«... و زنم سیمین دانشور است که می‌شناسید. اهل کتاب و قلم و دانشیار رشته زیباشناسی و صاحب تألیف‌ها و ترجمه‌های فراوان و در حقیقت نوعی یار و یاور این قلم که اگر نبود، چه بسا خزعبلات که به این قلم در آمده بود.»

به گزارش همشهری آنلاین، بدیهی است که این جمله‌ها را جلال آل احمد گفته است. دیگر غیر از اینها چه چیزهایی باید گفت؟ مثلا اینکه سیمین دانشور متولد ۸ اردیبهشت ۱۳۰۰ است و در شیراز به دنیا آمده. یا اینکه مادرش هنرمند بوده و پدرش پزشک. یا مثلا ماجرای ازدواجش با جلال که در اتوبوس اصفهان- تهران با هم آشنا شده‌اند و این قضایا. بعد هم می‌شود کلی کتاب ترجمه شده و تألیفی از او ردیف کرد و عنوان‌های دهان پرکن دانشگاهی. ولی به جای این حرف‌ها، تکه‌هایی از نامه‌های سیمین و جلال را در سفر آمریکای سیمین برایتان می‌آوریم از کتابی با همین نام.

***

«جلال عزیزم الان دوشنبه سوم نوامبر است. صبح امتحان داشتیم و بدبختانه کمی دیر پاشدم. هر طوری بود خود را به مدرسه رساندم و امتحانم را دادم. حیرت خواهی کرد، با وجود شب بیداری دیشب، تمام سؤالات را بی‌کم و کاست نوشتم. ما تراژدی‌ها و کمدی‌های یونان قدیم را تمام کرده بودیم. از هر کدام دو یا سه نمایش خوانده بودیم و تاریخ تحول این نمایش‌ها را. بعد از امتحان به خانه برگشتم که نامه‌ام را تمام کنم و پست کنم و چه دیدم؟ نامه محبوب تو عزیزم را. الان اشک در چشمم است. چه کاغذی و چقدر آن مورد تنها رفتن تو به تپه‌های زرگنده، شبیه تنها رفتن خودم به جنگل بلوط بود. یک روز تنها به جنگل رفتم و بی‌اختیار به یاد تو افتادم و آن قدر گریه کردم که نگو...».

***

«سیمین جان، عزیز دلم، دختر سیاه‌سوخته شیرازی، چه بگویم؟ عمرم! جان من به لب آمد تا کاغذت رسید... الان ساعت ۱۰ است و من تازه به خانه آمده بودم و دلم آنقدر تنگ بود که همینطور آرزو کردم کاش کاغذی از سیمین آمده باشد و دست توی صندوق کردم و کاغذ بود. نمی‌دانی با چه عجله‌ای در نور چراغ، خط تو را شناختم و کاغذت را خواندم... چقدر باید به تو سخت گذشته باشد! دلم راستی سوخت. بمیرد شوهری که زنش را در چنین سختی‌هایی تنها بگذارد! ولی چه می‌شد کرد؟ قبل از همه‌چیز برایت بنویسم که بالاغیرتا بی‌تابی نکن. می‌خواهم برای اولین‌بار در زندگی مشترکمان یک تحکم به تو بکنم. تحکم کنم که بی‌تابی نکنی. می‌فهمی؟ فقط مرده‌شور مرا ببرد. اینکه من چه حالی دارم، باشد...».

***

«کاغذ افسرده ات رسید. درحالی‌که افسردگی و ملال را نباید جدی گرفت. محلش نگذار خودش می‌گذرد. اتفاق مهمی نیفتاده. تازه بالکل که حقوق تو را قطع کنند، قناعت می‌کنیم و تو همیشه بلد بوده‌ای از صفر شروع کنی... ایرانی‌های اینجا، صدمین نفری که من دیدم و آرزوی یک روز زندگی در ایران را دارند، آنقدر غربت زده‌اند و آنقدر بی‌سر و سامان که نپرس. هر روز در یک شهر و هر سال در یک دانشگاه و همیشه دلهره پول کم آوردن. به تو که رسیدم تا یک سال حرف دارم که برایت بزنم... ».

***

«چه‌کسی را می‌توانم لایق این اعتماد بدانم که برایش درددل کنم؟ ناچار باز باید بردارم و حرف‌های صد تا یک غاز برای تو عزیز دل بنویسم. راستی در غیاب تو در دنیا را به روی خود بسته‌ام. یعنی من عملا نبسته‌ام، خودش بسته شده است. دنیایی که تو در آن نیستی، می‌خواهم اصلا نباشد... مرا بگو که اینقدر خرم و نمی‌فهمم که نوشتن این مطالب خیال تو را ناراحت می‌کند. اصلا مرده‌شور مرا ببرد که به قد و قواره زندگی تو تراشیده نشده‌ام. آدم زیادی مرا می‌گویند! در عین حال که مثل یک نخود توی آش در همه جا به‌عنوان چیز زاید نمود دارم، در عین حال حس می‌کنم که همه‌چیز از سر من زیادی است. زنم از سرم زیاد است. ادب و هنر به همچنین. حتی نفس کشیدن هم از سر من زیادی است...».

***

«جلال عزیزم، این کارت را از لندن از پارک هتل برایت می‌نویسم. رم که رسیدیم چنان که در نامه‌ام نوشته‌ام، یکی دو ساعت ماندیم. رم از طیاره به حدّی زیبا بود که به آن همه زیبایی و صفا حسد بردم. آنقدر سبز، آنقدر خرم که نمی‌توان وصف کرد. آنجا مستر اتلی و خانمش هم سوار شدند و تمام راه با ما بودند. در فرودگاه لندن که از شهر دور است و با اتوبوس یک ساعت تمام طول کشید که به شهر رسیدیم، از او استقبال کردند و عکس گرفتند. امروز لندن هستیم و عصر امشب یعنی ساعت هشت حرکت می‌کنیم. منتظر کاغذم باش که از نیویورک خواهم نوشت. قربانت می‌روم و همه‌اش حسرت می‌خورم کاش با هم بودیم...».

بیشتر بخوانید: