همشهری آنلاین - رابعه تیموری:محمود، حسن، علی و صفی اله حالا همسایه آقاجان هستند. خانه ابدی آقاجان در قطعه ۲۴ بهشت زهرا(س) قرارگرفته و او با شهیدان جوانی همسایه شده که جان شیرینشان را برای دفاع از آبوخاکشان گذاشتند و پدرانشان زیر بار حسرتهای پدرانه کمر خم کردند. نام آقاجان بهعنوان مسنترین شهید تهران در سامانه اطلاعات بنیاد شهید ثبت شده: شهید رمضانعلی صفایی مقدم؛ تولد: ۱۲۸۲؛ شهادت: ۱۳۵۹... این مشخصات ما را به دیدارش مشتاق کرد: قطعه ۲۴، ردیف٧٧، شماره ١٠؛ پدرانه بر سر راه نشسته بود؛ همانجایی که اگر باد و بارانی بوزد، اول به خانه او میتازد و بعد سراغ همسایههای جوانش را میگیرد. شاید همین باد و بارانها سبب شده تصویر آقا جان بالای سنگ مزارش باقی نماند، ولی هیچ توفان و بورانی پدرانههای او را از خاطر فرزند جانبازش، آقاعباسعلی، پاک نمیکند:
بیشتر بخوانید:گفتگو با مادر شهیدی که تصویرش این روزها در فضای مجازی دست به دست می شود | خیلی دوستش داشتم | خدا دیگر به مادر پسر نداد
نانآور خانه
آقاجان دلش میخواست آسایشی را که خودش هیچوقت ندیده بود، تماموکمال برای تنها پسرش مهیا کند و شاید به همین دلیل بود که نمیگذاشت حسرتی روی دل آقاعباسعلی بماند: آقاجان از همان ۱۲سالگی که از شمال به تهران آمد، زیر بار زندگی مردانه شانه خوابانده بود و با درآمدی که از کارگری بهدست میآورد کمک حال و نانآور سفره خانواده اش شده بود...
حسرتها و آرزوها
آقاجان چه حظی میبرد وقتی میدید بچههایش اهل و درسخوان هستند. شاید عشق پدر به درس خواندن و حسرتش برای نرسیدن به آرزوهایش سبب شده بود بچهها حسابی به درس و مدرسه بچسبند تا دل بابا را شاد کنند: مرد کوچک خانواده صفایی مقدم از کودکی عاشق درس و مدرسه بود، اما وقتی روزگار غم نان خانواده را بر گرده اش گذاشت، از صرافت مدرسه رفتن افتاد و به همان سواد مکتبخانهای که در روستا آموخته بود قناعت کرد....
خدمت به رسم پدر
دو دختر آقاجان دوست داشتند خانم دکتر شوند و بابا هم دل به دلشان میداد. هر دوتایشان خانم دکتر هم شدند، ولی ماجرا در مورد فرزند وسطی و تک پسر آقاجان تفاوت داشت. آقاعباسعلی هم رشته علوم طبیعی را برای ادامه تحصیلش انتخاب کرده بود تا هر ۳فرزند خانواده پزشک باشند، اما آقاجان دلش میخواست پسرش مثل او در ارتش خدمت کند: آقاجان با آن که از نوجوانی عمرش بهکارگری گذشته بود نمیتوانست شوق و آرزوی خود برای پوشیدن لباس ارتش را فراموش کند. او در کنار کارگری درسش را هم تا مدرک سیکل قدیم (پایان دوره ابتدایی) خواند تا بتواند بهعنوان گروهبان وارد ارتش شود. آقاعباسعلی هم برای رضایت دل پدر رخت خدمت در ارتش را به تن کرد...
روز بمباران اندیمشک
وقتی جنگ تحمیلی شروع شد، پدر و پسر هر دو وسط معرکه بودند. آقاجان همینکه خبردار میشد پای دشمن به یکی از شهرهای مرزی رسیده، از اولین نیروهایی بود که خود را به آنجا میرساند، ولی همیشه قلبش بهدنبال پسر دلاورش بود که شجاعت و دل به خطر سپردن را از پدر به میراثبرده بود. روزی که خبر رسید دشمن به خاک اندیمشک طمع کرده، یکی از دختران آقاجان در این شهر مشغول خدمت بود و مثل بسیاری از مردم آن جا پای رفتن نداشت. آقا جان به شنیدن خبر خود را به اندیمشک رساند تا دخترش را برای رفتن به تهران راضی کند. دختر آقاجان از اندیمشک رفت، ولی دلواپسی خاک این شهر، دامن کهنهسرباز وطن را رها نکرد و پدر در همان شهر شهید شد. وقتی خبر بمباران اندیمشک به گوش آقاعباسعلی رسید او در عملیات تجسس نقاط صفر مرزی بود...