همشهری آنلاین - سیدسروش طباطباییپور: تنها سایه حیاط، روی تنها حلقه بسکتبال مدرسه و نیمی از سکوهای اطرافش افتاده بود و آدمی را به نشستن دعوت میکرد.
گروهی از بچهها هم توپ بسکتبال به دست، شانسشان را در پرتابهای ۳امتیازی امتحان میکردند. به طرف سکوهای پر از سایه رفتم و قبل از آنکه بنشینم، با صدای بلند گفتم: «دوستان! توی این گرما، شما خونه زندگی ندارین؟ زنگ خورده دیگه! برین خونههاتون!»
بیشتر بخوانید:
اشک شوق!
انگار فقط خودم صدایم را شنیدم، چون حتی برای یک لحظه هم کسی مکث نکرد و تردید بهخود راه نداد. روی سکوها نشستم و بسکتبالیستهای مدرسه دورم حلقه زدند. یکی گفت: «آقا! بیاین شما هم امتحان کنین؟» و دیگری گفت: «آقا رو چه به بسکت! آقا فقط سعدی و حافظ میشناسه!» و بعدی: «اگه ۳ امتیازی انداختین به همه بستنی میدم!» و توپ بسکتبال به طرفم آمد. در ذهنم هی مرور میکردم که نکند در دام بچهها بیفتم. اگر پرتاب میکردم، احتمال رفتن توپ توی حلقه، یک در هزار بود که اگر گل نمیشد، جلوی بچهها حسابی کنف میشدم و اگر گل میشد، باز هم کنف میشدم: آقا شانسی زدین... آقا باد موافق بود... آقا حلقه استاندارد نبود... آقا باید بستنی بدین و ...
تنها هنرم این بود که توپ را جوری بگیرم که به کله مبارکم نخورد. همین که گرفتم، بچهها دست زدند و دوباره وسوسهام کردند پرتاب کنم. دو راهی سختی بود. برای اینکه حرف را عوض کرده باشم، گفتم: «بچهها! دیشب مسابقه بسکتبال آمریکا و سودان جنوبی رو دیدین؟»
انگار ترفندم جواب داد. والامقام، یکهو به هیجان آمد و گفت: «لبرون جیمز عجب غولیه بهخدا! تو چند ثانیه آخر، بازی رو برگردوند!» و سعیدی ادامه داد: «آمریکاییها با اون همه ادعا، تا ۲۰ ثانیه آخر، یک امتیاز عقب بودن و اگر پرتاب لبرون، گل نمیشد، میباختن!» و من ادامه دادم: «۹۹- ۱۰۰ به نفع سودانیها بود و توپ، در دستان لبرون! دیدین چقدر زیرکانه وقت رو تلف کرد تا اگر گل زد، سودانیها دیگه حتی فرصت جبران هم نداشته باشن؟» و هاشمزادگان ادامه داد: «لبرون جیمز چقدر بهخودش مطمئن بود! آخه اگه توپش تو همون ثانیههای آخر گل نمیشد، باز هم آمریکا میباخت...» و من ادامه دادم: «اما بهخودش اطمینان داشت و ۸ ثانیه مونده با پایان بازی، توپ رو اینجوری انداخت توی گل...»
ای وای! هیجان بازی آمریکا و سودان جنوبی، مرا هم گرفت و همه نگاهها به من بود که به سمت حلقه، توپ به دست، ناخودآگاه حالت پرتاب گرفته بودم و دیگر نه راه پس داشتم و نه راه پیش! باید توپ را پرتاب میکردم.
دفتر عزیزم! آن روز بچهها، بستنیبه دست و خندان، مدرسه را ترک کردند و به سمت خانههایشان رفتند!