همشهری داستان- علیالله سلیمی: نوجوانی دنیای هیجانانگیز و پر جنبوجوشی است که اگر صحیح مدیریت شود و در راستای اهداف عالی برای آن برنامهریزی شود میتوان به نتایج رضایتبخش در بزرگسالی دست یافت و اگر این اهداف در افق و چشمانداز یک آرمان متعالی هدایت شود، طبعاً نتیجه به مراتب دلنشین و به یادماندنی خواهد بود. مانند حضور ارزشمند نوجوانان کشورمان در برخی وقایع بزرگ و سرنوشتساز ملی از جمله وقایع انقلاب اسلامی و دفاع مقدس که حماسهها آفریدند و یاد و نامشان را در تاریخ کشورمان جاودانه کردهاند. در این میان، ادبیات داستانی، به عنوان یک حوزه روایی و ادبی اثرگذار، محملی برای بازتاب این حماسهها فراهم کرده و آثاری در این زمینه شکل گرفته که مرور برخی از آنها در این ایام که مصادف با هفته نوجوان است، خالی از لطف نیست. یکی از آثار داستانی قابل توجه در بخش نوجوانان، کتاب «فقط بیا» بهقلم فاطمه دانشور جلیل، روایت قهرمانان مغفول جنگ است؛ قهرمانان کوچک دختر و پسر، که سنشان از ۱۴ سال تجاوز نمیکند. قهرمانانی که شاید پایشان هم به میدان اصلی کارزار نرسیده باشد؛ اما جنگیدهاند و حتی شاید با دستکاری شناسنامهها و رضایتنامهها، برای اثبات مردانگی خود به جبهه هم رسیده و جنگیده باشند؛ غافل از اینکه دل در گرو عشق دین و وطن داشتن، خود، بزرگترین مردانگی است. کتاب «فقط بیا» که از سوی انتشارات شهید کاظمی منتشر شده، شامل ۱۲ داستان کوتاه است که هر کدام در قامتی ساده، در دنیایی پر از مفاهیم پیچیده جریان دارد. قهرمان هر یک انگار، چیز لرزانی در قلب خود دارد که در طول داستان میکوشد از آن پاسداری کند. یکی راوی حال و روز دختر یک جانباز است و دیگری پرستار بیمارستانی در جنگ؛ یکی وسط حیاط خانه پناهگاه میسازد و آن یکی زیر آتش جنگ، بر پیکر نحیف و تکهپاره رفیقش اشک میریزد؛ یکی قلب سرباز عراقی را فشرده و متحول میکند و آن یکی سالهای کودکی و نوجوانیش را وقف پدر مفقود الاثرش میسازد. نویسنده سعی کرده است با قلمی روان و دلنشین، دریچهای متفاوت و غیرقابل پیشبینی از حقیقت آدمها و روایتها و اطلاعات جنگ، بر روی مخاطب بگشاید و کلمات را سربازانی توانمند برای انجام رسالت خود برگزیده است. داستانهای استخواندار و تکنیکی، تعلیقها و گرههای ریز و درشت موجود در آنها، شخصیتهای پخته، دیالوگهای پیشبرنده و زبان ساده و تأثیرگذار، نشان از توجه و وسواس و بازنویسیهای چندین باره نویسنده دارد. در بخشی از این کتاب میخوانیم:« بابایی سلام. حالتان خوب است؟ دلم خیلی برایتان تنگ شده. من خوبم. مامان و علیرضا هم خوباند. سکینه خانم، صاحبخانهمان هم خوب است. بِهِم گفته که هروقت برای بابایت نامه نوشتی، سلام مرا بِهِش برسان. ما همگی، با مامان میرویم مسجد محله. کمکهای مردمی برای رزمندهها را بعد از جداکردن، بستهبندی میکنیم. علیرضا آنجا حسابی آتش میسوزاند. راستی! دیروز تولدش بود. مامان خودش کیک پخت. علیرضا هم، وقتی دید کیکش خامه ندارد، کلی ناراحت شد و بهانه شما را گرفت. مامان گفت که باید تا آمدن بابا، صرفهجویی کنیم. نمیشود هرچه دلمان خواست بخریم. عمو ناصر، برادرزاده سکینه خانم، وقتی دید که من خیلی ناراحتم، پیشنهاد کرد برایتان نامه بنویسم. او هم میدهد به دوستش تا برساند به دست شما؛ برای همین، امروز شروع کردم به نوشتن اولین نامه. بابایی، چرا بدقولی کردید؟ شما که همیشه خوشقول بودید! چرا گفتید تا عید میآیید، ولی نیامدید؟ سر سفره هفتسین جایتان خیلی خالی بود. رفتیم پیش سکینه خانم سفره انداختیم. راستی، یادم رفت. شما زیاد توی این خانه جدید نبودید و سکینه خانم را خوب نمیشناسید. خب میدانید که او بچه ندارد و تنهاست؟ مامان خیلی هوایش را دارد. او هم زنِ خوب و مهربانی است. درست است که خانهمان زیرزمین است؛ ولی بهقول مامان، آدم احساس راحتی میکند. علیرضا هم دائم میرود حیاط و بازی میکند. سکینه خانم، چیزی نمیگوید. بعضی وقتها خودش ما را صدا میکند برویم پیشش تا از تنهایی درآید. من هم با علیرضا میروم حیاط. با هم لیلی بازی میکنیم. مامان هم با سکینه خانم در حیاط سبزی پاک میکنند و کلی حرف میزنند. فقط جای شما خالی است. هوای بهار در تهران عالی است. باغچه نقلی سکینه خانم پر از گل شده. کاش بودید و میدیدید. بابایی، از جبهه چهخبر؟ ما همه خبرها را گوش میدهیم. من و علیرضا وقتی فیلمهای جبهه را نشان میدهند، چهارچشمی تلویزیون را نگاه میکنیم تا شاید شما را ببینیم. آخر ناهید، دوستم چند روز پیش، بابایش را دیده بود و برایمان تعریف کرد. خیلی خوشحال شده بود. پدر او هم در اهواز است. مامان میگوید شما هم به اهواز رفتید. شهر خودمان. دیگر خستهتان نمیکنم. میبخشید اگر نامهام قشنگ نبود. خب، اولین بار است که نامه مینویسم. راستی بابایی، وقتی آمدید، حتماً از آنجا برایم عکس بیاورید. میخواهم به دوستانم نشان بدهم.
فروردین ۱۳۶۵
تنها دخترتان، حنانه.»