همشهری آنلاین- سحر جعفریان: کارشان این است که بعد از پاییدن بلیت گردشگران به آنها کمک کنند تا آرام و راحت روی صندلیهای دو نفره تله سییژ بنشینند و بدون ترس و استرس از مسیر مرتفع که به فراخور هر فصل سال یا سبز و نارنجی یا بارانی و برفیست، لذت ببرند. از گردشگران پر تعدادشان هم دانشآموزان قد و نیم قدی هستند که تله سییژ به سرویس مدرسهشان تبدیل شده. آنها از اهالی روستای پسقلعهاند که هر روز صبح پیاده از پستی و بلندی میانه کوه خود را به ایستگاه دوم تله سییژ میرسانند تا سوار بر تلههای فلزی خیلی زود به مدرسهشان که چند متری پایینتر از میدان دربند است، برسند. هر ظهر هم این رویه برعکس اتفاق میافتد یعنی از مدرسه به خانه. اغلب روزها، پیش از آنکه ابوالفضل و همکارانش فرصت کنند زیر کتری دوداندود خود را برای تدارک بساط چای و صبحانه آتش بیندازند، این گردشگران کوچک همیشگی از راه میرسند. بعد از آنها هم نوبت دیگرگردشگران هیجانزده است. آنقدر هیجانزده و مشتاق که اپراتورهای چشم و دل سیر از این وسیله تفریحی لاکچری را نیز سر ذوق میآورند تا بیمعطلی و هوس نوشیدن چای تازهدم صحبگاهی بروند پی راهنمایی و خواندن توصیههای لازم زیر گوششان تا مبادا حادثه و خطری در کمین و بلای جانشان باشد.
وقتی تله سییژ سرویس مدرسه میشود
پیشتر از ابوالفضل و همکارانش، این مسئولان دستگاه تله سییژ هستند که با روشن کردن موتور دیزلی و به حرکت درآوردن قرقرهها بر روی کابلهای فولادی، قصد کار روزانه میکنند. همین که دستگاه روشن میشود ۵۰ صندلی که در فواصلی معین نسبت به هم قرار گرفتهاند با سرعت یک و نیم متر بر ثانیه از مبدا ایستگاه اول به مقصد ایستگاه دوم به گردشی ممتد درمیآیند. اپراتورهای شیفت صبح ایستگاه یک (مبدا)، ابوالفضل و عبدالله هستند که از ساعت ۸ صبح تا ۱۵ بعدازظهر پای دستگاه تله سییژ با لباسهای فرم سفید و سیاه حاضر به یراق میایستند. ابوالفضل ترسی از ارتفاع ندارد. از این روست که برخی روزها، حالش اگر کیفور و جور، باد اگر موافق و هوا اگر مساعد باشد بعد از پایان کارش، سوار تله سییژ میشود و ابتدا خود را به میانه دره دربند، آنجا که پهنه کوچک روستای پسقلعه پهن است، میرساند و بعد هم کوه را کمی تا نزدیکی توچال میپیماید. بر خلاف او اما این عبداللهست که از ارتفاع میترسد؛ هر چند که سن و سابقه بیشتری هم دارد. ترس از ارتفاع از کودکی در جانش دویده؛ از همان وقت که بچههای محل از دیوار باغ همسایه بالا میرفتند و دزدکی شاخههای درخت گردو را میتکانند برای چشیدن نوبرانههایش و او فقط از پای آن دیوار کاهگلی نگاه میکرد. با این حال خاطراتش از هول و هراس، بیم و باک و شوق و ذوق گردشگران تله سییژسوار به مثنوی هفتاد من میماند. مانند آن خاطره که به روزهای نخست کارش حدود ۸ سال پیش باز میگردد: «بعد از گذروندن جلسات آموزشی، آمدم ایستگاه وایستادم. یک روز دیدم چند دختر و پسر بچه دبستانیِ ریزه میزه بدون بلیت و همراه، اومدن تا سوار تله سییژ بشن! گفتم بلیتتون کو؟ بزرگترتون کجاست؟ اونا هم خیلی عادی گفتن ما اهل روستای پسقلعهایم و هر روز ازهمین مسیر میریم مدرسه و خونه! بلیت و بزرگتر نمیخواد؛ سرویس مدرسهمونه!» حرفش تمام شده و نشده از دور صدای پسران نوجوانی به گوش میرسد که سوار بر تله سییژ به شوخی فریاد میزنند: «داداش، تندترش کن!»
ژانگولربازی و نان و آب اپراتوری تله سییژ
چای دیشلمه صبحگاه با توجه به تعدد مراجعه گردشگران از دهان افتاده و ابوالفضل به فکر دَم کردن مُشتی چای دیگر است. پیش از آن، بلیت ۲ مرد گردشگر را چک میکند و آنها را به سمت سکوی نشیمن صندلی هدایت میکند: «بیحرکت وایستید و وقتی صندلی از پشت بهتون نزدیک شد روی اون بشینید. بعد کمکتون میکنم تا میله محافظ رو هم بکشید جلو. خواهش میکنم توی مسیر کار خطرناکی انجام ندید.» یکی از آنها به سخن میآید: «مثلا چه کار خطرناکی!؟» ابوالفضل هم که گویی فایل مربوط به خاطره ایستادن پسر جوان روی صندلی تله سییژ هنگام حرکت آن در سرش باز شده، پروا میدهد: «مثلا نکنه یه وقت شیطون بره توی جلدتون و بخواید ژانگولربازی و حرکتهای آکروباتیک انجام بدید و یا چیزی به این طرف و اون طرف پرت کنید! انشالله که سرتون باد نداره!» ۲ مرد گردشگر بعد از درآمیختن تعجب و خنده، نشسته بر روی صندلی پیش میروند تا از فرازی تماشایی، پایتخت را دید بزنند و سلفی پشتِ سلفی بگیرند. سلفیهایی فتوشاپی که اغلب، کسب و کارِعکاسانِ مسیر رفت و برگشت تله سییژ را از رونق میاندازند. رامین و محمد عکاسان ۲ عکاسخانه (جایگاهی تعبیه شده در دامنه ارتفاع) کوچک و چوبی این مسیر مهیج هستند که با دوربینهای حرفهای و چند لنزی خود هر لحظه به فکر شکار تصاویری خاص از گردشگران تله سییژسوارند. حدود ۵۷۰ متر جلوتر از ایستگاه نخست، ایستگاه دوم یا همان مقصد واقع شده که سجاد و جعفر نیز در آن به عنوان بلیتبان و اپراتور فعالیت دارند.
جعفر، ۳۰ سال دارد و حالا کمی کمتر از ۱۰ سال است که زمینهای حاصلخیز و ساحلی زادگاهش در مازندان را ترک و عزم تهران و شغلهای نان و آبدارش را کرده. این که چطور دست روزگار او را از دریا به کوه و کوهپایه کشانده، قصهای دراز دارد که او چنین خلاصهاش میکند: «کار نان و آبدار، تحصیلات، تخصص و یا پول میخواد که خب من هیچکدوم رو نداشتم.» بعد از سلام و احوالپرسی مختصر باچند پاکبان شهرداری و کارگر ساختمانی که مشتری هر روز و بدون بلیت تله سییژ برای رسیدن به محل کار خود در مسیرهای پیادهرویی و یا ساختمانهای در حال ساخت حاشیه روستاهای علیای دربند هستند، میگوید: «خدا رو شکر؛ با نون و آب همین اپراتوری تله سییژ هم سیر میشیم!»
هوای گردشگران تنها را داریم!
ساعت حوالی ظهر، کارِ بتول خانم در یکی از رستورانهای بالای ایستگاه دوم تله سییژ تمام میشود و میآید که مانند هر روز سوار بر این بالابرهای تفریحی کوهستانی سوی خانهاش، شود. جعفر تا چشمش به او میافتد، خطاب به خانم گردشگری که تنهاست و همراهی ندارد، میگوید: «آهان؛ دعات گرفت و یه همراه مطمئن برات اومد.» و بعد رو به بتولِ خسته از کار شست و روفت رستوران میگوید: «بتول خانوم؛ کنار این خانوم میشینی تا نترسه!؟» بتول هم با یک دست ساک بزرگش را سفت میچسبد و با دست دیگرش گوشه چادرش را به دندان نیش میدهد: «بار و بندیل امروزم سنگینه! پس باید اینا رو بذاری توی تله بارکش.» لابهلای ۵۰ صندلی تله سییژ، یک تله بارکش هم وجود دارد که از آن به وقت بارکشی وسایل مهمانان خارجی که قصد دارند چند شبی در ویلاهای دربند علیا اقامت کنند و یا برای جابهجایی وسایل امداد و نجات گروههای امدادرسان استفاده میکنند. بتول خانم و آن خانم گردشگرِ تنها به خوشی و سلامت که راهی شدند، سجاد دستی به ریش بلند و زبرش میکشد تا این بار او میدان گفتوگو را دست گیرد: «چند وقت پیش، همین بتول خانوم سوار تله سییژ شد و چون ایستگاه شلوغ بود به من گفت تو برو سراغ گردشگرا؛ خودم بلدم سوار شم. سوار هم شد ولی زورش نرسید محافظ میلهای را پایین بکشه و این یعنی یکی از شرایط خطر و اضطرار که باعث میشه به طور اتوماتیک موتور تله سییژ خاموش بشه! خلاصه سرت را درد نیاورم؛ ما ماندیم و بتول خانوم کم زور و بازو و نردبان متحرک و کلی گردشگر وحشتزده که توی طول مسیر، معلق مونده بودن!» سجاد هنوز زبانِ خاطره گویی دارد و دلش میخواهد از آن روز هم بگوید که دختر جوان علیرغم ترس شدید از ارتفاع و هشدارهایی که اپراتورها به او داده بودن سوار تله سییژ شد و نیمه راه، بعد از کلی جیغ و فریاد، غش کرد اما خب، عقربههای ساعت به عدد ۱۵ رسیدهاند و این یعنی پایان کار یک روز معمولی اپراتورهای ارتفاع و تحویل شیفت کاری به اپراتورهای سرحال و قبراق شیفت بعد.
بیشتر بخوانید: دربند از «مغمحله» آغاز میشد