همشهری آنلاین- سحر جعفریان: عادت دارد هنگام خرید، زمزمه آهنگ یا پادکستی به گوشش برسد. بیتوجه به دیگرانی که مانند او به دلایل مختلف نیمه شب به خرید آمدهاند، چرخهای لَقِ سبد پلاستیکی و قرمز رنگ فروشگاهی را روی زمین، بین راهروها و قفسههای انباشته از انواع خوراکیها و ملزومات میکشد. نگاهی کوتاه به کاغذ مچاله شده طومار مایحتاجی که مادر به دستش داده، میاندازد. خط اول طومار نوشته شده ماکارانی رشتهای ۵ بسته، شکلی ۵ و سویا۲ تا؛ به همین خاطر از راهروی میانبُر خود را به قفسه بستههای پُرشمار و متنوع ماکارانیها میرساند. بعد از تهیه اقلام خط اول طومار، نوبتِ خطوط بعدی یعنی اقسامی از حبوبات، کمی هم خشکبار و تعدادی نیز لبنیات است. عقربههای ساعت از یک نیمه شب میگذرند و لیست آهنگهای مورد علاقهاش نیز به آخرین تِرَک با صدای ۶ دانگ خواننده، چهچهه و تحریرهای کرشمهایمیرسد که سبد چرخدارش که پُر میشود و سنگین. برای آخرین، طومار خرید و اقلامی را که در سبد جای داده، چک میکند؛ «همه چیز را خریدم؟»، «شیشه مربای بارهنگ کو؟»، «دستمال کاغذیها هم که اینجا هستند». حالا دیگر نوبت صف شبانگاهی و معمولا خلوتِ صندوق، آقایان صندوقدار خسته با آن خمیازههای کِشدار و حساب و کتابهای سرحوصله است. این حکایت آدمهاییست که خریدهای روزانهشان را بنا به جبر یا اختیار در شیفت شب انجام میدهند.
مامان، نگران نباش!
هوا سرد و با اینکه زمان به وقت نیمه شب سپری میشود، درهای فروشگاه رو به سوی مشتریان شبزندهدار و شبپیما گشوده است. مشتریانی که اغلب زوجهای جوان و یا مردانی تنها هستند. همانها که به ضرورت ساعات کاری غیرمعمول و همچنین سبک زندگی متفاوت، تاریکی شب را بر جای روشنای روز برای انجام خرید برگزیدهاند. میانشان کمتر سالمند یا کودکی دیده میشود. پسرجوانِ هندزفری در گوش همین که پای صندوق میایستد تا صندوقدار خریدهایش را فاکتور کند، تلفن همراهش به صدا درمیآید. مادرش است که نگران شده. امیر در حالی که یکی از کارتهای عابر بانکش را به صندوقدار تحویل میدهد، خطاب به مادرش میگوید: «نگران نباش مامان؛ کارم تموم شده دارم میام.» اما مادر نگرانتر از آن است که با این جمله کوتاه آرام شود. امیر کمی از محلِ صندوق فاصله میگیرد و دوباره میگوید: «خسته نیستم مامانجان؛ بیخوابی زده بود سرم گفتم به جای فردا صبح که کلی کار دارم، الان بیام برات خرید کنم. برو بخواب. من تا نیم ساعت دیگه میام.»
داستانِ شب، کافئین و صندوقداران
صندوقدار شماره ۵، یک نفس، فنجان قهوه داغ را سر میکشد و از سوزش زبان و تلخی کامش، سری به اطراف تکان میدهد. با این حال امیدوار است هر چه زودتر کافئینِ قهوه دوبل، در بدنش جاگیر شود و خواب را از سرش بپراند؛ طوری که با انرژی بیشتری بتواند هم مشتریها را یک به یک راه بیندازد و هم فاکتورهای شب قبل را براساس ساعت سورت کند. کلید صندوق پول را در قفلِ کوچک آن میچرخاند تا از موجودی نقدی صندوق مطلع شود. اسکناسها به ترتیبِ ارزش مالیشان از ۲۰۰ تا ۵ هزار تومان چیده شدهاند. لبخند میزند و زیر لب میگوید: «درود به شرفت احمدجان.» احمد صندوقدار شیفت قبل از اوست که انضباطش در کار، خستگی نیمه شب را بیشتر از کافئین آن قهوه داغ که هنوز در تن و جان همکارش جاگیر نشده، به درمیآورد. شاید اگر صندوقدار شماره ۵ هم مجبور نبود صبح تا عصر، جای دیگری کار کند و بعد از استراحت کوتاه و شامی مختصر کنار همسر و پسر خردسالِ همیشه گلایهمندش از حضورِ ناکافیاش در خانه، به شیفت شب فروشگاه شبانهروزی آید، او هم محتاج کافئین اضافه نبود!
قفسهچینانِ بیدار
کاظم بین راهروهای قفسهبندی شده فروشگاه سرک میکشد تا مبادا مشتریای، سرگردان به دنبال جنس و محصولی بگردد. مانند زن و شوهر جوان که شاید از شدت خوابآلودگیست قفسه مربوط به غذاهای نیمه آماده را پیدا نمیکنند. کاظم، پیش میرود و با دستی که به سمت راست اشاره دارد از زن و شوهر جوان میخواهد به آن سو حرکت کنند تا قفسه مورد نظر خود را بیابند. کاظم دانشجوست و از آنجا که به کمخوابی عادت دارد، میان همه مشاغلی که میتوانست انتخاب کند، کارمند چیدمان فروشگاه آن هم در شیفتِ کمترِ خواهانِ شب، بهترین گزینه بود. گزینهای که حدود ۳ سالی میشود که به آن مشغول است: «از بچگی کم خواب بودم. راستش برعکس همه، انرژی من شبها بیشتر از روزهاست. دقیقا به همین خاطر است که تا پیش از این سر هر کاری رفتم بیشتر از چند ماه نتوانستم دوام بیاورم و آمدم بیرون؛ به جز اینجا و شیفت شباش که اصلا بابِ میل، طبع و دندانِ من است.» مَردی بلند قامت و آراسته که مسئولِ چیدمان یا قفسهچیست، کاظم را صدا میزند تا سر و سامانی به قفسههای خالی چای و دمنوشها دهد. سبد خرید زن و شوهر جوان، به پشتهای از اجناسِ جورواجور میماند که تَلق و تولوقِ چرخهای سبدِ فروشگاهی، هراسِ فرو ریختنش را به فکر و جان آدم میاندازد. مرد جوان نگاهی به ساعتِ تلفنِ همراهش میکند و میگوید: « زودباش؛ تا یک ساعت دیگه باید برم سرکار. وقتی نمونده.»