تمدنی مانند روم باستان را به دلیل عملگرایی، جنگسالاری و حقوقمدار بودنش ستودهاند، همچنانکه چینیان را با محافظهکاری و سنتگرایی و دیوانسالار بودنشان و مصریان باستان را با عظمتطلبی و خاکساریشان در برابر مرگ و جهانِ پسین و اطاعتشان از فرعون میشناسند.
در این میان، آنچه که درباره آن همواره اختلاف نظر وجود داشته است، صدای خاصی است که بر تمدن ایرانی و فرهنگ ایرانزمین حاکم بوده است. ایرانیان را اندیشمندان گوناگون در مقاطع تاریخی مختلف همچون نمادی از اقتدار و انضباط (هرودوت)، عظمتطلبی و سلطهجویی (سیسرو و ارسطو)، تمرکزگرایی سیاسی و دولتگرایی (هگل)، یا سرکشی و کنجکاوی و مرزشکنی (مونتسکیو) دانستهاند.
از تواریخ هرودوت گرفته تا نامههای ایرانی مونتسکیو، اندیشمندان بسیاری در غرب به جنبههایی ویژه از تمدن ایرانی نگریستهاند و آن جنبه را با درشتنمایی اغراقآمیزی نگریسته و آن را نکوهش یا ستایش کردهاند.
در سالهای اخیر که کشورهای وابسته به بافت فرهنگی و تاریخی ایرانزمین (ایران، افغانستان، تاجیکستان و عراق) به عنوان «دیگر» دشمنخو و ستیزهجو در زمینه رسانههای عمومی بینالمللی بازتعریف شدهاند و خوراک برنامههای تبلیغاتی و دستمایه بازتعریف هویت غربی قرار گرفتهاند، بر ناهمخوانی تمدن ایرانی- اسلامی با مردمسالاری، آزادیخواهی و فردگرایی تأکید شده است.
ایرانزمین چه با تعبیری ایدئولوژیک همچون «محور شرارت» تعریف شود و چه در قالبی مدیریتی همچون «خاورمیانهای آشفته»، در هر حال نوعی «دیگری» است که با تعابیر خاص دیگریها برچسب خورده است و برای مصرف داخلی فرهنگهای غربی و با هدف تضمین انسجام هویتی ایشان طرحریزی و تکثیر شده است.
تن دادنِ نخبگان فکری ایرانی به این تعابیر و پذیرش منفعلانهای که گهگاه در مورد این برچسبها از خود نشان میدهند، از سویی نشانگر بیتوجهی نسبت به انگیزهها و کاربردهای هویتسازانه این نگاه در جوامع سازندهشان است و از سوی دیگر بر نوعی بحران هویت و فقر تعاریف بومی در مورد ماهیت «صدای ایرانی» دلالت دارد.
آنچه که بهتازگی در مورد ایران و ایرانی بسیار به گوش میخورد، بر محور کلیدواژه «مردم» سازماندهی شده است. از حدود سه دهه پیش ـ بعد از بحران نفتی دهه هفتاد که ایران همچون رقیبی برای غرب عرضاندام کرد ـ توافقی عمومی بر جهان غرب حاکم شد تا در رسانههای عمومی خویش تمدن ایرانی را صاحب صدایی مردم زدوده بدانند.
تلاش برای فروکاستن تاریخ این سرزمین به سرگذشت شاهان، به آنجا میانجامد که «صدای مردم» و «هویت مردمی» را در تاریخ ایرانزمین غایب بدانیم. از این روست که رماننویسانی مانند گریوز، مورخانی مانند کوک و فیلمهایی مانند «اسکندر کبیر»، بدان گرایش دارند که ایران و ایرانی را در تودهای درهم و برهم از مردمِ هویت زدوده خلاصه کنند که توسط شاهانی ـ معمولاً خودکامه و دیوانه ـ برای فتح جهان به حرکت درآمدهاند و جهان متمدنِ رومی و یونانی ـ و بهتازگی غربی ـ را تهدید میکنند.
2 - این برداشت، طبیعی و قابل انتظار ـ و صد البته نادرست ـ بوده است. ایرانیان به راستی برای بخش مهمی از تاریخ خویش، تهدیدی جدی برای سرزمینهای پیرامون خویش محسوب میشدند؛ همسایگانی که بسیار دیر، به دست امپراتورانی مانند اگوستوس و نویسندگانی مانند هرودوت، در قالب مفهوم «غرب» هویت یافتند.
چه در آن هنگام که این غرب در دهکورههایی یونانی در حاشیه جهان متمدن ایرانی خلاصه میشد و چه بعدها که رومیان ارتش و سپاه و سازمانی دولتی تشکیل دادند، همچنان ایرانِ زرتشتی یا مسلمان تهدیدی نظامی و فرهنگی محسوب میشد. در این زمینه عجیب نیست که بعد از فروپاشی بلوک شرق و قحطی دیگری که غرب برای تعریف هویت خویش بدان نیاز داشت، قرعه فال به نام ایران و کشورهای مقیم آن بخورد و اینجا آماج برنامه «دشمنتراشی» تمدن مدرن غربی قرار گیرد.
با این وجود، همواره تعارضی کوچک در این تصویر ساده شده از ایرانی نیرومند، مهاجم، خطرناک و مخالف آزادی وجود داشته است؛ آن هم به واقعیتی ساده و انکارناپذیر به نام ایرانیان مربوط میشده است.
این حقیقت که مردمِ ایرانزمین برخلاف این تصور سادهلوحانه، افرادی منتقد نسبت به قدرتهای سیاسی سرزمین خویش، سرکش به لحاظ اقتصادی و اجتماعی و علاقهمند به اندرکنش با جهان پیرامون خویش هستند، با این برداشت ساده از تمدنِ تکصدایی ایرانی نمیخواند.
خودِ ایرانیان، جدای از قشر کوچکی که همواره موضوع تبلیغات غرب بودهاند، افرادی مهماننواز نسبت به بیگانگان، مشتاق برای جذب و درونیسازی عناصر فرهنگی تازه، خلاق در دگرگون ساختن و بومی کردنِ این عناصر و روادار نسبت به عقاید و آرای دیگران بودهاند. حتی در همین دو دهه اخیر هم، کشور ایران مطلوبترین پناهگاه برای مهاجران و پناهندگانی بوده است که به این قلمرو پناه میآوردهاند.
بنابراین، ترفندی فرهنگی که از دیرباز در موزائیکِ تمدنی «غرب» سابقه داشته و در دیگری و مهاجم پنداشتنِ ایران ریشه داشته، همواره با چالشِ تجربی رفتار مردمِ ایرانزمین روبهرو بوده است.این ماجرا، با مسئلهزا شدنِ مفهوم مردمِ ایران همراه بوده است.
این گرایش در میان نویسندگان، فیلمسازان و خبرسازان غربی وجود دارد که مردم ایرانزمین را همچون زمینهای درهم و برهم، سازمان نیافته، هویت زدوده، و بیاثر تصویر کنند که کاملاً تابع شاهانی خودکامه هستند و برخلاف مردمِ فردیت یافته و مدرنِ غربی، از خود اراده و خواستی ندارند. از این روست که بهویژه از نیمه قرن بیستم به بعد، در نوشتارهای جامعهشناسان و مفسران اجتماعی، به مردم ایرانزمین همچون تودهای رشد نایافته و نابالغ به لحاظ هویتی نگاه شده است. غمانگیز آنکه همین نگرش گاه از سوی نویسندگان ایرانی نیز پذیرفته شده است.
این برداشت، با بیتوجهی به حقایقی تاریخی شکل گرفته است. ایرانزمین، مردمی را در بر میگیرد که از چند نظر در تاریخ یگانه هستند:
الف) بامدادِ اتحاد سیاسی دولتها و اقوام ساکن ایرانزمین در آن هنگامی فرارسید که سیاستمدار هوشمندی به نام کوروش موفق شد فن جلب رضایت مردم و مدیریت افکار عمومی را دریابد. در تاریخ جهان، نخستین دولت بزرگی که با استقبال مردمی و بیشتر با صلح و ابراز وفاداری خودخواسته مردم شکل گرفت، امپراتوری هخامنشی بود.
ب) بیانیه داریوش در بیستون که شالوده نظم سیاسی ایرانزمین را تا هزار سال بعد تعیین کرد، سه رکن را برای دولت ایرانی تعریف میکند که عبارتند از :1.بوم ـ زمینهای کشاورزی و بهرهوری از خاک؛ 2. شادی؛ یعنی رضایت عمومی و رفاه اقتصادی ؛ 3. مردم ؛ یعنی بافت جمعیتی و مردم کشور و قدرت نظامی و اقتصادی ناشی از آن.
این سه واژه بوم، مردم و شادی در بیست و پنج قرن گذشته در زبان فارسی به همین شکل باقی ماندهاند و در کتیبه بیستون نیز دقیقاً به همین شکل و با همین معنا بهکار گرفته شدهاند. آشکارا دو تا از این سه رکن، به شادی مردم مربوط میشوند!
پ) مردم ایرانزمین نخستین ـ و تا مدتها تنها- مردمی بودند که در تاریخ جهان ساخت سیاسی خویش را با قیامهایی عمومی یا شورشهایی شهری برمیگزیدند. تاریخ ماد به قول هرودوت از زمانی شروع میشود که «مردم » دیااوکو را به شاهی برداشتند و چرخ تاریخ ایران از قیام مزدکیان گرفته تا خیزش ابومسلم خراسانی و بابک خرمدین و مشروطه و انقلاب اسلامی، همواره بر محور جنبشهای مردمی گردیده است.
از این رو بیهویت بودنِ مردم ایرانزمین، منفعل بودنشان و تحویلپذیریشان به ساختهای سیاسی مستقر یا حاکمان خودکامه، افسانهای است که مورخان غربی برای فهمِ جانبدارانه خویش از تمدن ایرانی برساختهاند.
3 - بهتازگی، تعبیری تازه که برای اشاره به این خیزشهای مردمی و الگوهای دگرگونی تودهای در کشورهایی مانند ایران بهکار گرفته میشود، مفهوم «پوپولیسم» یا تودهگرایی است. پوپولیسم، واژهای است که از ریشه Populusِ لاتین به معنای مردم ـ در معنای ملت و امت، و نه گروهی از افراد ـ گرفته شده است.
در فلسفه سیاسی امروزین، پوپولیسم را به عنوان برچسب گرایشی سیاسی بهکار میبرند که بر مبنای ستایشِ افراد عادی جامعه و ارج نهادن بر خواستها و گرایشهای ایشان طرحریزی شده است. سیاستمداران پوپولیست کسانی هستند که زندگی افراد عادی و میان مایه جامعه را آرمانی میدانند و خود را نماینده خواستهای توده مردم معرفی میکنند.
معمولاً این سیاستمداران زمام جنبههای عمومی اجتماعی را در دست دارند و از محبوبیت برخوردارند و در عین حال به خاطر بیتوجهی و یا دشمنی با طبقه نخبه جامعه، از حمایتهای فکری ایشان محروم میشوند و به ناچار به برنامههایی میانمدت یا مقطعی بسنده میکنند.مفهوم پوپولیسم در تاریخ غرب بسیار قدیمی است.
امپراتورانی مانند ژولیوس سزار و اوکتاویانوس آگوستوس، به همراه انقلابیونی مانند اسپارتاکوس، به این گرایش منسوب بودهاند. در دوران مدرن، پوپولیسم با مفاهیمی مانند رمانتیسم و ناسیونالیسم گره خورد. رگهای نیرومند از پوپولیسم در آثار سوسیالیستهای فرانسوی نیز وجود داشته است.
هیتلر و موسولینی به عنوان رهبران موج فاشیسمی که در ثلث نخست قرن بیستم اروپا را درنوردیدند، گرایش پوپولیستی قویای داشتند و با این وجود راست و محافظهکار محسوب میشدند. امروزه بیشتر رهبرانی که خود را پوپولیست مینامند یا به این نام مشهور میشوند، مدعی فرا رفتن از تمایز سنتی راست و چپ هستند. با این وجود از نیمه قرن بیستم به بعد پوپولیستها بیشتر گرایشی راست دارند تا چپ.
مشهورترین نمونههای متأخر سیاستمداران پوپولیست عبارتند از خوان دومینگو پرون، یورگ هایدر و ... پوپولیسم در دو دهه اخیر بهطور خاص برای برچسب زدن به جریانهای اجتماعی عامهگرا و معمولاً عوامزده بهکار گرفته شده است.
روایت عمومی و پذیرفته شده در رسانههای غربی در مورد جریانهای اجتماعی و سیاسی ایران در چند دهه اخیر نیز معمولاً با همین نام شناخته شده است. جریانهای اجتماعی چهار دهه اخیر در کشورمان، بهراستی هم از این نظرها با پوپولیسم کلاسیک غربی شباهت دارند:
الف) مانند پوپولیسم کلاسیک به نام ملت و مردم آغاز میشدهاند و با نقد رادیکال از شرایط موجود و شعار دستیابی سریع و انقلابی به شرایط مطلوب همراه بودهاند.
ب) جنبهای بومیگرایانه و بیگانهستیزانه داشتهاند و با شعار احیای ارزشهای غیرمادی و معنوی ـ بهویژه ارزشهای دینی ـ همراه بودهاند.
پ) گرایشی ضد نخبهگرایانه داشته و اشرافیت، تخصصگرایی و نخبهگرایی فکری را نفی میکردهاند.
با این وجود، در مورد پوپولیست بودنِ برخی از این جریانها تردید وجود دارد. در واقع، حمل مفهوم پوپولیسم بر بسیاری از این جنبشها ـ بهویژه انقلاب اسلامی- نوعی سادهانگاری مینماید؛ چرا که تکثر نیروهای مردمی در درون جامعه ایرانی و اشکال گوناگونِ مفصلبندی نیروها و توافقشان برای دستیازیدن به حرکتی مشترک را نادیده میانگارد.
کوتاه سخن آنکه، مفهوم پوپولیسم، با وجود کارآیی زیادی که در توصیف بسیاری از جریانهای سیاسی مدرن ـ حتی در جامعه خودمان ـ دارد، وقتی از حدی بیشتر و در معنایی بسط یافته بهکار گرفته شود، در نهایت به همان نتیجه نادرستِ همگونی توده ایرانی و هویت زدوده بودنِ مردم و در نهایت غیاب مردم در صدای فرهنگ ایرانی منتهی میشود؛ نتیجهای که بنا بر شواهد تاریخی گذشته، چشمانداز پیشاروی ما در آینده و تجربیات امروزین ما نادرست مینماید.