اینجا می‌توانی با میل و کاموا هم جهاد کنی! رج به رج امید ببافی و دل مهربانت را گره بزنی به دل‌هایی که می‌دانی شکسته‌اند و دردمندند. بافتن شال‌گردن و کلاه و دستکش بهانه است تا بانوان ایرانی بگویند پای این مقاومت مردانه ایستاده‌اند. در گوشه و کنار ایران، پویش «رج‌های مقاومت» در حال اجراست.

همشهری آنلاین - مهناز عباسیان - آرش سلیمی‌فر: اینجا می‌توانی با میل و کاموا هم جهاد کنی! رج به رج امید ببافی و دل مهربانت را گره بزنی به دل‌هایی که می‌دانی شکسته‌اند و دردمندند. بافتن شال‌گردن و کلاه و دستکش بهانه است تا بانوان ایرانی بگویند پای این مقاومت مردانه ایستاده‌اند. در گوشه و کنار ایران، پویش «رج‌های مقاومت» در حال اجراست و ما تنها سراغ یکی از هزاران هزار دورهمی بانوان فعال در این طرح رفته‌ایم.

بیشتر بدانید: فیلم | رج به رج مهربانی برای کودکان غزه

برداشت اول: رج‌های مقاومت

اوایل پاییز بود و سرما هنوز عرض‌اندام نکرده بود اما برای آوارگانی که شبانه‌روز در چادرهای سیار زندگی می‌کنند همین سرما هم سوز و درد دارد؛ دردی که اینجا در ایران، فرسنگ‌ها دور از لبنان و غزه، مردم دلسوز و مهربان آن را درک کرده‌اند و آستین‌هایشان را بالا زده‌اند. انگار همگی منتظر بودند به امر مقام معظم رهبری به حمایت از مردم بی‌پناه غزه. همین شد که وقتی پانزدهمین جشنواره مردمی فیلم عمار برای پشتیبانی از مردم لبنان و رزمندگان محور مقاومت، نهضت مردمی «رج‌های مقاومت» را راه‌اندازی کرد، خیلی‌ها میل و کاموا به‌دست، لبیک گفتند. این پویش، نهضت مردمی بافت کلاه، دستکش و شال‌گردن به همراه جمع‌آوری کمک‌های نقدی است. در فراخوان این جشنواره آمده: «با توجه به جنایت‌های رژیم صهیونیستی در غزه و لبنان که منجر به آوارگی میلیون‌ها نفر از مردم شده و همزمان با فرا رسیدن فصل سرما، این جشنواره، از تمام مردم ایران مانند زنان و بانوانی که در طول ۸ سال دفاع‌مقدس، دوشادوش رزمندگان اسلام در پشت جبهه‌ها، فعالیت می‌کردند، برای بافت دستکش، کلاه و شال‌گردن، جهت ارسال به مردم لبنان و رزمندگان مقاومت دعوت کرد.» جالب اینجاست که این نهضت مردمی، برآمده از پویش «حمایت از رزمندگان جبهه مقاومت اسلامی» که توسط «ننه‌عصمت» در سال۱۳۹۶ با استقبال قابل توجه مردم مواجه شد، است. «عصمت فلکیان» معروف به «ننه‌عصمت»، مادر یزدی‌ای که امروز به سختی قادر به راه رفتن است ولی از زمان جنگ تحمیلی تاکنون برای رزمندگان و مرزداران کشور دستکش کاموایی ‌بافته است.

برداشت دوم: مسجدها میزبان گره‌بازی خانم‌ها

چند روزی از این فراخوان نگذشته بود که بچه‌های مسجدی و بسیجی‌های محله‌ها پیشقدم شدند. قرار شد مسجد و حسینیه‌ها درست مثل روزهای جنگ تحمیلی، بشوند مرکز پشتیبانی از آوارگان غزه و لبنان. بسته‌بسته کلاف‌های رنگی با کمک‌های مردمی پایشان به مسجد باز شد و حالا بی‌صبرانه منتظر بودند تا دستانی بیایند و با میل آنها را گره بزنند و قد بکشند.

از میان صدها مسجد شهر که این روزها میزبان چنین دورهمی شده‌اند، صبح یک روز سه‌شنبه مهمان مسجد امام‌جعفرصادق(ع) محله تهرانپارس می‌شویم. همان مسجدی که چون نگین طلایی با گنبد و مناره‌های نورانی بر انگشتر کوچه شهیدصادقی می‌درخشد. همراه با ما چندین خانم هم خودشان را به مسجد می‌رسانند. مسجد از قبل به همت خانم‌های پایگاه بسیج مسجد آماده این مراسم شده و با فراخوانی که داده‌اند تقریبا ۶۰ نفر از خانم و دخترهای جوان پای کار آمده‌اند. دور تا دور نشسته‌اند و با ذکر دعایی زیر لب میل‌ها را روی هم بازی می‌دهند و هر چند دقیقه یک دوری از کلاف کامواها کم می‌شود. آنهایی که سن و سالی ازشان گذشته به دلیل درد زانوها روی صندلی نشسته‌اند و اما از همان‌جا حواس‌شان به رج‌بافی تازه‌کارها هست.

برداشت سوم: ایثار این مادر شهید تمامی ندارد

به وقت روزهای سخت این وطن، جگرگوشه‌اش را راهی جبهه کرده و حالا با داغ پسری که شهید شده، باز هم پای کار است. با همان پادردی که امانش را بریده خودش را به مسجد محل رسانده و به رسم روزهای دور، شال‌گردن می‌بافد. از حاجیه‌خانم فاطمه جمالی‌مهر، مادر شهیداسماعیل حیدری می‌پرسیم بافتن در این سن و سال سخت نیست؟ محکم و کوبنده می‌گوید: «از ابتدای انقلاب خود و خانواده‌ام را در مسیر خدمت و جهاد برای این انقلاب قرار داده‌ام. ۳ پسر داشتم که وقتی دیدم دشمن به مرزهای کشور حمله کرده آنها را فرستادم‌ به جبهه. خودم هم پشت جبهه از این دست کارها می‌کردم و همسرم هم حمایت می‌کرد. الان هم با توجه به شرایط کشورم و فرمان ولی امر مسلمین حضرت‌آقا اینجا آمده‌ام و شال می‌بافم. دستانم قوت قبل را ندارند. سو چشمانم نیز کم شده اما به‌خاطر بچه‌های غزه و لبنان خودم را به مسجد رسانده‌ام. کار دیگری که از دستم ساخته نیست حداقل با بافتن این کلاه و شال‌گردن‌ها به سهم خودم مرهمی بر زخم‌های این کودکان مظلوم باشم.» او گریزی هم به سال‌های دفاع‌مقدس و شور بانوان در پشتیبانی از جبهه‌ها می‌زند و می‌گوید: «یادش بخیر... این جمع خانم‌ها در مسجد را که دیدم یاد دهه ۶۰ و سال‌های جنگ افتادم. زن و مرد همه متحد بودیم و برای کمک به جبهه کار می‌کردیم. از درست کردن مربا و بسته‌بندی آجیل گرفته تا دوختن و بافتن لباس؛ اینها گوشه‌ای از کارهایی بود که برای رزمنده‌ها می‌کردیم. باید قدر این حس‌ها و نوع‌دوستی‌ها و همکاری‌ها و همدلی‌های مردم ایران را بدانیم که به وقت هر بحرانی پای کار هستند.»

برداشت چهارم: ۴۰سال آموزش مهارت و اخلاق در مسجد

بین خانم‌ها یکی انگار نقش استاد بافتنی را دارد و مقابلش همه مدل کلاه و شال‌گردن بافتنی‌ای وجود دارد و با حوصله به خانم‌هایی که تازه کار بافتن را شروع کرده‌اند، با ۲ میل دانه سر انداختن یاد می‌دهد. اعظم‌خانم صدایش می‌کنند و از قدیمی‌های محله تهرانپارس است. اعظم احسانی خودش این‌طور تعریف می‌کند: «از ۴۰ سال پیش که این مسجد ساخته شد، به پیشنهاد خانم‌های بسیجی، کلاس عروسک‌سازی، قلاب‌بافی، گل‌سازی‌ و... در مسجد دایر کردم اما یک شرط گذاشتم؛ گفتم منعی برای حضور دختران کم‌حجاب در مسجد نباید باشد. خانم‌ها و دختران نوجوان با هر نوع پوشش و سلیقه‌ای باید بتوانند وارد مسجد شوند. بعدش سر به راه کردن آنها وظیفه ماست. خدا را شکر استقبال خوبی هم شد. حین آموزش، برای آنها داستان‌های قرآنی از کتاب شهیدمطهری می‌گفتم. نهج‌البلاغه و حدیث می‌خواندم و همین باعث شد تا دختران محل علاوه بر یاد گرفتن مهارت، در کلاس عقیدتی هم ناخواسته شرکت کردند و در رفتار و پوشش خود متحول شدند. الان هم با توجه به شرایط جنگی در غزه و لبنان، دخترانی که آموزش دیده‌اند با عشق و علاقه در مسجد حاضر می‌شوند و بافتنی می‌بافند. به تمام خانم‌های مسجد هم آموزش می‌دهم تا با بافتن کلاه، شال‌گردن و دستکش به جبهه مقاومت کمک کنند و تا ما هم بتوانیم تا حدودی دین خودمان را ادا کنیم.» او علاوه بر اینها تمام بافتنی‌هایی که در طول سالیان مختلف بافته را در اختیار بازارچه خیریه مسجد گذاشته تا پول فروش آن به صندوق پویش همدلی برسد. خودش می‌گوید: «امیدوارم با این دست کارها در مساجد و مکان‌های فرهنگی بتوانیم به رشد فرهنگ دینی و اعتقادی نوجوان‌ها کمک کنیم و نسبت به پشتیبانی جبهه‌های مقاومت بی‌تفاوت نباشیم.»

برداشت پنجم: سوغاتی‌هایی که صرف شادی غزه می‌شود

صغری عادلی‌پور، فعال بسیجی و جهادی محل به اتفاق جالبی که در کنار کار بافتنی در حال اجراست اشاره می‌کند: «کار قشنگی که خانم با کمک مسئول بسیج ما انجام دادند برپایی بازارچه خیریه بود. بعضی از خانم‌ها، سوغاتی و هدیه‌های اضافه در خانه مثل چادر مشکی، پارچه و جانماز را به بازارچه خیریه آوردند تا پول فروش آنها به صندوق همدلی با مردم غزه اهدا شود. هر کسی با هر سن و سالی دنبال این است که وظیفه خود را ادا کند. حتی بعضی از پیرزن‌ها طلاهایی که در روز مادر از فرزندان‌شان هدیه گرفته‌اند را به جبهه مقاومت بخشیده‌اند. تعدادی از خانم‌ها هم با پخت غذا و بعضی‌ها هم با دادن مواد اولیه برخی غذاها مانند ‌آش، به پخت و فروش آنها در بازارچه کمک می‌کنند که همه این مبالغ برای کمک به جبهه مقاومت فرستاده می‌شود.»

برداشت ششم: پویشی برای اتحاد میان ما مردم

خرید کلاف‌های کاموا با پشتیبانی و حمایت‌های مردمی تا بافتن آنها و تبدیل‌شان به کلاه، شال‌گردن و دستکش به‌دست خودشان کار پسندیده و زیبایی است که همدلی را نشان می‌دهد. از کودکی که با دادن چای به هنگام کار به رفع خستگی خانم‌ها کمک می‌کند تا کار هنرمندانه و مهم بانوان جهادی و بسیجی، همه و همه به زیبایی این همدلی می‌افزاید. سکینه نوری، فرمانده بسیج پایگاه مسجد امام‌جعفرصادق(ع) با اشاره به اینکه اتحاد و احساس مسئولیت مهم‌ترین رمز همدلی در کمک به جبهه مقاومت است، می‌گوید: «شاید باورتان نشود اما در این جمع مددجویی داشتیم که شرایط مالی خوبی نداشت اما با اندک پس‌اندازش کاموا خرید تا در این کار خیر سهیم شود.» ناگفته نماند که در این جمع اعظم برغمدی، دیگر مسئول پایگاه بسیج این مسجد هم پیگیری بیشتر کارهای پویش همدلی و رج‌های مقاومت را برعهده دارد اما اصرار دارد گمنام بماند.

جهادکلاف‌ها

نویسنده: مائده صفدریان

سیدجعفر زن‌ها را به کمک طلبید. بعد از خطبه‌ نماز جمعه، پشت تریبون چوبی ایستاد. روبه‌رویش مردها کیپ هم نشسته بودند. دستی به قبایش کشید و حرف ‌را کشاند تا سال‌ها قبل؛ جایی اواسط دهه ۶۰. همان‌وقت پسربچه‌ای دوزانو شد و عکس سیدحسن را بلند کرد. مرد میانسالی آه کشید و صف‌های زنانه با چادرهای گلدار و سفیدشان به جنب‌وجوش افتاد. سیدجعفر زن‌ها را به کمک طلبید. به یاد روزهایی که اسلحه‌ زنان و دختران استهبانی هنرشان بود و جهادشان لابه‌لای نخ ‌و کاموا و توپ‌های پارچه ‌معنا می‌گرفت. به یاد شهدا و خون‌هایی که استهبان را حیات دوباره بخشیدند. فقط چندساعت بعد از خطبه‌ نماز پیرزنی عصازنان از سر خیابان آمد. خورشید از گوشه شهر پایین می‌رفت. نارنجی غروب ریخته‌ بود روی صورت‌ چروکیده پیرزن. لبهایش تکان می‌خورد و دانه‌های درشت تسبیح توی دستش می‌لغزید. جلوی پایگاه دست‌ داخل کیفش چرخاند. چادرش کج‌ شده و یک‌ طرف آن روی زمین کشیده می‌شد. اسکناس‌ها را توی دستش مشت کرد.

_ ماخام‌ای پولی کمک کنم برای چیا که ماخان ببافن.

نگاهش خیره مانده بود به آخر خیابان. اما انگار دورتر را می‌دید. شاید ساختمان‌های ریخته‌ بیروت‌ را. سرش را یکهو تکان داد و پر چادر از صورتش کنار رفت.

_پولوم میدم. کامواش شماای خانوم هنرمندیم بگین بیبافه. خودوم نم‌تونم. جون دیگه ازم رفته.

الله‌اکبر اذان که بلند شد پیرزن مشتش را باز کرد و پا روی ‌تک‌پله مسجد گذاشت. اسکناس‌ها عرق‌شان درآمده بود. چین‌های صورت پیرزن تکان خورد.

_جوونوم توی جنگ صدام شهید شد. ‌ ای کلاهی از طرف شهیدوم ببافین برسه دست آواره‌ها.

شب دسته‌ای پول روی پیشخوان خرازی گذاشت و جایش رنگ به رنگ بسته‌های کاموا نشستند عقب‌ماشین. اسکناس‌های مچاله‌ مادرشهید بین‌شان پیدا بود.

پایگاه شبانه جارو شد. بوی گلاب می‌آمد و نخ نو. صبح‌ زن‌ها دورتادور اتاق نشستند. ‌ کلاف‌ کاموا جلویشان قل‌می‌خورد و قدری جلوتر می‌رفت. صدای صلوات و دعاهای زیرلبی با صدای به‌هم‌خوردن میل‌ها قاتی‌شده بود. اکرم خانم میلش را از بین نخ طوسی دور انگشتش رد کرد.

یکی پرسید برای کلاه چندتا باید سر بیندازد؟ رضوان‌خانم جوابش را داد و فلاسک را کج‌ کرد توی استکان‌های لنگه‌به‌لنگه. دختر جوانی جلوی در این‌پا و آن‌پا می‌کرد.

انگشتانش را به‌هم می‌پیچاند و تق‌تق قلنج‌شان را می‌شکست.

مونس‌خانم از بالای عینک زن‌ها را نگاه می‌کرد.

_شادی دل حضرت‌زهرا(س) صلوات...

کنج اتاق حجله‌ای درست کرده بودند و روی پارچه مشکی میز هم رحل قرآن گذاشته بودند و سینی‌های حلوا

عکسی از سیدحسن نصرالله هم چسبیده بود به دیوار. هر کس پا توی اتاق می‌گذاشت جلویش می‌ایستاد و گوشه چشمش خیس‌می‌شد.

دخترجوان با قدم‌های کوتاه پا روی فرش لاکی گذاشت. دستهایش یخ‌ کرده بود و قلبش تند می‌زد. طول‌ کشید تا نگاه‌ها برگشت به سمتش. زهراخانم که خم ‌شده بود و نخ آبی تندتند بین انگشتانش جابه‌جا می‌شد، از گوشه چشم دخترجوان را نگاه کرد و گفت:

_برای کمک اومویی؟

زبانش ته‌ گلو جامانده بود. سرش را بالا و پایین کرد که یعنی بله. با قدری فاصله از حلقه زن‌ها نشست. چشمش روی ردیف‌ بافته شده آویزان از دست‌هایشان می‌چرخید. رضوان‌خانم پای‌دردناکش را دراز کرد و با مشت به زانویش کوبید. کلاه توی دستش نیمه‌بافته بود. فهمیده بود دختر دردی به جانش است که گونه‌هایش رنگ گرفته و انگشت به‌هم می‌پیچاند. آنقدر خیره‌خیره نگاهش کرد که لب‌ها را در ‌دهانش کشید و گفت: بافتن بلد نیستم.

زن‌ها به روی خودشان نیاوردند.

زهراخانم، قلابی از کیفش بیرون کشید و با کف دست به فرش کوبید:

_هیچ غصه‌ات نشه. بشین دَسُّم نگاه کن یادت می‌شینه.

بعد فرز کلاف زرد را باز کرد و نخ را دور انگشت گرفت. دخترجوان سرجلو برد و تمام صورتش چشم ‌شد.

تا غروب که حرف‌ بین زن‌ها مثل چای، دم‌ کشید، دختر دیگر می‌دانست که چطور زنجیره بزند و قلاب از نخ‌ها رد کند. رج‌به‌رج کلاه و شال‌گردن‌ها توی دست زن‌ها شکل‌و قیافه گرفت و کلاف‌ها آب‌ رفتند و کوچک شدند. لابه‌لای دست زن‌ها کلاهی بافته شد که نیت سیدشهید چسبیده بود پشتش و هزار صلوات نشسته بود به تنش. سیدجعفر زن‌ها را به کمک طلبید. زن‌های استهبان هم با میل و کاموا لبیک گفتند.