همشهری آنلاین: سید محمد حسینزاده حجازی معروف به سردار حجازی در دوران دفاع مقدس در مسئولیتهای مختلفی در ردههای فرماندهی سپاه خدمت کرد و طی چهل سال مجاهدت کارنامه درخشانی از خود برجای گذاشت. او در دوران حیات، خاطرات خود از مبارزات انقلابی علیه رژیم پهلوی، پیروزی انقلاب، جریانهای سیاسی مذهبی اصفهان و همچنین بخشی از یادماندههای خود از دوران دفاع مقدس را در گنجینه تاریخ شفاهی مرکز اسناد انقلاب اسلامی به ثبت و ضبط رسانده است. به مناسبت چهل و پنجمین سالگرد پیروزی انقلاب اسلامی برای مرور بخشی از خاطرات انقلابی او، نگاهی به کتاب «سربلند میدان» (زندگینامه سرلشکر پاسدار شهید سید محمد حجازی) به قلم سعید علامیان داریم. مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس این کتاب را در سال ۱۴۰۲ منتشر کرده است.
دردسرهایی مخفی کردن دستگاه چاپ اعلامیه
سید عباس اعتمادی از فعالان انقلابی و دوستان سرلشکر شهید سید محمد حجازی در کتاب «سربلند میدان» به بیان خاطرات خود و دوستانش ازجمله شهید حجازی از دوران مبارزات سیاسی علیه رژیم شاهنشاهی پرداخته است: پول جور میکردیم، خودکار و کاغذ و کاربن میخریدیم و شبها اعلامیه مینوشتیم. تا صبح آنقدر اعلامیه مینوشتیم که دستهایمان سر میشد. صبح اعلامیهها را داخل خانهها میانداختیم. وضعیت مالی پدر احمد حجازی خوب بود و او بیشتر از همه پول وسط میگذاشت. احمد آقا (برادر سید محمد حجازی) با پولی که آورده بود، یک دستگاه تایپ تهیه کرد؛ اما این کافی نبود. آرزویمان این بود یک ماشین تکثیر داشته باشیم و اعلامیههای بیشتری به دست مردم برسانیم. خیلی نقشه کشیدیم و شبهای زیادی برنامهریزی کردیم که به یکی از دستگاههای تکثیر مدارس اصفهان دست پیدا کنیم. ساواک دستور داده بود از دستگاههای پلیکپی مدارس حفاظت شود.
احمد آقا به گروهی در شهرضا وصل شده بود و از طرف آنها کمی تغذیه مالی میشدیم. ازجمله یک موتورگازی خریدیم که رفتوآمدها و انجام کارها را راحتتر کرده بود. یکشب تصمیم گرفتیم برای بیرون آوردن دستگاه پلیکپی به مدرسه فیض برویم. نگهبان مدرسه بیدار شد، ما را دنبال کرد و فرار کردیم. چند شب گذشت و یک مدرسه نمونه دخترانه را شناسایی کردیم که آنهم ناموفق بود. ساواک به فعالیتمان مشکوک شده بود. صبر کردیم چند روزی آبها از آسیاب بیفتد که شک ساواک برطرف شود. بالاخره بعد از چند روز از سقف یک شیروانی وارد مدرسهای شدیم و موفق شدیم یک دستگاه پلیکپی را از مدرسه خارج کنیم. دستگاه را روی موتور بستیم و راه افتادیم. مرتب جا عوض میکردیم تا اینکه در سقاخانه مسجد میرزا باقر مستقر شدیم. هر شب حدود چهارصد برگ اعلامیه کپی میگرفتیم. بالاخره یکی از اعضای گروهی که احمد آقا در شهرضا به آن وصل شده بود، قضیه دستگاه را لو داد. ساواک سید احمد و سید محمد را دستگیر کرد، ماشین تایپ را هم از آنها گرفت.
برادرم احمد به گردن گرفت
روایت خود سید محمد حجازی از این دستگیری را در ادامه بخوانید: «من و برادرم احمد را باهم گرفتند. جرممان، داشتن دستگاه استنسیل و چاپ اعلامیه بود. از ما جدا بازجویی میکردند. در بازجوییها کتک و شکنجه یک امر معمول بود... یکباره دیدم احمد را آوردند. صورتش کبود شده، پاهایش ورمکرده و خونی بود! در این دو روز همدیگر را ندیده بودیم. هر دوتایمان را زیر شلاق گرفتند. شلاقهایشان از جنس کابل برق بود، وسطش سیم مسی داشت و از یک سر آن، تکهای از سیم بیرون بود. سر مسیاش به هر جای بدن میخورد، زخمی میکرد. یکبار به سرم برخورد کرد، از شدت درد داشتم بیهوش میشدم. خدا رحمتش کند، اخوی شهید احمد گفت: او را نزنید، او هیچکاره است! دستگاه مال من است. آقای عبدالله میثمی را هم در ارتباط با این پرونده دستگیر کرده بودند. ایشان توی بازار کار میکرد و درس طلبگی میخواند. برادر دیگری به نام عموشاهی هم با ما دستگیرشده بود. گروهی بودیم که فعالیت تبلیغی و سیاسی میکردیم. سخنرانیها و اعلامیههای امام و روحانیت مبارز و انقلابی را تکثیر میکردیم. برادرم احمد از من بزرگتر و مسئول گروه بود. مسئولیت دستگاه استنسیل و چاپ را خودش به عهده گرفت. یکی از بچههای گروه به اسم محبوبیان (او بعدها ضدانقلاب شد و در یک درگیری دستگیر و سپس اعدام شد) ما را لو داده بود. سه ماه در کمیته ساواک اصفهان، زندان بودم؛ ولی برای برادرم احمد و آقای میثمی دو سال بریدند.»