنها راه فرار از ورشکستگی و رسوایی، این است که او بمیرد.
ساعت، تازه زنگ سه را نواخته بود. بانکدار گوش به زنگ بود. در خانه همه خواب بودند و فقط صدای ناله درختان یخزده از بیرون پنجره به گوش میرسید. بانکدار، در حالی که سعی میکرد هیچ صدایی ایجاد نکند، از درون گاوصندوق کلید دری را یبرون آورد که پانزده سال آن را باز نکرده بود. کتش را پوشید و از خانه خارج شد. باغ، تاریک و سرد بود. باران میبارید. باد سرد شدیدی در باغ زوزه میکشید و درختان را تکان میداد. با اینکه چشمانش را تنگ کرده بود، نمیتوانست زمین، مجسمههای سفید، ساختمان باغ و درختان را ببیند. وقتی به ساختمان باغ نزدیک شد، دوبار نگهبان را صدا زد. هیچ جوابی نشنید. ظاهراً به خاطر هوای بد، نگهبان جایی پناه گرفته بود و حالا در آشپزخانه و یا گلخانه به خواب رفته بود.

پیرمرد با خود فکر کرد: اگر این شجاعت را داشته باشم که مقصودم را عملی کنم، اول از همه به نگهبان، مشکوک میشوند.کورمال کورمال، پلهها و در را پیدا کرد و وارد هال ساختمان شد. سپس راهش را به سوی راهروی باریکی پیدا کرد و کبریتی آتش زد. هیچکس آنجا نبود. تخت یک نفر، بدون روتختی، آنجا بود و از دور در تاریکی یک اجاق آهنی در گوشهای دیده میشد. مهر و موم دری که به اتاق زندان منتهی میشد، سالم بود. وقتی کبریت خاموش شد، پیرمرد که از هیجان میلرزید، دزدکی از پنجره کوچک به داخل نگاه کرد.
در اتاق زندانی، شمعی کورسو میزد. خود زندانی پشت میز نشسته بود. تنها پشت، موهای سر و دستهایش دیده میشد. کتابهای باز روی میز، روی دو تا صندلی و فرش پراکنده بود.
پنج دقیقه گذشت و زندانی هیچ حرکتی نکرد. پانزده سال حبس به او آموخته بود که بیحرکت بنشیند. بانکدار ضربهای به پنجره زد اما زندانی باز هم هیچ حرکتی نکرد. سپس بانکدار، مهر و موم را با احتیاط شکست و کلید را در قفل چرخاند. قفل، زنگ زده بود. ناله خشکی کرد و در، غژغژ صدا کرد. بانکدار انتظار داشت فوراً فریاد تعجب و صدای پا بشنود، سه دقیقه گذشت و آنجا هنوز ساکت بود. تصمیم گرفت داخل شود.

پشت میز، مردی نشسته بود که شبیه انسان معمولی نبود. مشتی پوست و استخوان با موهای تابدار بلند مانند یک زن و ریشی انبوه. رنگ صورتش زرد بود، گونهها فرو رفته، پشتش باریک و دراز بود و دستی که سر پرمویش را به آن تکیه داده بود، آنقدر لاغر و استخوانی مینمود که نگاه کردن به آن دردناک بود. موهایش خاکستری شده بود و اگر کسی به چهره لاغر و سالخورده این مرد نگاه میکرد، باورش نمیشد که او فقط چهل سال دارد. روی میز، مقابل سر خم شدهاش، کاغذی بود که با خط ریز روی آن چیزی نوشته شده بود.
بانکدار با خود فکر کرد: مرد بدبخت! او خواب است و شاید میلیونها پوند را در خواب میبیند. من فقط باید این موجود نیمهجان را روی تخت بیندازم، لحظهای بالش را روی صورتش بگذارم. دقیقترین جستجوها هم، هیچ نشانهای از مرگ غیرطبیعی را نشان نمیدهد. اما، اول بگذار ببینم اینجا چه نوشته است؟

بانکدار کاغذ را از روی میز برداشت و شروع به خواندن کرد: فردا، دوازده نیمهشب، من آزادیام را به دست میآورم و این حق را دارم که وارد مردم شوم. اما قبل از اینکه این اتاق را ترک کنم و خورشید را ببینم، لازم است چند کلمهای با شما صحبت کنم. با وجدان بیدار و در مقابل خداوندی که ناظر من است، به شما اعلام میکنم که من آزادی، زندگی، سلامتی و تمامی آنچه را که کتابهای شما، نعمتهای دنیا خواندهاند؛ تحقیر میکنم. پانزده سال، با پشتکار تمام، زندگی زمینی را بررسی کردم. حقیقت دارد؛ من دنیا و مردم را ندیدم؛ اما در کتابهای شما، من شراب خوشبو نوشیدم؛ آواز خواندم؛ در جنگلها به شکار آهو و گراز وحشی رفتم؛ عشق ورزیدم... و آنان که مخلوق جادوی نبوغ شعر شما بودند، شب هنگام مانند ابری لطیف به ملاقات من آمدند و در گوشم داستانهای شگفتانگیز زمزمه کردند؛ داستانهایی که مرا سرمست میکرد. در کتابهای شما، من از قله البرز  و مانت بلانک بالا رفتم و از آنجا دیدم چگونه سپیدهدم، خورشید طلوع میکند و هنگام غروب چگونه آسمان، اقیانوس و قله کوهها را از طلای ارغوانی میپوشاند. از آنجا دیدم که چطور بالای سرم، آذرخش، ابرها را میشکافد و میدرخشد. جنگلهای سبز، دشتها، رودخانهها، دریاچهها و شهرها را دیدم، من آواز پریان دریایی را شنیدم و نوای نی پن  را. من بالهای زیبا را که به سویم پرواز میکردند تا با من از خدا حرف بزنند لمس کردم...

در کتابهای شما، من خود را به درون مغاکهای بیانتها پرتاب کردم؛ معجزه کردم؛ شهرها را خاکستر کردم؛ مذاهب تازهای آوردم؛ همه کشورها را فتح کردم... کتابهای شما به من خرد عطا کرد. تمامی آنچه که اندیشه خستگیناپذیر انسان، در طی قرنها خلق کرده است، در توده کوچکی در مغزم انباشته شده است. من میدانم که از تمامی شما، زیرکترم.
و من، کتابهای شما، تمامی نعمتهای زمین و خرد را تحقیر میکنم. همه چیز، مانند سراب، پوچ، سست، خیالی و واهی است. اگرچه شما مغرور و خردمند و زیبایید، با این حال مرگ، شما را مانند موشهای زیرزمینی از صفحه روزگار پاک میکند. اعقاب شما و تاریخ شما و جاودانگی مردان نابغه شما مانند خاکستری سرد است که با این جهان خاکی نابود میشود. شما دیوانهاید و راه خطا رفتهاید. دروغ را به جای حقیقت و زشتی را به جای زیبایی گرفتهاید. همانقدر که اگر ناگهان درختان سیب و پرتقال به جای میوه، قورباغه و مارمولک بدهند و اگر گلهای سرخ بوی اسب عرقآلود بدهد، شگفتزده میشوید، من به همان اندازه از شما در شگفتم که بهشت را به زمین فروختهاید. من نمیخواهم شما را بفهمم. برای اینکه به درستی تحقیر خود را نسبت به آنچه که شما با آن زندگی میکنید، نشان دهم. من از دو میلیونی که با آن، زمانی خواب بهشت را میدیدم و اکنون از آن بیزارم، چشمپوشی میکنم. برای اینکه خود را از حقّ داشتن آن محروم سازم، پنج دقیقه قبل از وقتی که شرط تعیین کرده است از اینجا بیرون میروم و به این ترتیب موافقتنامه را نقض میکنم.

بانکدار وقتی نامه را خواند، کاغذ را روی میز گذاشت، سر این مرد عجیب را بوسید و شروع به گریه کرد. از محوطه باغ بیرون رفت. هیچ وقت دیگر، حتی پس از ضررهای وحشتناک خود روی بورس، تا به حال اینگونه خود را حقیر نپنداشته بود.
وقتی به خانه رسید، روی تختش دراز کشید، اما آشفتگی و اشک، مدتها مانع خوابش شد.
صبح روز بعد، نگهبان بیچاره دوان دوان پیش او آمد و گفت آنها مردی را که در ساختمان باغ بود، دیده بودند که از پنجره به داخل باغ و سپس به سوی در رفته و ناپدید شده بود. بانکدار فوراً با خدمتکارانش به ساختمان آن طرف رفت و فرار زندانیاش را تصدیق کرد. برای اجتناب از شایعات بیدلیل، کاغذی را که حاکی از چشمپوشی وکیل از پول بود، از روی میز برداشت و وقتی برگشت آن را در گاو صندوقش گذاشت و درِ آن را قفل کرد.