تاریخ انتشار: ۹ شهریور ۱۳۸۸ - ۱۵:۰۹

تهمینه حدادی: توضیح: این یک برداشت است. یک برداشت آزاد. یک نگاه. یک نگاه کوتاه.

یک نگاه کوتاه به دردسری که خودمان را در آن بی‌تقصیر می‌بینیم. دردسر شیرینی که حیات و ممات خیلی‌‌ها به آن وابسته است اما هیچ‌کس برای آن هیچ تلاشی نمی‌کند. دانشگاه،  موضوعی که تا چند سال ذهن همه را درگیر می کند.

***
سه میلیون؛ فقط با سه میلیون می‌توانی دانشجو شوی.

کافی است که آویزان جیب بابا شوی و اگر فایده  نداشت یک کم داد و بیداد کنی که همه دنیا به فکر بچه‌هایشان هستند جز پدر و مادر تو و بگویی که اگر سال دیگر کنکور قبول نشدی آن‌ها حق ندارند هی فک‌و فامیل را بکوبند توی سرت.

این‌طوری شاید بتوانی دانشجو شوی، فقط شاید! می‌دانی، آخر هیچ‌کس با کلاس کنکور رفتن دانشجو نشده.

عکس‌ها: محمود اعتمادی

من در مبدأ هستم. مبدأ گزارشم زیر پل سیدخندان است، توی راهروهای مؤسسه ....، از آن مؤسسه‌ها که هر سال بعد از کنکور اعلام می‌کنند که نفر اول تا دهم کنکور شاگرد آن‌ها بوده‌اند. بغل دست این مؤسسه، یک مؤسسه دیگر هست که بعد از کنکور همان ادعاها را دارد. آن‌ورتر هم یک مؤسسه دیگر هست؛ همه آن‌ها دارند از استادان خبره استفاده می‌کنند و معتقدند تست‌زنی رمز موفقیت است و آن‌ها هر روز کوئیز*برگزار می‌کنند. گزارشم از آن‌جا شروع می‌شود و می‌رسد به حرف‌های یکی از همین خبرنگارهای افتخاری دوچرخه که می‌گوید:« ببینید من اصلاً دلم نمی‌خواهد بروم دانشگاه، اما توی شرایط فعلی
دانشجو شدن یعنی بزرگ شدن؛ آن‌وقت می‌توانم خودم تنها بروم و بیایم. برای ما دانشگاه یعنی قدم اول، تا قدم اول را برنداریم برداشتن قدم دوم محال است. بعد که رفتیم دانشگاه می‌توانیم کار پیدا کنیم یا دیر بیاییم خانه و کم‌کم اجازه داریم که مستقل فکر کنیم اما اگر دانشجو نباشیم یک بچه حساب می‌شویم.»

ناگهان داغ می‌کنم از شنیدن این واقعیت.

می‌گویم: دلهره جواب‌ها را داری؟

می‌گوید: بله.

می‌گویم: واقعاً برای این هدف چقدر جنگیده‌ای؟

سپهر می‌گوید که برایش قبولی مهم است. پیام نور زده است تا حتماً قبول شود، اگر هم نشد حتماً آزاد جاهای دورافتاده قبول می‌شود. می‌گوید در غیر این صورت باید برود سربازی.
می‌پرسم: چقدر درس خواندی؟

می‌گوید: کلاس رفته‌ام.

می‌گویم: کلاس چه؟

می‌گوید: دیفرانسیل و فیزیک و زبان.

می‌گویم: چقدر خوانده‌ای؟

می‌گوید که یک ماه آخر را بکوب خوانده است. بعد راهی می‌شوم به گذشته. آن موقع که از جلسه پنجم درس عربی تصمیم گرفتیم یکی در میان کلاس‌ها را نیاییم. عوضش توی خانه درس بخوانیم و بعد تصمیم بر این شد که یک ماه آخر را بخوانیم و هی بهمان فشار آمد و استرس گرفتیم و عصبی شدیم و به همه پرخاش کردیم، حالا اثرش هنوز مانده است و هیچ کدام از این‌ها به بی‌پولی و فرق گذاشتن و این‌ها ربط ندارد. حالا چه؟ ایستاده‌ام وسط میدان انقلاب و کتاب تست می‌خرم برای سال بعد. می‌دانید حالا که رتبه‌ام 8000 شده است حتی اگر قبول هم شوم نمی‌روم، یک سال دیگر می‌خوانم تا رشته خوبی قبول شوم، حتماً می‌خوانم. البته از عید شروع می‌کنم. خدا کریم است.

دوستم اعتقاد دارد که فشار زیاد درس خواندن بود که باعث شد یک ماه آخر را جدی نگیرم و به خاطر همین خیلی چیزها یادم رفت. آن یکی دوستم هم معتقد است که کنکور به شانس است. می‌گوید حالا که به زور مامان و بابا رشته تجربی خوانده‌ایم که دکتر شویم بهتر است اصلاً بی‌خیال درس شویم و هی کنکور بدهیم و قبول نشویم تا مامان و بابا خسته شوند. هیچ‌کس هم که نمی‌فهمد درس نمی‌خوانیم. او معتقد است می‌توانیم سه، چهار سالی مامان و بابا را گول بزنیم و آن‌وقت برویم دنبال هدفمان. این‌طوری که حساب می‌کنم می‌بینم با این روش سه سال از زندگی‌ام هدر می‌رود، اما عوضش دکتر و مهندس نمی‌شوم. در ضمن خانواده تا کی می‌خواهند مقاومت کنند.

سوار اتوبوس هستم ،کلی کتاب زیربغلم است. قرار است کلاس هم بروم تا تست‌زنی‌ام قوی شود. راننده اتوبوس سر پسر جوانی که با موتور ویراژ می‌دهد داد می ز‌ند: علاف!
این کلمه می‌رود توی مخم: علاف، علاف، علاف...

علافی بد دردی است، محمد این را می‌گوید ولی معتقد است بد نشد که به جای دانشگاه به سربازی رفت. می‌گوید: بالاخره باید این اتفاق می‌افتاد، دیر یا زود.

اصلاً هم مهم نیست که آن موقع دانشگاه نرفته است، حالا اگر واقعاً هدفش درس خواندن باشد می‌تواند برایش بجنگد.

اما حمیدرضا این اعتقاد را ندارد. می‌گوید: سربازی رفتن آدم را در درس تنبل می‌کند. می‌گوید به خاطر همین دو سال است همه کارهایش را تعطیل کرده است و مدام دارد درس می‌خواند. او هم کلاس کنکور می‌رود. خجالت می‌کشم که از او هم بپرسم واقعاً درس می‌خواند یا نه؟ که بگویم کلاس رفتن با درس خواندن فرق دارد. که یادم می‌آید که او قبل‌تر کار فنی می‌کرد و داشت خبره می‌شد، حالا مگر نمی‌شود صبح تا ظهر برود سرکار و عصرها بخواند؟ هرماه سی روز دارد، اگر  روزی چهار ساعت بخواند در نه ماه تحصیلی، یعنی واقعاً بخواند؛ برای خودش کلی می‌شود، می‌شود هزار و هشتاد ساعت. یعنی دقیقاً مدت زمانی  که خیلی‌ها توی ترافیک گیر کرده‌اند.

نه این‌که به مقصد رسیده باشم، نه! اما الان مثلاً دو هفته بعد است. جواب کنکور آمده است و دارم گریه می‌کنم و می‌زنم توی سرم که اگر یک کم، فقط یک کم بیشتر درس خوانده بودم، اگر یک کم، فقط یک کم از فیلم دیدنم زده بودم این‌طوری نمی‌شد. که اگر به جای ادعای درس خواندن اما توی فکر فرو رفتن ، چهار تا شعر نوشته بودم و فیلم دیدنم درست و حسابی بود و فایده ای داشت حالا کمتر درد و گرفتاری داشتم؛ حالا جایی برای دفاع پیش خودم داشتم که ای بابا کنکور نمی تواند هدفم باشد پس سر خودم را گول نمالم. حتماً دوباره می‌خوانم. اصلاً  این‌طوری که نمی‌شود. حتماً می‌خوانم؛ از دی شروع می‌کنم، شاید هم از بهمن!

من باید یک راهی پیدا کنم. باید یک راهی باشد برای مستقل شدن. باید درس بخوانم. باید درس بخوانم.

نمی‌شود. با پول نمی‌شود. با ماه آخر خواندن نمی‌شود. با هرروز خواندن و تمام فعالیت‌های خوب دنیا را قطع کردن نمی‌شود. مقصد دانشگاه است. دارم آن ته ته ها می بینمش.

دانشگاه، دانشگاه.نه ، نه. آیا واقعاً هدف من دانشگاه است؟

* امتحان