مصطفی آخرین نفری است که به فرودگاه میرسد
نوجوانهای اعضای تیم ملی جودو کمی با سایر مسافران پرواز 7908 شرکت هواپیمایی کاسپین فرق میکنند. حداقل خودشان سعی میکنند اینطور نشان دهند. بچهها در دنیای نوجوانی خود فیگور ورزشکارهای قهرمان و شناختهشده را گرفتهاند و در دلشان معلوم است، خیلی دوست دارند روزی قهرمان جهان و المپیک شوند و به مردم امضا بدهند. وحید با آن چهره دوستداشتنی، شیطنتهای خاص خود را دارد. او با 50 کیلوگرم وزن، سبکترین ورزشکار اعزامی است.
فدراسیون جودو از مدتها قبل در پی تدارک این سفر بوده است تا بچهها با شرکت در اردوی مشترک با جودوکاهای ارمنستانی برای مسابقههای جامجهانی مجارستان آماده شوند. خیلیها چشم به این نوجوانان دوختهاند. جودوی ایران در دو سه سال اخیر افت محسوسی داشته و خیلیها امیدوارند این تیم بتواند تا سه چهار سال دیگر جودوی ایران را به جایگاه اصلی خود برساند.
بچههای تیم با روحیهاند. علیآقا، مربی خوشاخلاق تیم که مدتهاست در کنار بچههای تیم قرار دارد، در گوشهای دیگر از سالن ایستاده و هرازگاهی قد و قواره بچههای تیم ملی نوجوانان را برانداز میکند. امید در بین بچهها موج میزند. علیرضا سنگینوزنترین عضو تیم است و البته خوشخوراکترین هم! او قرار است در دسته بالای 90 کیلوگرم در مسابقههای جامجهانی شرکت کند.
خانوادهها تقریباً همه آمدهاند. خیلی از آنها امیدوارند فرزندانشان را در آینده در قواره یک قهرمان ببینند و از زحماتی میگویند که سالها برای تربیت و پرورش بچههایشان کشیدهاند. شاید خیلی از آنها هم از آسایش و راحتی خود زدهاند و سرمایه کردهاند تا ایمان، حسن، مصیب، یحیی، وحید، سعید، مصطفی و علیرضاها بتوانند به آرزوهای نوجوانی خود برسند.
بچهها از گیت رد میشوند. حالا دیگر همه کسانی که برای بدرقه آمدهاند برای اعضای تیم دست تکان میدهند.
بلندگوی فرودگاه بار دیگر به صدا درمیآید: «مسافران پرواز 7908 هواپیمایی کاسپین به مقصد ایروان لطفاً به گیت خروجی... مراجعه کنند.»
عکس: محمود اعتمادی
رفته رفته عقربههای ساعت به 11 وسیدقیقه نزدیک میشود. عقربههای ساعت چهقدر سریع میروند. کمی اضطراب در چهره بدرقهکنندهها دیده میشود. بعضیها هم درست مثل مادر یکی از بچهها خیلی سعی میکند اشکهایش را پنهان کند تا نکند سرسوزنی در روحیه تنها پسرش تاثیر بگذارد. کناردستیها میشنوند که مادر زیر لب آرزو میکند پسر را در لباس دامادی ببیند.
خیلیها هم زورکی لبخند میزنند و شاید ته قلبشان کمی اضطراب و دلنگرانی هم موج میزند.
بچههای تیم دو بار پیش از این قهرمان آسیا شدهاند و حالا خیلیها امیدوارند در مسابقههای جامجهانی نیز در برابر حریفان جهانی قد علم کنند. خواهر کوچولوی یکی از بچههای تیم در آخرین لحظات جیغ میکشد: «داداش، سوغاتی یادت نرود.» شاید عروسکی کوچک؛ خدا میداند.
حس عجیبی دارم. آسمان چند روزی است سر ناسازگاری دارد. میگویند گردوغبارها از سمت عراق آمده است ولی سه چهار روزی است از گردوغبار هم خبری نیست. آسمان صاف صاف به نظر میرسد ولی گویی توفانی در راه است. مهمانداران هواپیما با لبخند همیشگی به استقبال مسافران میروند و لحظاتی بعد با یک سبد شکلات خوشامد میگویند.
هواپیما به آسمان بلند میشود. ظاهراً همه چیز عادی است. بچههای تیم سربهسر هم میگذارند. دو سه تا از بچهها هم از پنجره کوچک هواپیما به ابرها و دوردستها چشم دوختهاند. همه چیز در یک لحظه اتفاق میافتد و...
رویای بچههای تیم ملی و خیلی از نوجوانهای دیگر و خانوادهها در یک لحظه خاکستر میشود. حالا از آن قامتهای رشید تکه لباس و خاکستری مانده است که با وزش باد به پرواز در میآید.
پدر و مادر یکی از بچهها که حرف از دامادی پسر خود میزد، حالا در تدارک حجله سوگواری است. بچهمحلها نیز خیلی زود پارچهنوشتههای سفید را که برای استقبال از قهرمانیهای آینده او سفارش داده بودند، در پستوی خانه پنهان میکنند و این بار متن پارچهنوشته این است:«پرواز زود هنگام قهرمان تیم ملی جودو و نوجوان ملیپوش را به خانواده ایشان تسلیت میگوییم.»