پنجشنبه ۲۷ فروردین ۱۳۸۸ - ۱۳:۴۱
۰ نفر

صدای رویش گل به گوش می‌رسد و نوای دلنشین پرندگان همه جا را فراگرفته است.

طبیعت قدم بهار را بر چشم نهاده و همة زیورهایش را به کار گرفته است تا جمال خویش بنماید.

سختی و سردی یخ‌هایی که کوهها را در زمستان به انجماد زندانی کرده بودند اینک در برابر صدای ریزش چشمه‌سارها و رودها بی‌معنی شده‌اند.

عطر گلهای زیبای طبیعت بسیار خوشبوست اما عطر وجود انسانهای پاکدامن خوش‌رایحه‌تر است و ماندنی‌تر، اگر آدمی وجود خویش را به عطر ایمان معطّر گرداند آنگاه رایحة خوش آن در مشام فرشتگان می‌پیچد. بهار را همه می‌بینند با این حال همگان آن را یکسان درنمی‌یابند. گروهی تنها   تغییرات طبیعی را درک می‌کنند، گروهی معانی تغییرات را و عده‌ای نیز اشارات و اسرار این رستاخیز طبیعت را.


خوشا به حال آنان که به این اشارة رسول اکرم (ص) عمل می‌کنند که فرمود:
اِذَا رَأَیتُمُ الرَّبِیع فَاکثرُوا ذِکر النُّشُور.
هرگاه بهار را دیدید بسیار از قیامت یاد کنید.
در ادبیات غنی و پربار ایرانی اسلامی این سرزمین همواره از بهار و احیاء طبیعت به عنوان توجه به:
1. قدرت پروردگار متعال در میراندن و زنده کردن عالَم و آدم
2. ضرورت خودسازی و بازسازی روحی معنوی انسان در هر دورة زمانی
3. تقویت امید در انسانها خصوصاً در شرایط سخت روحی و ناامیدی
4. تصویری نمادین از روز رستاخیز و زنده شدن انسانها در ساحتی نو
5. لزوم شُکر کردن نسبت به رؤیت دوبارة بهار و جانِ تازه یافتن طبیعت
6. تسبیح‏گویی همة اجزا و عناصر طبیعت نسبت به خداوند متعال
یاد شده است که به امید بهاری تازه در روح و جان همة مؤمنان و پویندگان مسیر تکامل، به مرور نمونه‏هایی از آثار بزرگان زبان فارسی در این زمینه اشاره می‏شود.
 
 بهار جوانی
حضرت امام خمینی (ره)
بهار آمد جوانی را پس از پیری ز سر گیرم
کنار یار بنشینم ز عمر خود ثمر گیرم
به گلشن باز گردم با گل و گلبن درآمیزم
به طرف بوستان دلدار مهوش را به بر گیرم
خزان و زردی آن را  نهم در پشت سر روزی
که در گلزار جان از گلعذار خود خبر گیرم
پر و بالم که در دی از غم دلدار پرپر شد
به فروردین به یاد وصل دلبر بال و پر گیرم
به هنگام خزان در این خراب آباد بنشستم
بهار آمد که بهر وصل او بار سفر گیرم
اگر ساقی از آن جامی که بر عشاق افشانَد
بیفشاند به مستی از رخ او پرده برگیرم

یکی از بهترین بهاریه‌های در دوران معاصر غزلی است از مفسّر قرآن و فیلسوف مشهور حکیم آقا محمدرضا الهی قمشه‏ای که در آن علاوه بر ذکر زیبایی‏های فصل بهار و توصیه به همراهی انسان با شور حیات‏بخش طبیعت، لزوم پرهیز از لذّت‏پرستی و اهمیت کسب معرفت به مسئلة انتظار نیز توجه شده و در ابیات انتهایی این غزل آرزوی ظهور حضرت حجة بن الحسن (عج) آن منجی موعود که بشریّت را از گمراهی نجات داده و قافلة مؤمنان را به جامعة عادلانه‏‏ای که تمام انبیاء و اولیای الهی به آن امید داده‏اند هدایت می‏کند به زیبایی هرچه تمام‏تر بیان شده است.

برون آی از حجاب
حکیم محمدرضا الهی  قمشه‏ای
خوشا فصل بهار آرایش گُل باغ و صحرا را
نسیم لطف و نازِ وصلِ آن یار گُل‏آرا را
خوشا بزم نکویان جمع خوبان محفل یاران
که بنشینند و بنشانند در آتش دل ما را
چو عاقل گوشة عُزلت مگیر آشوب و غوغا را
پسندد دور چشمِ مست یار آشوب و غوغا را
تو را چون ترکِ سر بایست در پای نگار افکن
سر آن خوشتر که گردد خاک راه و بوسد آن پا را
زِ ارباب خرد بنیوش و ترکِ لذّتِ تن کن
فدای یار نازیبا مگردان جانِ زیبا را
تو در تاریک شب منشین و چشم معرفت بگشا
که از خورشید روشن‏تر نمایی کوه و صحرا را
جهان روشن کن از اشراقِ جان چون آفتاب ای دل
نه چون شب‏تاب کرمی، چند خواهی تیره دنیا را
زِ فکرِ هوشمندان حل نگردد عقدة گردون
به دست آور دلِ مستان و مشکن جام صهبا را
بنازم ناز چشم هوشیاران را که از مستی
به چشم کودکان کردند شیرین شور شوری را
برون آی از حجاب ای شاهد غیب و شهود آنگه
به روی خویش حیران ساز چشمِ پیر و بُرنا را
الهی داد دل در راه عشق یار پُر نازی
که بگرفت از کفم دامان عقل و زهد و تقوا را 

آمد رسول یار
مـولوی
آمد بهار خرّم و آمد رسول یار  
مستیم و عاشقیم و خماریم و بی‌قرار 
ای چشم و ای چراغ روان شو به سوی باغ  
مگذار شاهدان چمن را در انتظار 
گل از پی قدوم تو در گلشن آمدست  
خار از پی لقای تو گشتست خوش عذار 
ای سرو گوش دار که سوسن به شرح تو  
سر تا به سر زبان شد بر طرف جویبار 
غنچه گره‌گره شد و لطفت گره گشاست  
از تو شکفته گردد و بر تو کند نثار 
گویی قیامتست که برکرد سر ز خاک  
پوسیدگان بهمن و دی مردگان پار 1 
تخمی که مرده بود کنون یافت زندگی  
رازی که خاک داشت کنون گشت آشکار 
شاخی که میوه داشت همی‌نازد از نشاط  
بیخی که آن نداشت خجل گشت و شرمسار 2 
آخر چنین شوند درختان روح نیز  
پیدا شود درخت نکوشاخ بختیار 
لشکر کشیده شاه بهار و بساخت برگ  
اسپر گرفته یاسمن و سبزه ذوالفقار 
گویند سر بریم فلان را جو گندنا 3  
آن را ببین معاینه در صنع کردگار 
آری چو دررسد مدد نصرت خدا  
نمرود را برآید از پشه‌ای دمار 4

1. مولانا در این بیت به روشنی بهار را نشانه‏ای از قیامت می‏داند چرا که همانطور که طبق آیات قرآن کریم مُردگان در روز قیامت با اینکه در قبرها پوسیده و خاک گشته‏اند به امر الهی دوباره از خاک برمی‏خیزند و جان تازه‏ای می‏گیرند در هر بهار نیز درختان و گیاهانی که در زمستان طبیعت دچار خشکی و افسردگی بودند جانی تازه می‏یابند و حیاتی تازه را از سر می‏گیرند.

2. مولانا در این بیت با تشبیهی بسیار ظریف و زیبا می‏گوید همانطور که در بهار درختان شکوفه می‏دهند و به سمت میوه‏دادن پیش می‏روند و اگر درختی در بهار هم هیچ برگی و غنچه‏ای و شکوفه‏ای نداد گویی در برابر دیگر درختان شرمنده است، در قیامت نیز انسانهایی که سر از خاک برمی‏آورند و هیچ عمل صالحی ندارند در برابر دیگر انسانهایی که در دنیا به کسب عمل صالح پرداخته و اینک وجودشان سرشار از میوة ایمان و عمل صالح است، شرمنده می‏شوند.
3. گندنا: تره، گیاهی از خانواده سیر.
4. مولانا احیای طبیعت و سرسبز شدن همه بیابانها و خشکی‏ها و درختان را گوشه‏ای از قدرت بی‏انتهای خداوند متعال می‏داند و می‏گوید همانطور که [طبق برخی روایات] نمرود که ادعای خدایی می‏کرد در اثر فرورفتن پشه‏ای در گوش یا بینی‏اش از پا درآمد به یک اشارة خداوند نیز لشکر زمستان و سردی و خمودی در برابر لشکر شکوفه‏ها و غنچه‏ها شکست خورده و از میان خواهد رفت. 

بهار از منظر لسان‏الغیب حافظ شیرازی

حافظ که بسیاری از علما و عرفا وی را عارف شیرازی خوانده‏اند با تکیه بر تعالیم دینی و دقت در احوال انسان در عالم طبیعت نگاهی دقیق به بهار دارد که حاوی تمام نکات ذکر شده در مقدمة این مقاله است.
حافظ در عین حال که از زیبایی و جلوه‏های گونه‏گون طبیعت در فصل بهار به شگفتی یاد می‏کند اما در ورای این ظاهر، موقتی بودن و ناپایداری آن را نیز مورد توجه قرار می‏دهد و آدمی را به دقت در این ناپایداری و در پیش گرفتن راه و رسم مروّت و انسانیت توصیه می‏کند.
حال پس از اشاره به دو بیت از غزلیات این عارف وارسته، غزلی از دیوان وی را مرور کرده و به نکات دقیق آن توجه می‏کنیم:
بهار عمر خواه ای دل وگر نی این چمن هر سال
چو نسرین صد گل آرد بار و چون بلبل هزار آرد
یعنی ای صاحب‏دل بکوش تا حیاتی بهاری پیدا کنی و گل‏های زیبای جمال روحانی و معنوی از وجودت شکوفا شود که بهار حقیقی همان است وگرنه بهار طبیعت هرسال تکرار می‏شود و گل‏های بسیار می‏روید و هزاران بلبل نیز در این بوستانها نغمه‏سرایی خواهند کرد.
مرغ زیرک نشود در چمنش نغمه‏سرای
هــر بهـاری کـه ز دنباله خــزانی دارد
حافظ در چند غزل انسان عارف و آگاه را به مرغ زیرکی تشبیه می‏کند که به ظواهر پُر آب و رنگ دنیا و تعلّقات آن اعتنا نمی‏کند و با چشم‏ بصیرت درمی‏یابد که نباید به هر موقعیت موقت و ظاهری دل خوش کند زیرا این موقعیتها همگی موقتی‏اند و تغییر در پی دارند، همچون بهار طبیعت که هرچند سراسر جلوه و زیبایی و رنگ و نواست امّا مدت زیادی دوام نمی‏آورد و به پاییز منتهی می‏شود و این‏همه برگ و گل‏های زیبا سرانجامی جز زردی و پژمردگی و خشکی در پی ندارند.

نوبهار است
حافظ شیرازی
نوبهار است در آن کوش که خوشدل باشی
که بسی گُل بدمد باز و تو در گِل باشی
چنگ در پرده همین می‌دهدت پند ولی
وعظت آنگاه کند سود که قابل باشی
من نگویم که کنون با که نشین و چه بنوش
که تو خود دانی اگر زیرک و عاقل باشی
در چمن هر ورقی دفتر حالی دگر است
حیف باشد که ز حالِ همه غافل باشی
گرچه راهیست پُر از بیم ز ما تا برِ دوست
رفتن آسان بُود ار واقف منزل باشی
نقدِ عمرت ببرد غصّة دنیی به گزاف
گر شب و روز در این قصّة مشکل باشی
حافظا گر مدد از بخت بلندت باشد
صید آن شاهد مطبوع شمایل باشی

بیت اول: تأکید بر کوشش برای تصفیه و تزکیة قلب با توجه به عُمر کوتاه انسان.
بیت دوم: لزوم ایجاد استعداد و قابلیت درک پند و نصیحت نیکان.
بیت سوم: لزوم دقت در انتخاب همنشین و غذای جسم و روح با تأمل و اندیشه.
بیت چهارم: دقت و پندگیری از احوال موجودات گوناگون و پرهیز از غفلت.
بیت پنجم: آگاهی بر هدف و مسیر و منازل راه شرط راه بردن به کوی دوست.
بیت ششم: پرهیز از صرف سرمایة عمر در امور دنیایی.
بیت هفتم: با رعایت نکات فوق آدمی مورد عنایت دوست قرار می‏گیرد و به سعادت می‏رسد.
 
درین بهار مخسب
صائب تبریزی
درون گنبد گردون فتنه‌بار مخسب
به زیر سایة پل موسم بهار مخسب 
فلک ز کاهکشان تیغ بر کف استاده است  
به زیر سایة شمشیر آبدار مخسب 
ز چار طاق عناصر شکست می‌بارد  
میان چار مخالف به اختیار مخسب 
ستاره زندة جاوید شد ز بیداری  
تو نیز در دل شب ای سیاهکار مخسب1
به شب ز حلقة اهل گناه کن شبگیر  
دلی چو آینه داری، به زنگبار مخسب2 
به نیم چشم زدن پُر ز آب می‌گردد 
 درین سفینة پر رخنه زینهار مخسب 
گرفت دامن گل شبنم از سحرخیزی  
تو هم شبی رخی از اشک تازه دار مخسب 
به ذوق مطرب و می روزها به شب کردی  
شبی به ذوق مناجات کردگار مخسب3
بر آر یوسف جان را ز چاه تیرة تن  
تو نور چشم وجودی، درین غبار مخسب4 
به ذوق رنگ حنا کودکان نمی‌خسبند
چه می‌شود ،   تو هم از بهر آن نگار مخسب
جواب آن غزل مولوی است این صائب
ز عمر یک ‌شبه  کم گیر  و زنده‌دار مخسب5

1. روح  این غزل توصیه به توبه، شب‏زنده‏داری و عبادت است و دراین بیت صائب می‏گوید نورافشانی ستاره‏هایی که در دل سیاه شب، جاوید مانده‏اند نتیجة شب‏زنده‏داری آنهاست، تو نیز ای انسان گنهکار اگر می‏خواهی نورانی و جاوید شوی باید بیدار بودن در بخشی از شب و عبادت را پیشة خود سازی.
2. توصیه به کناره‏گیری از محافل لهو و لعب و گناه در شب‏ها و حفظ آینة صاف دل از زنگار و سیاهی ناشی از آتش گناه و معصیت.
3. ای کسی که روزهای بسیاری به غفلت و سرخوشی ناشی از آن به شب رساندی، شبی هم بیدار بمان و لذت مناجات را در کامِ جانِ خود بنشان.
4. همان‏طور که حضرت یوسف (ع) از چاه به در آمد و به عزت و سروری رسید تو نیز از چاه تعلّقات دنیوی و حبّ مال و جاه بیرون آی و خود را به مقام عزّت خدادادی برسان.
5. مولوی غزلی دارد در توصیه به شب‏زنده‏داری و عبادت شبانگاهی که صائب تبریزی این غزل را در استقبال از آن سروده است.
 
مرهم دلهای خسته
صائب تبریزی
اد بهار مرهم دلهای خسته است  
گل مومیایی1 پر و بال شکسته است 
شاخ از شکوفه پنبه سرانجام می‌کند  
از بهر داغ لاله که در خون نشسته است 
وقت است اگر ز پوست بر آیند غنچه‌ها  
شیر شکوفه زهر هوا را شکسته است 
زنجیریی است ابر که فریاد می‌کند  
دیوانه‌ای است برق که از بند جسته است 
پایی که کوهسار به دامن شکسته بود  
از جوش لاله بر سر آتش نشسته است 
افسانة نسیم به خوابش نمی‌کند  
از ناله‌‌ای که بوی گل از خواب جسته است؟ 
صائب به هوش باش که داروی بیهشی  
باد بهار در گره غنچه بسته است 

1. مومیایی نام دارویی است که در قدیم برای درمان شکستگی به کار می‏رفت.
 
از نیایش‏های شهید دکتر مصطفی چمران

خدای من، زیبایی‏های طبیعت تو آنقدر دل‏فریب است که جان و روح مرا مجذوب خویش ساخته. مصنوع ارادة خلاّق تو آنقدر دل‏انگیز است که جز ستایش و پرستش راهی برای تسکین دل پُرشور من وجود ندارد. ساعتها با ماه تابان تو می‏نشینم و راز و نیاز می‏کنم، در مقابل او اشک می‏ریزم، وقتی که به پشت ابر می‏رود با بی‏صبری انتظارش را می‏کشم، گاهی از زیبایی‏اش چنان شیفته می‏شوم که فریاد می‏کشم و دیوانه‏وار به هرطرف می‏دوم و آنگاه که خسته و کوفته می‏شوم به گوشه‏ای نشسته با سکوت خویش همراه با قطرات اشک عمیق‏ترین درود قلبی خود را نثارش می‏کنم.
اوه، طلوع و غروب آفتاب تو آنقدر زیباست که درباره‏اش نمی‏توانم چیزی بگویم جز آنکه در مقابل آن بایستم، سراپا محو شوم، و تو را تقدیس کنم. اوه، خدایا، زیبایی‏های تو آنقدر فراوان است که نمی‏توانم شماره کنم ولی همین زیبایی‏هاست که مرا بی‏تاب کرده. می‏خواهم هر چه زودتر جان و هستی خویش را که خود نیز هدیة اوست سراپا تسلیم وجودش کنم، می‏خواهم که جان خود را در قربانگاه عشق او قربانی نمایم، می‏خواهم به دور شمع وجودش بگردم تا سراپا بسوزم، می‏خواهم در او محو شوم و از خود اثری نیابم.
...هنگامی که به زیبایی غروب خیره می‏شوم، بی‏اختیار می‏سوزم و عصارة وجودم به صورت قطرات اشک بر رخسارم می‏غلتد، هنگامی که به امواج دریا می‏نگرم، سراپای وجودم همراه موج تا بی‏نهایت پیش می‏رود و به ابدیت می‏رسد.
هنگامی که به آسمان پرستاره خیره می‏شوم، جسمم همراه روحم از زمین خاکی رخت برمی‏بندد و بر فراز کهکشان‏ها به پرواز درمی‏آید، از میان سکوت آسمان‏ها موسیقی وجود را می‏شنوم که آنچنان هستی‏ام را پر می‏کند که گویی چیزی جز موج موسیقی وجود نیستم، که نسیم‏صفت از میان قله‏های اسرارآمیز جهان می‏گذرد، که جز خدا چیزی نمی‏بیند و جز فنا چیزی نمی‏خواهد....
خدایا، هرچه را دوست داشتم، از من گرفتی، به هرچه دل بستم، دلم را شکستی. به هر چیزی که عشق ورزیدم، آن را زایل کردی. هرکجا که قلبم آرامش یافت، تو مضطرب و مشوشش نمودی. هروقت که دلم به  جایی استقرار یافت، تو آوراه‏ام کردی. هر زمان به چیزی امیدوار شدم، تو امیدم را کور نمودی... تا به چیزی دل نبندم و کسی را به جای تو نپرستم و در جایی استقرار نیابم و به جای تو محبوبی و معشوقی نگیرم و جز تو به کسی دیگر و جایی دیگر و نقطه‏ای دیگر آرامش نیابم، فقط تو را بخواهم، تو را بخوانم، تو را بجویم و تو را پرستش کنم.


فصل بهار
صائب تبریزی
سینه‌ای چاک نکردیم درین فصل بهار  
صبحی ادراک نکردیم درین فصل بهار 
گریه‌ای از سَرِ مستی به تهیدستی خویش  
چون رگ تاک نکردیم درین فصل بهار 
ابر چون پنبة  افشرده شد از گریه و ما  
مژه‌ای پاک نکردیم درین فصل بهار1 
جگر سنگ به جوش آمد و ما سنگدلان  
دیده نمناک نکردیم درین فصل بهار 
لاله شد پاک فروش از عرق شبنم و ما  
عرقی پاک نکردیم درین فصل بهار 
غنچه از پوست برون آمد و ما بی‌دردان  
جامه‌ای چاک نکردیم درین فصل بهار 
با دو صد خرمن امید، ز غفلت صائب  
تخم در خاک نکردیم درین فصل بهار2

1. این غزل در حسرت‏ بی‏عملی و بی‏توجهی به بهار و نشانه‏های آن است. در این بیت صائب به باران‏های بهاری اشاره می‏کند و از اینکه ابرها در این فصل چنین اشک می‏بارند و دیدة خود را پاک می‏سازند اما ما انسانها گاه حتی به اندازه‏‏ای که مژة چشممان خیس شود هم اشک نمی‌ریزیم و حسرت می‏‏خورد.
2. شکفتن و سرسبزی طبیعت در بهار ناشی از رویش بذرهایی است که در خاک منزل کردند و اینک به لطف خدا سر از خاک برآورده‏اند، اما چه زیانکاراند انسانهایی که به حدیث شریف «الدُّنیَا مَزرَعة الآخِرَة» عمل نمی‏کنند و بذر عمل صالحی در این دنیا نمی‏کارند و درنتیجه در روز قیامت دستشان خالی و دلهاشان لبریز از دریغ و حسرت و افسوس خواهد بود.


فصل بهار
علامه اقبال لاهوری
خیز که در کوه و دشت، خیمه زد ابرِ بهار
مست ترنّم هزار
طوطی و درّاج و سار
بر طَرَفِ جویبار
کشتِ و گل و لاله‏زار
چشم تماشا بیار
خیز که در کوه و دشت، خیمه زد ابرِ بهار
*
خیز که در باغ  و راغ، قافلة گُل رسید
باد بهاران وزید
مرغ نوا آفرید
لاله گریبان درید
حُسن گُلِ تازه چید
عشق غمِ نو خرید
خیز که در باغ  و راغ، قافلة گُل رسید
*
... حجره‏نشینی گذار، گوشة صحرا گزین
بر لب جویی نشین
آب روان را ببین
نرگس نازآفرین
لَختِ دل فرودین
بوسه‏زنش بر جبین
حجره‏نشینی گذار، گوشة صحرا گزین
*
دیدة معنی گشا، ای زعیان بی خبر
لاله کمر در کمر
نیمة آتش به  بر
می‏چکدش بر جگر
شبنم اشکِ سحر
در شفق، ‌انجم نگر
دیدة معنی گشا، ای زعیان بی‏خبر
*
خاکِ چمن وانمود، رازِ دلِ کائنات
بود و نبودِ صفات
جلوه‏گری‏های ذات
آنچه تو دانی حیات
آنچه تو خوانی ممات
هیچ ندارد ثبات
خاکِ چمن وانمود، رازِ دلِ کائنات

 آیین آب
سید ابوالفضل سیدالنگی
بهار شد که به آئین آب برگردیم
از انجماد زمستان و خواب برگردیم
شتاب کن! نکند در دقایق شفّاف
به لحظه‌های شب اضطراب برگردیم
شبیه دست نیایش به آسمان برویم
 که شاید از طرفش مستجاب برگردیم
یقیناً از افقی سبز و تازه می روییم
 اگر به واسطة آفتاب برگردیم
زمین زمینة خوبی برای معراج است
 به شرط آنکه به آئین آب برگردیم
 
تذکر سبز
محمدعلی شیخ‌الاسلامی

بهار حرف کمی نیست ما نمی‌فهمیم
زبان تازة تقویم را نمی‌فهمیم
درخت، پا شد و زخم زمین مداوا شد
هنوز چیزی ازین حرف‌ها نمی‌فهمیم
چرا از آب نگفتن؟ چگونه نشکفتن؟
چگونه این همه اعجاز را نمی‌فهمیم؟
نشسته بر سر هر کوچه یک تذکّر سبز
دلا قبول نداریم یا نمی‌فهمیم؟!
نگاه باغ پُر از بازی پرستوهاست
دل عبور نداریم، تا نمی‌فهمیم
زمان، زمانِ بروز صفات باران است
چگونه باز بگوییم ما نمی‌فهمیم؟

کد خبر 79154
منبع: همشهری آنلاین

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز