تاریخ انتشار: ۶ شهریور ۱۴۰۳ - ۰۹:۴۸

تا بخواهند خود را از میان شلوغی بی‌حد خیابان شوش و از لابه‌لای بی‌شمار ماشین، موتور و عابر که در طول و عرض خیابان شتابان می‌جنبند به بیمارستان شهید اکبرآبادی برسانند، جانشان به سر می‌آید.

همشهری آنلاین_ سحر جعفریان: خاتون‌خانم، چادر به دندان گرفته و نرگس، ته‌تغاریش را سوی پذیرش زایشگاه می‌کشد. نرگس هم با شکمی پیش آمده و نفس‌هایی کوتاه و کم، چشم به مظفر (همسرش) دوخته است. مظفر نیز حالی بهتر از آن دو ندارد؛ پریشان است و ترسان از زودزایی عیال، بیمه‌درمانی ناداشته و تنگی جیب. از این رو به دست و پای مسئول پذیرش می‌پیچد. آن حوالی مانند نرگس، بسیارند زنانی که درد آبستنی از بطنشان بلند می‌شود و در مسیر هر رگ از تنشان تیرکشان بالا و پایین می‌رود و یا مردانی مانند مظفر که از هیجان والد شدن بی‌طاق و طاقت شده‌اند و حتی مادربزرگانی مانند خاتون‌خانم که به هزار اشتیاق پیشکش و لاقنداقیِ نوه‌ نورسیده‌یشان را از مدت‌ها قبل اندوخته‌اند. در مقابل این به‌شورشدگان اما آن مسئول پذیرش و بعد هم احتمالا سوپروایزر، سرپرستار، پرستار، بهیار، ماما و متخصص زنان و زایمان بیمارستان قرار دارند که در چنین شرایطی خوددار و آرام رفتار می‌کنند. اَمن و اَمانشان هم بی‌جهت نیست؛ هر چه باشد آنها در یکی از قدیمی‌ترین زایشگاه‌های شهر که رکورددار آمار زاد و ولد نیز هست به خدمت و طبابت، کاردان و کهنه‌کار شده‌اند. تاریخ بلند و خواندنی بیمارستان شهید اکبرآبادی که از حدود سال ١٣١٩ در جنوب پایتخت با هدف حمایت از مادران و نوزادان سخت‌معاش بنا شده، پُر و فشرده از روایت‌های تولد و ولادت است.

قصه‌های صف‌بسته مقابل پذیرش

مسئول پذیرش، پرونده زایمان نرگس را که جز چندتایی برگه جواب آزمایش و سونوگرافی معمول گواهی قابلی دربر ندارد از دریچه کانتر شیشه‌ای سوی مظفر برمی‌گرداند: «یه سر واحد مددکاری بزن شاید راهنمایی یا کمکت کنن.» مظفر امیددار می‌شود: «خانه‌ات آباد» و می‌رود که خوش خوشانش شود. صف، جلوتر می‌آید و نوبت نفر بعد می‌شود. مردی میانه‌قامت با موهایی مجعد و تازه رنگ شده که تندی بوی آمونیاکش از نیم‌متری دماغ‌گیر است و لبخندی پهن که دندان‌های چند درمیان کهنه‌اش را رخ می‌نمایاند، جعبه نیمه‌باز شیرینی را سوی مسئول پذیرش پیشکش می‌کند: «بفرما خُوآرُم(خواهرم)...شیرینیِ ولادته... خوردن داره... حالا چی!؟ اجازه میدی برم بالا یه نظر روله‌جانم رو سیل کنم!؟» مسئول پذیرش انگار که از او به تنگ آمده باشد: «چند بار بگم آخه پدرجان، وقت ملاقات ساعت ٣ است! هنوز یه ساعت مونده!» مرد نه از نهی او که از «پدر» نامیدنش درهم و اخمو می‌شود: «یعنی بوآت (پدرت) مثل من جوونه!؟» پسِ او، محمدجعفر ایستاده و همسرش گلشادخانم که گاه‌گاه عرق تازه زایمانی بر پیشانی‌اش می‌نشیند. آمده‌اند برای نوباوه‌ ١٠ روزه‌شان گواهی ولادت بگیرند و خیلی زود راهی روستایشان پایین‌دست ورامین شوند. مسئول پذیرش در اصل مدارکشان کم و کاستی نمی‌یابد: «به سلامتی اسمشو چی می‌ذارید؟» گونه‌های گل‌انداخته گلشاد با خنده‌ای گشاد بالا کشانده می‌شود: «گلابتون». مسئول پذیرش سری به توافق تکان می‌دهد: «نامدار باشه انشالله» و بعد ناخواسته بسیاری از اسامی نوزادان که طی ٢۶ سال اشتغال در بیمارستانی چنین قدیمی شنیده بود به خاطر می‌آورد: «از دختربس، کبوتر، لیمو، نعناع، کاس‌آقا، گرگعلی تا برفین، بهارین، پادمیرا، تامیلا و جانیار». نفر دیگرِ صف، سمیه است که وقت معاینه ٢١ هفتگی بارداریش رسیده؛ دیابت و فشار حاملگی ندارد اما به مشکل دفع پروتئین گرفتار آمده. مجالی می‌یابد تا از اجباری یا انتخابی بودن زایمان طبیعی و سزارین و البته هزینه‌های هر یک مطلع شود. سوال‌هایی پرتکرار که پاسخ‌های کوتاه و سریع مسئول پذیرش را دربر دارند: «زایمان فقط طبیعی مگر اینکه پزشک تشخیص سزارین بده. طبیعی از یک تا یک میلیون و ٢٠٠ هزار تومان و سزارین از ٣ تا ۴ میلیون تومان.»

حنا ببند و از آل دور باش!

ساعت ملاقات که قریب می‌شود، جمعیت نشسته بر صندلی‌های حیاط آفتاب‌گیر بیمارستان راه سوی ساختمان زایشگاه می‌برند. اغلبشان به لب، تبسم و به دست، گل، شیرینی، کیف نوزاد و بسته‌هایی از پوشک و شیرخشک دارند. میان جمعیت، نرگس و خاتون‌خانم نیز بالاخره پا به راه اتاق زایمان برداشتند. زنی سن و سال‌دار و ناآشنا از بین ملاقات‌کنندگان نزدیکشان می‌گوید: «هنوز دو جان (آبستن) هستی؟ ترس نکن؛ به رضای خدا، بار بچه‌دانت را زمین می‌گذاری و خلاص.» بعد یک کله سر در گوشِ خاتون‌خانم فرو می‌کند: «هوش و حواس داشته باش زنده‌زایی‌اش که تمام شد، دست و پایش را حنا ببند و تنهایش نگذار به اَمان آل و زائوترسان.» نگهبانان زایشگاه که کمی پیشتر با ابروانی گره خورده از آمد و شدها جلوگیری می‌کردند در این وقت با مهربانی دَر ورود به بخش بستری زایشگاه را چهار طاق باز می‌کنند و به ملاقات کنندگان چنین توصیه دارند: «خط سبز رنگ روی زمین را دنبال کنید تا به بخش برسید.» به آنها که مقصدشان جایی پشت درِ اتاق عمل بلوک زایمان یا بخش نگهداری از نوزادان نارس است نیز می‌گویند: «خط زرد را بروید» امتداد خط قرمز هم به اورژانس زایشگاه می‌رسد. دیگر بخش‌ها اعم از اتاق ال‌دی‌آر یا بهبود درد، ایزوله، نوزادان، مراقبت‌های ویژه اِن‌آی‌سی‌یو (مراقبت از نوزادان نارس)، مراقبت‌های ویژه از مادران قبل و پس از زایمان، ریکاوری، شیردهی، بانک شیر مادر و واکسیناسیون نیز جنب هم طراحی و اجرا شده‌اند که از راهروهایی اصلی و فرعی قابل دسترسی‌اند.

نومادران دردکشیده و نوزادان آغوز خورده

نرگس تا به اتاق آماده‌سازی برای زایمان برسد، مظفر کیسه دارو را تحویل ایستگاه پرستاری می‌دهد و خاتون‌خانم هم برای ته‌تغاری‌اش هی تسبیح می‌اندازد. همان‌جا کنار خاتون‌خانم تعدادی دیگر به انتظار تولد نوزادانی از عزیزانشان، نشسته یا ایستاده‌اند. برخی از آنها، تجربه نخست از سر می‌گذرانند و این به تمامی از بی‌تابی‌شان پیداست و برخی دیگرشان اما از سر تجربه دوم و سوم و چندمشان است که آرام گرفته‌اند. هر ٢٠ تا ٣٠ دقیقه یک بار صدای پرستاری از لای در نیم‌باز اتاق زایمان شنیده می‌شنود: «همراه خانم...؛ مبارک باشه» و همراهان یکی پس از دیگری از شوق، شکر و تشکر می‌گویند. آن سوتر در بخش بستری که طول خط سبزرنگ آنجا انجامیده، نومادران و نوزادان در حلقه کسان و خویش‌شان خود هستند. نومادرانی که اغلب از تتمه درد بچه‌آوری رنگ به رخسار ندارند و تازه آغوز به نوزادشان خورانده‌اند و نوزادانی که چندی‌شان در فغان بند ناف بریده شده‌اند و چندی دیگرشان فارغ از هر هیاهوی جهان به ناز خوابیده‌اند. این میان، پدربزرگ‌ها و مادربزرگ‌های عصادار هم سعی در خواندن اذان زیر گوش آنها دارند. خاله و عمویی هم اگر کنار تختشان حاضر باشند به برابرسازی شباهت‌ها مشغولند: «خدا رو شکر که چشماش به مامانش رفته» یا «وای... موهاشو...مثل باباش انگار فرفریه». نومادرانی هم هستند که جمع ملاقات‌کنندگانشان به همسر و فرزند نخست‌شان، کوچک و محدود مانده. مانند طیبه که شکم دومش را دوقلو زاییده و حالا غلام (همسرش) با فکری گرفتار از خرج و برج و پارسا (پسرش) با لقمه گازی در دست و حسادتی تازه برآمده پای تختش ایستاده‌اند و پرستاری که می‌گوید: «دو قلو داشتن مژدگانی می‌خواهد! مژدگانی‌اش را هم شیرینی‌فروشی آن طرف خیابان دارد؛ نشانی‌اش را از موتوری‌های روبروی بیمارستان بپرسی، می‌گویند. نمی‌شود که این‌طور دهان خشک بالای سر زائو بایستی!» ساعت‌هاست که درد، استخوان‌های نرگس را گرفته و هنوز خبری از زایمان و تولد نیست. شب فرا رسیده و قصه‌های زایشگاه کمی از اوج افتاده‌اند تا دوباره فردا، قرار گیرند.

منبع: همشهری آنلاین