به گزارش همشهری آنلاین، دایر کردن کتابخانهای در دل بازار تهران آن هم در بنای زیبا و دلنشین این خانه بهانهای بود برای اینکه بسیاری از پژوهشگران تاریخ، نویسندگان و اهالی علم و ادب به این خانه رفت و آمد داشته باشند. گنجینهای از سکههای تاریخی و دیگر اشیای موزه آن زمان در این خانه، نگهداری و به نمایش گذاشته میشد.
قصههای خواندنی تهران را اینجا دنبال کنید
رفت و آمد به خانه حاج حسین ملک و برخورد از نزدیک با او برای همه کسانی که حداقل یک بار حاج حسین را دیده بودند خاطرهای در ذهن به جا گذاشته بود که خواندن و شنیدن برخی از این خاطرهها خالی از لطف نیست. مثل خاطرهای که «نصرالله حدادی» به نقل از «جواد اقبال»، «منصوره اتحادیه» و «آسیه ضیایی» مقابل منزل حاجحسین ملک تعریف میکند و آن را شاهدی برای آیندهنگری و بینش بزرگ واقف بزرگ و مجموعهدار کتب و نسخ خطی حاج حسین آقاملک میداند.
مرا هم در این کار خیر شریک بدان!
۲ سالی از همکاری من و برادرم میگذشت. در این هنگام، پدر و مادرم به فکر ازدواج من و برادرم افتادند. آنها تمایل داشتند که مراسم ازدواج هر دوی ما در یک شب برگزار شود... پدرم که بر مفصل بودن مراسم اصرار میورزید. روزی مرا خواست و چنین گفت: «من تمام مخارج این کار را از فروش چند جلد کتاب خطی و قدیمی که قبلاً برای این کار در نظر گرفتهام میپردازم. نیت من بر این قرار گرفته که بهای این کتابها صرف ازدواج تو و برادرت جعفر شود.» سپس پدرم از من خواست که با حاج حسین آقا ملک تماس بگیرم. این فرد هر گاه که از وجود کتاب ارزشمند و جالبی مطلع میشد آن را جویا میشد تا برای کتابخانهاش به قیمت مناسبی خریداری کرده و سپس در معرض استفاده عموم قرار دهد.
روز بعد حاج آقا حسین به کتابخانه آمد. من برای او نیت پدرم را شرح دادم و با یکدیگر به طرف منزلمان رهسپار شدیم. پس او را برای دیدن کتابها و ارزیابی آنها به زیرزمین منزل که مخزن کتابهای خطی پدرم بود راهنمایی کردم. حاج حسین آقا ملک پس از ملاحظه کتابها و تحسین پدرم به خاطر نگهداری آن مجموعه ارزشمند، تعداد ۶ جلد از کتابها را برای خویش برگزید. یکی از این کتابها «لطائف الحقایق» اثر «رشیدالدین وطواط» بود که بسیار مورد توجه او قرار گرفت. من کتابهای منتخب را به سالن آوردم و پس از گفتوگویی چند قرار بر این شد که ایشان مبلغ ۶ هزار تومان بابت کتابها بپردازد. سپس من و ایشان کتابها را برداشته و سوار درشکهای شدیم تا به کتابخانه ایشان در بازار بینالحرمین برویم.
در بین راه آقای ملک به من گفت: «پسر جان، نظر من این است که شما با این ۶ هزار تومان، ۶ هزارمترمربع از زمینهای باغ صبا از (املاک شخصی حاج حسین آقا ملک) را خریداری کرده، بین خودت و برادرت تقسیم کنید تا آیندهتان تأمین شود. اگر شما این پول را گرفته و خرج ازدواج کنید. این پول تمام میشود و نتیجهای هم از آن حاصل نمیگردد. اما اگر این زمینها را بخرید چند سال دیگر صاحب ثروت هنگفتی خواهید شد. چرا که این زمینها آینده خوبی دارد و در بورس است و قیمتش روز به روز افزایش پیدا میکند.»
اگرچه پیشنهاد آقای ملک برای من قابل قبول و مورد پسند بود، اما برای خواست والدین خود احترامی بیش از این قائل بودم. با این وجود، نزد پدر برگشته و پیشنهاد را برای ایشان بازگو کردم. پدرم از شنیدن این پیشنهاد ناراحت شده و گفتند: «پسرم، این حرفها را کنار بگذار. زود برو و آن مبلغ را وصول کن. چرا که فرصت کم است و کار بسیار. البته پول و ثروت خوب است. اما در دنیا چیزهایی وجود دارد که ارزشش خیلی بیش از اینهاست... پس این دلخوشی را از ما مگیر.»
من دیگر ادامه صحبت را جایز ندانسته و به سوی کتابخانه حاج آقا حسین ملک روانه شدم. پس از ملاقات ایشان، نظر پدرم را بازگو کردم و ایشان گفت: «خب، پدر و مادر هستند و هر کدام برای خود آرزویی دارند. بیانصافی است که به خواسته آنان عمل نشود و تو حق نداری آنان را از این لذت محروم کنی.» سپس به حسابدار خود دستور داد که مبلغ ۶ هزار تومان را به من بپردازد و مجدداً رو به من کرد و گفت: «برو و مرا هم در این کار خیر شریک بدان.» من آن مبلغ را گرفتم و با شتاب نزد پدر برگشته و تقدیم حضورشان کردم. سرانجام در تیرماه ۱۳۲۴، جشن ازدواج من و برادرم باشکوه فراوان برگزار شد.
جواد اقبال/ بنیانگذار انتشارات اقبال
پژوهشگران مهمان ناهار میشدند
خاطره من از حاج حسین ملک به حدود ۶۰ سال پیش بازمیگردد. ایشان آن زمان مسن و من جوان بودم. تازه از اروپا به ایران آمده بودم و میخواستم در مقطع دکترا در رشته تاریخ در دانشگاه قاهره درس بخوانم. گروه تاریخ دانشگاه قاهره به من گفت برای پذیرش باید مقالهای درباره تاریخ ایران بنویسم. هر روز صبح از فرمانیه، بیآن که راهبندان و ترافیک امروز باشد راه میافتادم تا به بازار و کتابخانه ملک برسم. کتابخانه در آن زمان در بازار حلبیسازها (بینالحرمین امروزی) بود. موزه هم در کنار آن قرار داشت.
حاج حسین آقا ملک هم روزها آنجا بود. سر ظهر همه آدمهای موجود در کتابخانه و موزه چه کارمند، چه اربابرجوع، چه دربان، همه را به ناهار دعوت میکردند. در یک تالار بزرگ سفرهای روی زمین میانداختند و همه دور هم مینشستیم. برای ناهار از رستوران مشهور شمشیری چلوکباب سفارش میدادند. کسانی که برای مطالعه کتابهای خطی و پژوهش آنجا میآمدند برای ناهار دعوت میشدند و ایشان در همان زمان از اتفاقات روزمره و کلکسیون مشهوری که داشتند صحبت میکردند. این خاطره خیلی زیبا از حاج حسین آقا ملک و کتابخانه ملی ملک برایم مانده است.
آن کتابخانه یک چیز استثنایی بود. خیلی برای من جالب بود؛ زیرا کتابهایی خطی در کتابخانه بود که بهطور عادی شما پیدا نمیکردید. کتابهای چاپ سنگی هم در کتابخانه وجود داشت که در نوع خود خیلی ارزنده بود. کتابخانه یک آرامش خاص داشت. یک ساختمان قدیمی و ارزشمند بود که برای من که بالاخره کارم تاریخ بود خیلی جذابیت داشت.
ما در اروپا اصلاً رئیس کتابخانه را نمیدیدیم؛ اینگونه رابطهها آنجا اساساً وجود نداشت. کتابخانه و موزه نفیس ملک با آن خاطره سفره بزرگ ناهار و چلوکباب شمشیری برای من که در ایران بزرگ نشده بودم خیلی جاذبه داشت؛ چه آدم جالبی بود این حاج حسین آقا ملک...!
منصوره اتحادیه/ استاد دانشگاه در رشته تاریخ
میگفت: بنده، کوچک آقا هستم
«آسیه ضیایی»، توصیفی جالب از زندگی شخصی بزرگترین واقف تاریخ ایران به دست میدهد.
حاج حسین آقا ملک، پدربزرگم سوای رابطه خانوادگی برای من همیشه انسان جالبی بود. آقا همیشه در زندگی دید فوقالعادهای داشت و خیلی روشنفکر بود. خوشصحبت بود. درباره هر مشکلی در زندگی میتوانستیم با او گفتوگو کنیم. موسیقی را بسیار دوست داشت. حتی سالهای پایانی عمر که گوششان زیاد نمیشنید. زمانی که فردی نزد او میآمد حتی اگر کوچکتر بود به قد بلند میشد و تواضع میکرد. میگفت بنده کوچک آقا هستم. هیچ ژست و تکبری در نگاه و زندگی او دیده نمیشد.
مرتب در باغ گلابدره مهمانی میداد. البته مهمانی رسمی که نه؛ در باغ همیشه باز بود و همه میآمدند. با همه معاشرتها با بزرگان علم و ادب و دغدغههای فراوان فکری، بچهها را خیلی دوست داشت؛ مهم نبود نوههای خودش باشند یا بچههای دیگران! با همهشان شوخی میکرد؛ سربهسر میگذاشت و با آنها میخندید. هنگامی که ما نوهها میآمدیم با ذوقی صورتش را بالا میآورد و میگفت: «بابا با دمش گردو میشکند که شما آمدهاید.»
با وجودی که صد و یک سال عمر کرد زندگی برایش انگار شوخی بود؛ سالهای پایانی عمر با بیماری دیابت درگیر بود که سرانجام بیناییاش را گرفت. پدرم طبیب بود و التماس میکرد که آقا شما به هر قیمت باید مواظبت کنید و رژیمتان را نگه دارید. این قند برای شما سم است. اصلاً توجه نمیکردند. چون اصولاً آدم مقتدری بودند. میگفتند: «بنده میبینم دیابت بر من غلبه میکند یا من بر او غالب میشوم.» سپس ۲ باقلوای دیگر را همان موقع میخورد! با همه بیماریها، مغزش تا دقیقه آخر مثل ساعت کار میکرد. حاج حسین آقا ملک هوش و حافظهای بینظیر داشت.
صبح زود برای نماز بیدار میشد. صبحانهاش را که میخورد. به سرپرست کتابخانه مثلاً میگفت نسخههای خطی قانون و شفای ابنسینا به خط فلان کاتب و خوشنویس در طبقه سوم، دست راست. میروی طبقه بالا آن کتاب را پیدا میکنی و میآوری. من چون رشته تحصیلیام همین است هیچ مجموعهداری در دنیا ندیدهام اینقدر دقیق و باعلاقه باشد؛ اصلاً یک هنرمند واقعی بود.
محمدرضا شاه چندین بار خواسته بود آقا را ببیند؛ پیک و پیام میفرستاد. آقا هر دفعه به یک بهانه از زیرش درمیرود؛ میگوید من پیرم، ضعیفم، نحیفم، نمیتوانم ایستاده خدمت ایشان برسم. گفته بودند شاه گفته است که آقا هر جوری تو بیایی ما میپذیریم و اصلاً میگوییم صندلی بگذارند تا شما بنشینید. ایشان اما باز بهانهای آورده بود و نمیخواست با سیاست رابطهای داشته باشد. او ۶ پادشاه را از ۲ سلسله حکمرانی، یعنی ناصرالدینشاه، مظفرالدینشاه، محمدعلیشاه و احمد شاه از سلسله قاجار و ۲ پهلوی را به چشم دیده بود. اصلاً اما اهل این نبود که در برابر قدرت سر فروبیاورد.
آسیه ضیایی/ نوه حاج حسین آقا ملک، واقف و بنیانگذار کتابخانه و موزه ملی ملک
-----------------------------------------------------------------------------------------------
*منتشرشده در همشهری محله منطقه ۱۲ در تاریخ ۱۳۹۴/۰۷/۰۳