٤٨‌ساله است، ولی چهره اش ١٠ سالی او را بزرگتر نشان می‌دهد. عشقش پسرش ناصراست که دیگر برای خودش آقا مهندس شده. شاید به این دلیل که بزرگترین حسرت زندگیش داشتن سایه پدر بوده. نادر از قهرمانانی است که توانسته سرنوشتش را از نو و پاکیزه‌تر از گذشته بنویسد.

همشهری آنلاین - رابعه تیموری: نادر یتیم بزرگ نشده، ولی پدرش از آن تیپ آدم‌هایی بوده که هر چه گوشه کنار ذهنت را می‌گردی، نشانی از او پیدا نمی‌کنی. او تعریف می‌کند: «همیشه با کارهایی مثل راه رفتن روی نرده، دوست داشتم توجه دیگران را به خودم جلب کنم. پدرم که اصلا انگار نبود. فقط یادم هست که پیر بود و سیگارش از سیگار نمی‌افتاد. هیچوقت حتی یک پفک هم برایم نخرید! توی خانواده‌ام بیشتر با برادرم جور بودم. او هم نصیحتم می‌کرد که با بچه‌های بزرگتر از خودت بگرد که زود مرد شوی!» در خاطرات نادر، مادر پیرش هم فقط با سیگار گوشه لبش و غرولندهای از روی بی‌حالیش حضور دارد. نادر اولین نخ سیگار را با پسرخاله‌ای کشیده که چند سالی از خودش بزرگتر بوده: «پسرخاله‌ام ١٢ زار از توی کیف مادرم دزدید و گفت بیا برویم برای خودمان سیگار بخریم. آن زمان من فقط ٩ سالم بود.» چند سالی طول می‌کشد تا آن نخ سیگار به پاکت سیگارتبدیل می‌شود و به مصرف مواد مخدر می‌رسد: «توی خانه هیچکس از سیگار کشیدن من تعجب نکرد! من از بچگی کار می‌کردم. ١٦ سالم بود که اوستاکار نقاشی ساختمان شدم. خرج مصرف موادم را هم به‌راحتی تامین می‌کردم.»


پسرم از بودن من خجالت می‌کشید

نادر بعد از خدمت سربازی ازدواج کرده است: «پدر همسرم الکلی بود و برایش اهمیتی نداشت که من اعتیاد دارم. اوایل همه‌چیز خوب بود. ولی کم‌کم مواد مخدری که مصرف می‌کردم، به ٤ نوع رسید وآنقدر آلوده شدم که شب‌ها بعد از مصرف مواد، در و پنجره‌ها را می‌بستم که تا صبح از استشمام بوی آن لذت ببرم. دیگر کارم را به خوبی انجام نمی‌دادم و هر روز مشتریان و درآمدم کمتر می‌شدند.» انگاردر آن روزهای سیاه هم، برای نادر هیچ غصه‌ای بالاتر از احساس دوری و بیگانگی با ناصرش وجود نداشته: «قیافه‌ام حسابی تابلو شده بود. همسرم می‌گفت با من بیرون نیا. پسرم می‌گفت خجالت می‌کشم به دوستانم نشانت دهم. پسرم از بوی مواد به آسم شدید دچار شده بود. یک بار که پسرم روی تخت بیمارستان میان مرگ و زندگی دست و پا می‌زد، دکتر من را از اتاق بیرون کرد و گفت وجود تو برای بچه سم است..» به یاد آوردن آن روزها صورت شکسته نادر را پر از اشک می‌کند. او می‌گوید: «دیگر خسته شده بودم، هر بار که پای بساط می‌رفتم، زارزار گریه می‌کردم. ولی به نظرم ترک کردن محال می‌آمد. یک روز یکی از دوستانم که اعتیادش را ترک کرده بود، به سراغم آمد و برای جشن سومین سال ترک مواد و تولد دوباره اش من را دعوت کرد. با اصرار او و از روی بی‌میلی برای اولین‌بار به گروه معتادان گمنام رفتم. آنجا یکی ازدوستانم را دیدم که از من شرایط بدتری داشت و فکر می‌کردم مدت‌ها پیش گوشه خیابان جان داده. با دیدن او و حرف‌هایی که معتادان بهبودیافته می‌گفتند، من هم امیدوار شدم که می‌توانم سالم شوم.»


شریک روزهای سخت

نادر خوب می‌داند همسرش در روزهای خماری و بی‌خبری او چه سختی‌هایی را تحمل کرده است: «اواخر اوضاع مالیم خیلی بدشده بود. بسیاری از اوقات تمام درآمد من صرف خرید مواد می‌شد و تکه‌ای نان خشک تنها غذایی بود که همسرم می‌توانست جلو بچه مریضمان بگذارد. ولی هر بار که تصمیم می‌گرفتم ترک کنم، با تمام وجود کمکم می‌کرد. وقتی با گروه معتادان گمنام آشنا شدم، برای ترک مواد ٢١ روز توی خانه خوابیدم و تمام این‌روزها همسرم مثل پروانه دورم چرخید. او پول اندکی که از فروش وسایل باقیمانده زندگیمان تهیه می‌کرد، به‌جای خرج خورد و خوراک پسرمان صرف بهبودی من می‌کرد.» نادر در ٧ سال و ١١ ماهی که پاک شده، بسیاری از معتادان را به عضویت گروه معتادان گمنام درآورده است: «وقتی سم از بدنم بیرون رفت، هر روز در ٣، ٤ جلسه گروه شرکت می‌کردم تا از نظر روحی تقویت شوم. کمی که حالم بهتر شد، دوستان معتادم را هم با گروه آشنا می‌کردم. کمک به این افراد، به من احساس مفید بودن می‌دهد. با این کار، برای جبران قسمتی از گناهان و خطاهای گذشته‌ام تلاش می‌کنم.»