تاریخ انتشار: ۱ مهر ۱۳۸۸ - ۱۸:۰۷

میگل دِ سروانتس سآودرا، نویسنده و شاعر اسپانیایی در سال ۱۵۴۷ م. در شهر آلکالا چشم به جهان گشود.

پدرش از طبیبان دوره‌گرد بود و میگل همراه پدرش از شهری به شهری دیگر می‌رفت. او در بیست و سه سالگی به ایتالیا رفت و وارد ارتش شد. پس از شرکت در نبرد دریایی لپانتو در سال 1571 زخمی شد و دست چپش از کار افتاد. در سال 1575 هنگام بازگشت به اسپانیا به دست دزدان دریایی اسیر و به عنوان برده فروخته شد و او را به الجزایر فرستادند. در سال 1580 خانواده‌اش با پرداخت مبلغ هنگفتی او را خریدند و به اسپانیا بازگرداندند. در سال 1584 ازدواج کرد. او که در طی این سالها نتوانسته بود از طریق شغل دولتی درآمدی کسب کند به نویسندگی روی آورد. وی چند نمایشنامه نوشت، همچنین در سال 1585 رمان گالایتا را منتشر کرد که برایش شهرتی به همراه آورد. او در سال 1605 قسمت اول و در سال 1615 قسمت دوم شاهکار خود دُن‌کیشوت آن را منتشر کرد. با وجود این زندگی او تا پایان توأم با تنگدستی بود. او سرانجام در سال 1616 درگذشت.

1- داستان از یکی از روستاهای ولایت مانش شروع می‌شود. در این ولایت اصیل‌زاده‌ای زندگی می‌کرد که نیزه و سپرش به دیوار خانه آویخته بود و اسب لاغری داشت. زندگی او بسیار ساده و غذای او شامل آب‌گوشت، نیمرو، عدسی و گاهی هم گوشت پرنده بود. او لباسهای چین‌دار با پارچه‌های معمولی می‌پوشید. این اصیل‌زاده هیکلی لاغر و دراز و صورتی کشیده داشت و سنش به پنجاه می‌رسید. اسم او کیخانو بود. کارهای خانه‌اش به عهده خدمتکار مسنّی بود و نوکری هم داشت که رسیدگی به امورات منزل، باغ و اصطبل را بر عهده داشت. علاوه بر این دو، برادرزاده جوانش به نام ایزابل با او زندگی می‌کرد.
کیخانو علاقة زیادی به شکار داشت. او در زمان بیکاری ـ یعنی اغلب اوقات سال ـ وقت خود را به خواندن کتابهایی دربارة قهرمانان اختصاص می‌داد. بعد از مدّتی او چنان شیفتة کتاب خواندن شد که قسمتی از زمینهای خود را فروخت و کتابخانه‌اش را پر از کتاب کرد. او با خواندن کتابها خود را در قالب شخصیتها و قهرمانان داستان قرار می‌داد و آنها جزئی از زندگی او شده بودند، و دربارة این شخصیتها طوری حرف می‌زد که انگار وجود دارند. تا اینکه اصیل‌زادة ما تصمیم گرفت از این قهرمانان سرمشق بگیرد و برای خیر و صلاح بشر اقدام کند. پس شروع به تهیه و تدارک سفر کرد.

او شمشیری که متعلق به اجدادش بود از انبار خانه برداشت، بعد با مقوا یک کلاهخود برای خود درست کرد و چون قدرت خرید یک اسب جوان و اصیل را نداشت، پس به همین اسب پیر اکتفا کرد. حالا نوبت این بود که برای خود یک اسم مناسب پیدا کند. چند شبانه روز فکر کرد تا اینکه اسم دُن‌کیشوت را مناسب دید. دُن‌کیشوت از مانش تا بعدها هم‌ولایتی‌هایش به او و دلاوری‌هایش افتخار کنند. برای اسبش هم اسم روسینانته را برگزید. در کتابهایی که خوانده بود قهرمانان یا شوالیه‌ها، همسر یا نامزدی داشتند که در بازگشت از سفرهای ماجراجویانه و نبردها برایشان پیشکشی می‌بردند. دُن‌کیشوت یکی از دختران زیبای ولایتش را که دختری روستایی بود در ذهنش به نامزدی خود انتخاب کرد و برای او هم اسم دولسینئا را که اسمی اشرافی بود برگزید.

2- بعد از فراهم آوردن مقدمات، دن‌کیشوت تصمیم گرفت سفر خود را آغاز کند. او برای رهایی مردم از دست ظالمان و ستمگران به راه افتاد. یک روز صبح زود بدون اینکه کسی را مطلع کند از خانه خارج شد. مقداری از راه را که پیمود نزدیک بود منصرف شود چون بر طبق رسوم شوالیه‌ها یک نفر از بزرگان می‌بایست او را شوالیه کند. طبق رسم باید شمشیر را از پهنا بر شانه‌اش می‌گذاشتند و در این هنگام کلماتی را تکرار می‌کردند تا او شوالیه شود. شوالیه‌ها سلسله مراتبی هم داشتند. اما دن‌کیشوت هنوز رسماً شوالیه نشده بود و در مرحله اوّل این راه به سر می‌برد. او به راه خود ادامه داد و از آنجایی که نمی‌دانست به کجا برود گذاشت اسبش به هر سمت که می‌خواهد حرکت کند. و تا غروب به راه خود ادامه داد و گاهی هم به نامزد خیالیش شاهزاده خانم دولسینئا فکر می‌کرد تا اینکه نزدیک غروب از دور یک مهمانخانه را دید. دو نفر زن جلوی مهمانخانه نشسته بودند.

دن‌کیشوت که با تخیّلات خود زندگی می‌کرد مهمانخانه را به صورت یک قلعه و جوی آب باریکی که از جلوی مهمانخانه عبور می‌کرد را به صورت یک خندق تصور کرد. به نظر او آن دو زن دو شاهزاده خانم بودند. او به آنها سلام کرد. زنها با دیدن او با آن سر و وضع و لباس جنگی ترسیدند، ولی دن‌کیشوت به آنها گفت: من شوالیه هستم و به شما احترام می‌گذارم... زنها با شنیدن حرفهای او خندیدند، در این زمان صاحب مهمانخانه نزد آنها آمد و به دن‌کیشوت خیرمقدم گفت. دن‌کیشوت تصور کرد او حکمران قلعه است که به استقبالش آمده و اسبش را به دست مرد داد تا به اصطبل ببرد و خود به داخل مهمانخانه رفت. زنها به دن‌کیشوت کمک کردند تا لباسهای جنگی را از تن بیرون آورد. اما بندهای کلاهخود به لباس او گره خورده بود و می‌بایست آن را ببرند ولی دن‌کیشوت به آنها اجازه نداد که این کار را بکنند. درنتیجه با کلاهخود به استراحت پرداخت و هنگام غذا خوردن به سختی توانست از سوراخ جلوی صورت، قاشق غذا را به دهان ببرد. ولی نوشیدن آب با این وضعیت امکان نداشت. پس مهمانخانه‌چی از جوی کنار مهمانخانه یک نی کند تا به کمک آن دن‌کیشوت بتواند آب بیاشامد. در این زمان صدای نی چوپانی نیز به گوش می‌رسید و دُن‌کیشوت تصور می‌کرد به افتخار ورود او به قلعه موسیقی می‌نوازند.

3- بعد از اتمام غذا دن‌کیشوت از مهمانخانه‌چی که فکر می‌کرد صاحب قلعه است درخواست کرد مراسم شوالیه شدن او را به جای بیاورد. طبق رسوم دن‌کیشوت بایستی در نمازخانة قلعه عبادت می‌کرد و بعد از آن مراسم را انجام می‌دادند. اما مهمانخانه‌چی به او گفت چون نمازخانه در حال تعمیر است بهتر است در جای دیگری به عبادت بپردازید و دن‌کیشوت را به حیاط برد. دن‌کیشوت سپر، شمشیر و زره خود را روی لبة چاهی که در حیاط بود گذاشت و شروع به راه رفتن کرد. تعدادی از مسافران بیرون آمدند و به تماشای او پرداختند. آنها به کارهای او می‌خندیدند، اما دن‌کیشوت فکر می‌کرد آنها برای اجرای مراسم آمده‌اند. مدتی بعد همگی رفتند که بخوابند. نیمه‌شب یکی از مسافران بلند شد تا از چاه آب بردارد همین که نزدیک چاه رسید دن‌کیشوت تصور کرد که او یکی از دشمنان است و ضربه‌ای به او وارد کرد و مرد نقش زمین شد. ساعتی دیگر مرد دیگری به سمت چاه آمد که دن‌کیشوت به او هم ضربه‌ای زد، اما فریاد مرد دیگران را بیدار کرد و آنها همه به حیاط آمدند و دیدند دن‌کیشوت دو نفر را مجروح کرده. در میان سروصدا و همهمة جمعیت ناگهان مهمانخانه‌چی بیرون آمد و به آنها فهماند که این مرد دیوانه است و آنها را متفرق کرد، سپس به دن‌کیشوت گفت: بهتر است مراسم شوالیه شدن تو را اجرا کنیم در این هنگام آن دو زن مسافر را هم صدا کرد تا به او کمک کنند. او شمشیر را به روی شانة دن‌کیشوت گذاشت و زیر لب کلماتی را زمزمه کرد و به این ترتیب او شوالیه شد. دن‌کیشوت از آنها تشکر کرد و بدون پرداخت پول غذا و علوفة اسبش از آنجا رفت.

4- هنگام خروج از مهمانخانه، مهمانخانه‌چی به دن‌کیشوت گفت: یک شوالیه باید با خود مقداری پول و یک جلودار داشته باشد. او تصمیم گرفت به روستای خود برگردد و این کار را انجام دهد. در بین راه صدای ناله‌ای شنید، جوانی به درخت بسته شده بود و مردی با شدت او را می‌زد. دن‌کیشوت نزدیک آنها شد و پرسید: چرا این جوان را می‌زنی؟ مرد پاسخ داد: او چوپان گوسفندان من است و هر روز یکی از گوسفندانم را گم می‌کند به همین سبب او را می‌زنم مرد جوان گفت: نه ارباب من مرد ظالمی است و مزد نُه ماه مرا نداده است. دن‌کیشوت مرد را تهدید کرد و به او گفت: جوان را باز کن و پولی که از تو طلب دارد را به او بده ارباب که از ابهت دن‌کیشوت ترسیده بود جوان را باز کرد اما گفت: من به همراه خود پولی ندارم تا به او بدهم و قسم خورد که: من این جوان را به خانه می‌برم و در آنجا پول را به او می‌دهم. جوان قبول نمی‌کرد اما دن‌کیشوت او را راضی کرد که همراه اربابش برود و گفت: در صورتی که اربابت به عهد خود وفا نکند به من خبر بده تا او را مجازات کنم. سپس راهش را در پیش گرفت و رفت. اما ارباب دوباره جوان را به درخت بست و تا دم مرگ او را زد؛ سپس او را باز کرد و گفت: می‌توانی به حامی خود خبر دهی تا بیاید و تو را نجات دهد.
از طرفی دن‌کیشوت اسب خود را آزاد گذاشته بود تا به سمت روستا و خانه خودشان برود. در بین راه با چند تاجر برخورد کرد. دن‌کیشوت تصور کرد آنها هم از شوالیه‌ها هستند. او در این هنگام به یاد شاهزاده خانم دولسینئا افتاد. و به آنها گفت: این شاهزاده خانم زیباترین شاهزاده خانم سراسر کشور است و شما باید گواهی بدهید که حرف من راست است. اما آنها به او خندیدند و دن‌کیشوت به سمت آنها حمله‏ور شد ولی در این لحظه اسبش سرنگون شد و خودش هم کتک مفصلی خورد. اما در دل راضی بود که در راه اهداف خود با آدمهای بد مبارزه کرده است.

5- دن‌کیشوت روی زمین افتاده بود و نمی‌توانست از جایش تکان بخورد. مدتی بعد یکی از روستاییان که با الاغش از آنجا رد می‌شد او را دید و صدای نالة او را شنید. دن‌کیشوت خود را در قالب یکی از قهرمانان داستانهایی که خوانده بود تصور کرده و حرفهایی می‌زد که مرد روستایی نمی‌فهمید. مرد لباسهای جنگی دن‌کیشوت را از تنش درآورد و کلاهخود را از سرش بیرون کشید. ناگهان مشاهده کرد که او آقای کیخانو است. سپس صورتش را شست و لباسها و ابزار جنگی او را بار الاغش کرد، و دن‌کیشوت یا همان آقای کیخانو را روی الاغ سوار کرد و به سمت روستایشان به راه افتادند. دن‌کیشوت مرتب حرفهای عجیبی می‌زد و مرد روستایی فکر کرد که حتماً او تب دارد و دچار هذیان شده و او را به روستا برد. در این هنگام کشیش دهکده، سلمانی و برادرزادة دن‌کیشوت و برخی از دوستان در خانه او جمع شده و نگران او بودند. ایزابل این ماجراها را تقصیر کتابهایی می‌دانست که عمویش خوانده بود و باعث شده بود فکرش عوض شود. سرانجام از کشیش خواستند دستور بدهد کتابها را از بین ببرند. در این گیرودار مرد روستایی دن‌کیشوت را به خانه‌اش رساند.

6- بعد از اینکه دن‌کیشوت را به اتاقش بردند و او خوابید ایزابل کشیش را به کتابخانه راهنمایی کرد تا دستور دهد کتابها سوزانده شود. او در کتابخانه را باز کرد و گفت: اجازه بدهید یک ظرف آب و یک جارو بیاوریم و شما آب را روی کتابها بپاشید تا ارواح خبیث از این اتاق بیرون بروند. آنها شروع به بررسی کتابها کردند، کشیش دستور داد بجز چند کتاب ادبی، بقیة کتابها را که مربوط به شوالیه‌گری و قهرمانی بود از پنجره به حیاط بریزند تا سوزانده شوند.

7- آن شب خدمتکار کتاب‌ها را سوزاند. کشیش و سلمانی و برادرزادة دن‌کیشوت فکر کردند برای اینکه دن‌کیشوت به یاد کتابخانه نیفتد بهتر است مقابل در کتابخانه را تیغه بکشند و ورودی آن را مسدود کنند. روز بعد یک بنا آوردند و راه ورود به کتابخانه را بستند. بعد از اینکه دن‌کیشوت از خواب بیدار شد به سمت کتابخانه رفت، اما آن را پیدا نکرد. از خدمتکار پرسید: درِ کتابخانه کجاست و او پاسخ داد: ما اینجا کتابخانه نداریم. ایزابل نیز گفت: کتابهای شما را شیطان برده. دن‌کیشوت دوباره به اوهام فرو رفت و تصمیم گرفت با این خصم مبارزه کند.
بعضی از روزها کشیش و سلمانی به دن‌کیشوت سر می‌زدند و با او صحبت می‌کردند. یک روز دن‌کیشوت با یکی از اهالی روستا که مردی ساده به نام سانچوپانثا بود صحبت کرد و به او گفت: تصمیم دارم تو را جلودار خودم کنم و بعد از پیروزی در نبردها به تو حکومت یک منطقه یا حتی یک جزیره را بدهم بدین ترتیب سانچو پذیرفت همراه دن‌کیشوت برود و در کنارش باشد. یک روز صبح آن دو سفر خود را شروع کردند بدون اینکه به ایزابل یا دیگران خبری بدهند.

8- دن‌کیشوت و سانچو به راه افتادند آنها در صحرا به تعداد زیادی آسیاب بادی برخورد کردند. دن‌کیشوت رو به سانچو کرد و گفت: این دیوها را می‌بینی که از شدت بزرگی، طول و عرض آنها معلوم نیست، من می‌خواهم جان همه آنها را بگیرم. سانچو گفت: ولی قربان اینها آسیاب بادی هستند و آنچه شما تصور می‌کنید دست و پای آنهاست، پروانه‌های بادی می‌باشند. دن‌کیشوت به میان حرفش پرید و گفت: تو که از جریان ماجراجویی و مبارزه بی‌خبری دخالت نکن. او نیزة خود را آماده کرد و به سانچو گفت: تو در گوشه‌ای بایست تا من با آنها مبارزه کنم و به سمت یکی از آسیابها حمله کرد. او نیزة خود را به سمت پروانه پرتاب کرد اما ناگهان او و اسبش در اثر برخورد با پروانه پرتاب شدند و نیزه هم شکست. سانچو به سرعت به سمت او آمد و به او کمک کرد تا از روی زمین بلند شود و به دن‌کیشوت گفت: قربان دیدید که گفتم اینها آسیاب بادی‌اند؟

دن‌کیشوت فریاد زد: ساکت همان دیو و عفریتی که کتابهای مرا ربوده اینها را نیز به شکل آسیاب بادی درآورده. سپس سانچو او را سوار اسب کرد و از آنجا برد. آن شب آنها در بیشه‌زاری خوابیدند و با روشنایی روز به راه خود ادامه دادند. از دور ارابه‌ای را دیدند. دو نفر کشیش با لباسهای سیاه سوار بر اسب درکنار ارابه حرکت می‌کردند و چند نفر سوار هم اطراف کالسکه بودند. درون ارابه چند نفر خانم نشسته بودند و به شهری در همان نزدیکی می‌رفتند. دن‌کیشوت گمان کرد آن دو سوار سیاه‌پوش خانمها را دزدیده‌اند و با خود می‌برند. پس به سمت آنها حمله‏ور شد یکی از آن دو کشیش را از اسب سرنگون کرد آن دیگری با دیدن آن صحنه فرار کرد. همراهان کمک کردند  و کشیشی که روی زمین افتاده بود را بلند کردند. در این هنگام سانچو به سمت کشیش رفته و بعضی از وسایلش را برداشت. دیگران خواستند مانع شوند. ولی او گفت: اربابم گفته که می‌توانم غنیمت‌ها را بردارم. با شنیدن این حرف همه به سرش ریختند و مشغول زدن او شدند. دن‌کیشوت به سمت خانمها رفته و به آنها گفت: من برای نجات شما آمده‌ام. او متوجه کتک خوردن سانچو نشد. دن‌کیشوت از خانمها خواست که به ولایت او ـ توپوزو ـ بروند و برای شاهزاده‌خانم دولسینئا شرح دلاوریهای او را تعریف کنند. اما جلودار این گروه عصبانی شده و گفت: با این کار راه ما دور می‌شود سپس او و دن‌کیشوت درگیر مبارزه شدند.

9- جلودار شمشیر خود را به سمت دن‌کیشوت فرود آورد. دن‌کیشوت یک آن چرخید و از ضربة مهلکی جان به در برد. اما این کار باعث شد خشمش فوران کند و روی اسبش بلند شد و با دو دست شمشیر را بر فرق جلودار فرود آورد که از سپر او گذشت و موجب شد خون از گوشها و بینی و دهان او روان شود. در این هنگام اسب جلودار رم کرد و او را به زمین انداخت. دن‌کیشوت به آن سمت دوید تا او را بکشد. ولی خانمها وساطت کردند و از او خواستند جان او را ببخشد. دن‌کیشوت به این شرط قبول کرد که آن مرد به توپوزو برود و از شاهزاده‌خانم دولسینئا تقاضای بخشش کند. مرد جلودار قول داد این کار را انجام دهد.

10- همین که سانچو از دست مردانی که به او حمله کرده بودند نجات یافت مشاهده کرد که دن‌کیشوت در حال مبارزه با جلودار است. او دعا کرد که اربابش برنده شود، پس از پیروزی دن‌کیشوت نزد او رفته و به مداوای اربابش پرداخت. آنها بدون خداحافظی از خانمها به راه افتادند. سانچو پیشنهاد کرد به کلیسایی بروند تا در آنجا در امان باشند چون ممکن است جلودار با زخمی که دن‌کیشوت بر سرش فرود آورده بمیرد. اما دن‌کیشوت گفت: یک شوالیه را بخاطر اینکه در مبارزه کسی را کشته به زندان نمی‌اندازند. سپس دن‌کیشوت گفت: آیا تا به حال شوالیه‌ای شجاع‌تر از من دیده‌ای و یا در کتابی خوانده‌ای؟ سانچو بی‌سواد بود ولی اقرار کرد که تا به حال اربابی به شجاعت او ندیده است.

دن‌کیشوت به سانچو که در حال بستن زخمش بود گفت: من مرهمی می‌شناسم که همة زخم‌ها را درمان می‌کند ولی یادم رفت که آن را همراه خود بردارم. وقتی در میدان جنگ آسیبی به من وارد شد و یا مرا به دو نیم کردند می‌توانی توسط این مرهم مرا به هم بچسبانی. البته سعی کن دو طرفم قرینه باشد و کج نچسبانی. سانچو گفت: قربان ما می‌توانیم با فروش این مرهم پولدار شویم. آنها پس از مقداری راه‌پیمایی کمی استراحت کردند. مقداری نان خشک و پنیر و پیاز همراه سانچو بود که برای شام خوردند. سپس چند نفر چوپان به نزدیکی آنها آمدند.

11- چوپانها با دن‌کیشوت و سانچو به خوبی برخورد کردند. آنها یک دیگ بزرگ روی مشعل گذاشتند و گوسفندی را درون آن پختند. هنگامی که غذا آماده شد از دن‌کیشوت و سانچو دعوت کردند تا با آنها شام بخورند. بعد از شام دن‌کیشوت از روزگاران قدیم که مردم در کنار یکدیگر با صلح و صفا زندگی می‌کردند، یاد کرد. او پس از ایراد یک نطق طولانی خود را چنین معرفی کرد: من دن‌کیشوت شوالیه هستم و این سانچو جلودارم است ما از شما تشکر می‌کنیم که به گرمی از ما پذیرایی کردید. بعد از شام مرد جوانی به آنجا آمد و برایشان آواز خواند و ساز نواخت. دن‌کیشوت به شدت تحت تأثیر قرار گرفت. پس از آن دن‌کیشوت از سانچو خواست که پانسمان زخمش را عوض کند. در این هنگام یکی از مردان جوان مقداری گیاه دارویی آورد و کوبید و روی زخم او قرار داد که به زودی اثر کرد.

12- پس از مدتی یکی از جوانان که برای آنها آذوقه آورده بود خبر جدیدی به آنها خبر داد که چوپان جوانی به نام چریسوستومه مرده است. او گفت که: مردم می‌گویند او از عشق مارسلا مرده است. همه شروع کردند به بحث و گفتگو درباره مارسلا چریسوستومه. آنها می‌خواستند در مراسم تشییع جنازه شرکت کنند. قرار شد یکی از چوپانها که پایش آسیب دیده بود بماند و مراقب گله‌ها باشد و بقیه به تشییع جنازه بروند. دن‌کیشوت که این وضع را دید پرسید: این کسی که مرده کیست؟ یکی از جوانان تعریف کرد که چریسوستومه یکی از اصیل‌زاده‌های ثروتمند منطقه است که مدتی در شهر تحصیل کرده. او وقتی به اینجا برمی‌گردد عاشق مارسلا می‌شود. چند وقت بعد به همراه یکی دیگر از دوستانش لباس چوپانی می‌پوشند و به همراه گلة خود به صحرا می‌زنند. مردم از کار آنها حیرت کردند چون آنها ثروتمند بودند و احتیاجی به این کار نداشتند تا اینکه معلوم شد آنها به خاطر مارسلا این کار را انجام دادند.

مارسلا دختر مردی به نام گیوم بود که او هم ثروت بسیاری داشت. پس از فوت پدر و مادر این دختر، سرپرستی او به عمویش که کشیشی در همین منطقه است رسید و او از مارسلا نگه‌داری کرد تا هنگامی که او دختر جوان و زیبایی شد. زیبایی مارسلا باعث شد که او خواستگاران زیادی داشته باشد اما وی به همه جواب رد می‌داد. عمویش نیز او را در انتخاب همسر آزاد گذاشته بود. تا اینکه یک روز مارسلا تصمیم گرفت چوپان گلة خودش شود. عمویش علی‌رغم مخالفت به او اجازه داد گله‌اش را به صحرا ببرد. مارسلا هم مانند مادرش دختری عفیف بود. از آن به بعد جوانان یکی یکی به دنبال او به چوپانی روی آوردند و به صحرا رفتند تا مارسلا را ببینند. اما مارسلا جواب هیچکدام از خواستگاران عاشق را نمی‌داد. خیلیها دلشان می‌خواهد ببینند بالاخره مارسلا با چه کسی ازدواج می‌کند.

13- فردا صبح زود چوپانها از خواب برخواستند و دن‌کیشوت را هم بیدار کردند تا برای مراسم خاکسپاری بروند. در بین راه به گروه دیگری از چوپانها برخوردند که همه سیاهپوش بودند در کنار آنها دو نفر اصیل‌زاده سوار بر اسبهای خود حرکت می‌کردند. آنها مسافرانی بودند که از این منطقه عبور می‌کردند و شب گذشته ماجرای درگذشت جوان عاشق را شنیده بودند و می‌خواستند در خاکسپاری جوان شرکت کنند. دو گروه به هم رسیدند و سلام کردند. در راه یکی از دو اصیل‌زاده از دن‌کیشوت پرسیدند: شما چرا لباس جنگی پوشیده‌اید در حالی که در این ولایت صلح برقرار است دن‌کیشوت پاسخ داد: من شوالیه هستم و باید پیوسته مسلح باشم. و آنگاه شروع کرد به نطق کردن. دو نفر اصیل‌زاده با شنیدن سخنان دن‌کیشوت تصور کردند که او دیوانه است. در بین راه بین آنها صحبت‌های گوناگونی رد و بدل شد. از جمله دربارة دولسینئا که دن‌کیشوت او را از بااصل و نسب‌ترین زنان و همین طور از زیباترین زنان می‌دانست. یکی از آن اصیل‌زاده‌ها که ویوالدو نام داشت اظهار کرد که هرگز نام این شاهزاده‌خانم را نشنیده است. سانچو نیز که سخنان اربابش را گوش می‌کرد با خود اندیشید: با این که من در همان ولایت زندگی می‌کنم ولی هرگز از این شاهزاده خانم چیزی نشنیده‌ام.

بالاخره آنها به محلی رسیدند که جوان را دفن می‌کردند. چند چوپان دیگر با تابوت رسیدند. روی تابوت را با گل پوشانده بودند و درون تابوت نوشته‌های جوان که شامل اشعار و بعضی از کتابهایش بودند قرار داده شده بود. ویوالدو پرسید که: چرا کتابها و اشعار او را هم درون تابوت می‌گذارید؟ یکی از دوستان متوفا پاسخ داد: طبق وصیّت خودش این کار را می‌کنیم. ویوالدو گفت: باید اشعارش را نگه داریم. و سپس چند دسته کاغذ را از درون تابوت برداشت. آنگاه دوست متوفا درباره خوبیهای جوان درگذشته نطقی ایراد کرد. پس از آن ویوالدو یکی از اشعار سوزناک او را برای حاضران خواند.

14- بعد از خواندن شعر ناگهان جمعیت دیدند مارسلا به طرف آنها می‌آید او به آنها گفت که برای شرمساری و پذیرش گناه نیامده است. بلکه آمده از خود دفاع کند. همچنین گفت: من به این جوان و به هیچ‌کس دیگری قول ازدواج نداده‌ام وگناهی در این مورد ندارم؛ من دختری آزاد هستم و عاشق چوپانی و صحرا و طبیعت می‌باشم. گناه من چیست که دیگران از من خوششان می‌آید؟ آیا من باید علی‌رغم میلم با آنها ازدواج کنم؟ او بعد از این سخنان آنجا را ترک کرد. در این لحظه همه سکوت کرده بودند. یکی از جوانان می‌خواست دنبال او برود که دن‌کیشوت شمشیرش را از نیام کشید و گفت: هر کس او را اذیت کند و مزاحمش شود با من طرف خواهد بود. بعد از خاکسپاری، ویوالدو و دوستش به دن‌کیشوت پیشنهاد کردند که همراه آنها به جاهایی برود که پرماجرا هستند ـ البته آنها جهت سرگرمی و تفریح خود این حرف را می‌زدند ـ ولی دن‌کیشوت قبول نکرد او تصمیم داشت در این کوهستان بماند و از مارسلا حمایت کند.

15- بعد از مراسم خاکسپاری دن‌کیشوت و سانچو از جمعیت جدا شدند و از راهی که مارسلا رفته بود به دنبال او رفتند ولی او را پیدا نکردند. چون هوا گرم شده بود آنها در کنار برکه‌ای به استراحت پرداختند. از آنجایی که روسینانته اسب سربه‌راهی بود سانچو او را نبست و آزاد گذاشت تا علف بخورد. عده‌ای چارپادار در همان نزدیکی اتراق کرده بودند و مادیانهای آنها هم در حال علف‌خوردن بودند که روسینانته به طرف مادیانها رفت، صدای آنها بلند شد. در این هنگام چارپادارها به طرف روسینات حمله کردند و او را با چوب و چماق زدند و حیوان بیچاره را زخمی کردند. دن‌کیشوت و سانچو از سر و صدا متوجه موضوع شدند. دن‌کیشوت به سانچو گفت: چون تعداد دشمنان زیاد است تو می‌توانی به من کمک کنی. اما سانچو جواب داد: من آدم صلح‌جویی هستم و از طرفی تعداد آنها بیست نفر است در حالی که ما حتی دو نفر هم حساب نمی‌شویم. دن‌کیشوت شمشیر به دست به آنها حمله کرد؛ سانچو هم به ناچار همراه او رفت.

چارپاداران ابتدا از ظاهر دن‌کیشوت ترسیدند ولی بعد که فهمیدند آنها فقط دو نفرند حسابی آنها را زدند و بعد از آنجا رفتند. دن‌کیشوت و سانچو زخمی بر روی زمین افتاده بودند و توان بلندشدن نداشتند. سانچو گفت: ارباب اگر از آن معجون شفابخش داشتیم می‌توانستیم به سرعت بهبود پیدا کنیم. اما دن‌کیشوت گفت که: درست کردن معجون طول می‌کشد و باید گیاهان خاصی را چید و کوبید و به راحتی نمی‌شود آن را درست کرد. روسینات هم روی زمین افتاده بود. امّا الاغ سانچو آسیبی ندیده بود. آنها به زحمت با غرغرها و ناله‌های سانچو بالاخره بلند شدند. اما اسب دن‌کیشوت یارای باربری نداشت و از پشت سر می‌آمد. آنها سوار بر الاغ به راه افتادند تا به یک مهمانخانه رسیدند.

16- مهمانخانه‌چی با دیدن آنها بیرون آمد و پرسید: چه شده؟ سانچو جواب داد: اربابم از روی کوه پرت شده. آنها اتاقی را که سابقاً انبار بود برای استراحت دن‌کیشوت آماده کردند و او را به آنجا بردند. زن مهمانخانه‌چی و دختر او و زنی که خدمتکارشان بود به مداوای دن‌کیشوت پرداختند و بر روی زخمهایش مرهم گذاشتند. سپس سانچو از دن‌کیشوت تعریف کرد و گفت: او یک شوالیه بسیار معروف می‌باشد. و شرحی از دلاوری‌های او را داد. دن‌کیشوت که به هوش آمده بود سرش را بلند کرد و از آنها تشکر کرد. او گمان می‌کرد که او را به یک کاخ برده‌اند و این خانم‌ها زن حکمران کاخ و دختر جوان او هستند.

17- در آن انبار مرد دیگری هم که چارپادار بود برای استراحت اقامت داشت. آن شب بین چهارپاردار و دن‌کیشوت درگیری پیش آمد و سانچو هم وارد این درگیری شد. از صدای آنها مهمانخانه‌چی به درون انبار آمد. آنها در تاریکی یکدیگر را می‌زدند. فردای آن روز دن‌کیشوت به سانچو گفت: برو مقداری روغن زیتون یا روغن نباتی و شربت و نمک بیاور. می‌خواهم اکسیری بسازم. سانچو هم این مواد را تهیه کرد. دن‌کیشوت معجونی درست کرد و مقداری از آن را سرکشید اما بلافاصله حالت تهوع و پس از آن لرز پیدا کرد. سانچو او را روی تخت خواباند. دو سه ساعت بعد دن‌کیشوت سر حال از خواب بیدار شد. سانچو فکر کرد که تأثیر اکسیر بسیار قوی است. پس مقداری از آن را از دن‌کیشوت گرفت و سر کشید. اما حالش بد شد. وقتی او به دن‌کیشوت اعتراض کرد دن‌کیشوت گفت: فقط شوالیه‌ها توسط این معجون بهبود می‌یابند روز بعد که حال سانچو کمی بهتر شده بود، تصمیم گرفتند آنجا را ترک کنند. دن‌کیشوت هنگام رفتن از صاحب مهمانخانه که گمان می‌کرد صاحب کاخ است تشکر و خداحافظی کرد ولی مهمانخانه‌چی به او گفت: لطفاً پول اتاق و علوفة اسبها را بدهید.

دن‌کیشوت گفت: مگر شما صاحب این کاخ نیستید؟ مرد پاسخ داد: اینجا کاخ نیست بلکه مهمانخانة من است. دن‌کیشوت گفت: من شوالیه‌ام و کسی از شوالیه‌ها پول اتاق نمی‌گیرد. و به راه افتاد. مهمانخانه‌چی به سراغ سانچو رفت تا پول را از او بگیرد اما او هم پاسخ داد: حالا که اربابم پول نداده پس درست نیست من پول بدهم. عده‌ای از مسافران مهمانخانه که دیدند سانچو ساده‌لوح است تصمیم گرفتند او را دست بیندازند و تفریح کنند. آنها او را از روی الاغ پایین آوردند و درون یک پتو قرار دادند و همگی اطراف پتو را گرفتند و سانچو را به هوا پرتاب کردند. سانچو هر دفعه فریاد می‌زد و کمک می‌خواست. دن‌کیشوت که از مهمانخانه بیرون رفته بود، تصمیم گرفت برگردد و به او کمک کند. ولی در مهمانخانه بسته بود. پس از مدتی که همه حسابی خندیدند سانچو را به حال خود رها کردند. زن خدمتکار مقداری آب برایش آورد و وقتی که حال سانچو کمی بهتر شد از مهمانخانه بیرون رفت اما متوجه شد که صاحب مهمانخانه ساکش را در ازای پول کرایه برداشته است.

18- سانچو به اربابش ملحق شد و آنها به راه افتادند. دن‌کیشوت گفت: به گمانم ارواحی که شب گذشته در مهمانخانه ما را اذیت کرده بودند امروز هم مرا روی اسبم نگه داشتند تا نتوانم به تو کمک کنم و تو را هم اذیت کردند. سانچو گفت: من هم به علت اینکه تنم درد می‌کرد نمی‌توانستم از خودم دفاع کنم وگرنه حریف همه آنها می‌شدم. سپس ادامه داد: ارباب بهتر است به ولایت خودمان برگردیم زیرا الان فصل دروی خرمنهاست ولی ما اینجا چیزی عایدمان نمی‌شود و همواره مشغول کتک خوردن هستیم. اگر همین‌طور سپری شود بعد از مدتی دیگر رمقی از ما باقی نمی‌ماند. اما دن‌کیشوت سعی کرد او را متقاعد کند که زندگی شوالیه‌ای بدین‌گونه است و سرانجام آنها پیروز می‌شوند.

در ادامه راه آنها گرد و غباری را از دور مشاهده کردند. بعد از مدتی دوباره گرد و غباری از جهت مقابل دیده شد. سانچو پرسید: این گرد و غبار چیست؟ دن‌کیشوت پاسخ داد: این گرد و غبار ناشی از عبور یک لشگر است که به سمت ما می‌آید و لشگری هم برای مبارزه با آن لشگر از جهت مقابلش می‌آید. سانچو گفت: پس بهتر است ما از سر راه این دو لشگر کنار برویم چون ما که با آنها کاری نداریم. اما دن‌کیشوت پاسخ داد: ما در این لحظه دارای وظیفه‌ای بزرگ هستیم و آن کمک به افراد ضعیف‌تر است. او سانچو را متقاعد کرد که به آنها کمک کنند و آماده نبرد شد. وقتی گرد و غبار نزدیک‌تر شد سانچو مشاهده کرد، دو گلة گوسفند به سمت آنها می‌آید و ارباب خود را مطلع کرد، اما دن‌کیشوت قبول نمی‌کرد و می‌گفت: اینها ارواح و اشباحی هستند که با من دشمنی می‌کنند و باید با آنها نبرد کنم. سپس شمشیر خود را از نیام کشید و به گلة گوسفندان حمله کرد و چند گوسفند را مجروح نمود و بعضی نیز زیر پای اسبش له شدند چوپانانی که همراه با گله‌ها بودند وقتی این وضع را دیدند به طرفش هجوم بردند و تا سر حد مرگ او را زدند. سپس گله‌ها را به سمت دیگری هدایت و آنجا را ترک کردند.

وقتی سانچو بالای سر دن‌کیشوت رسید دید چند دندانش شکسته و دهانش پر از خون شده است. دن‌کیشوت ترجیح می‌داد یک دستش ـ البته دست راستش ـ را قطع می‌کردند، ولی دندانهایش را از دست نمی‌داد. زیرا برای یک شوالیه دندان به اندازه شمشیر ارزش دارد. آنگاه به زحمت به راه افتادند.

19- دن‌کیشوت و سانچو به آرامی راه می‌پیمودند. سانچو گفت: من فکر می‌کنم این حوادث بد برای این اتفاق افتاد که شما برخلاف سوگند شوالیه‌ها رفتار کردید. مثلاً غذای خوب خوردید و به بعضی کارها پرداختید که نبایست، پس این ماجراها و حوادث برای ما پیش آمد. دن‌کیشوت گفت: از این به بعد تو هر گاه دیدی که برخلاف سوگند شوالیه‌ها رفتار می‌کنم به من یادآوری کن. بعد از مدتی راهپیمایی ناگهان نوری از دور نمایان شد. چند مشعل بود که نزدیک می‌شد. مردانی سیاهپوش و مشعل به دست به سمت آنها می‌آمدند. پشت سر آنها چند نفر تابوتی را حمل می‌کردند. وقتی نزدیک شدند دن‌کیشوت از یکی از آنها پرسید: شما کجا می‌روید و چه اتفاقی افتاده؟ امّا مرد جوابی نداد و گفت: وقت نداریم توضیح بدهیم. دن‌کیشوت به مرد حمله کرد که موجب شد اسب او رم کند و او را به زمین بیندازد. سپس به سمت دیگران حمله‏ور شد که آنها فرار کردند و فقط کسانی که تابوت را حمل می‌کردند باقی ماندند. او دوباره سؤال خود را تکرار کرد. مرد گفت: ما کشیش هستیم و این جنازه را به محلی که باید دفن شود می‌بریم، دن‌کیشوت پرسید: آیا کسی او را کشته است؟ و کشیش جواب داد: خداوند. سپس دن‌کیشوت گفت: من قصد نداشتم به شما آسیبی برسانم فکر می‌کردم شما از نیروهای بدی هستید و چون جواب مرا ندادید به شما حمله‏ور شدم. مرد از او خواست کمکش کند تا سوار اسبش شود چون هنگامی که از روی اسب پرتاب شده بود پایش شکسته و نمی‌توانست بلند شود. در این مدّت سانچو مقداری از آذوقة آنهایی را که فرار کرده بودند و روی زمین مانده بود را جمع کرد و سپس از آنجا رفتند.

20- بعد از مدتی راه‌پیمایی در جایی به استراحت پرداختند. بعد از خوردن شام دن‌کیشوت و سانچو تشنه شدند، ولی آبی برای خوردن پیدا نکردند. پس به دنبال آب به راه افتادند. سانچو به علفهای آن دور و بر دست کشید و گفت: ارباب اینجا باید جوی آبی باشد که این علفها را با طراوت نگه داشته. آنها در تاریکی به دنبال صدای آب به راه افتادند تا به جایی رسیدند که صدای آب و آبشار می‌آمد. ناگهان صدای به هم خوردن زنجیرهای آهنی را شنیدند که موجب وحشت سانچو شد. ولی دن‌کیشوت مصمم شده بود که برود و ببیند چه خبر است. هر چه سانچو التماس کرد که تا صبح صبر کند بی‌فایده بود. دن‌کیشوت گفت: من می‌روم و اگر تا سه روز دیگر برنگشتم تو به ولایتمان برو و به شاهزاده‌خانم دولسینئا بگو من بخاطر او وارد ماجرایی خطرناک شدم. در ضمن من در وصیت‌نامه‌ام برای تو مقرری‌ای تعیین کرده‌ام که به تو پرداخت خواهد شد، امّا سانچو فکری کرد و در تاریکی پاهای عقب اسب دن‌کیشوت را به هم بست و این کار باعث شد که دن‌کیشوت نتواند اسب را حرکت دهد. سانچو گفت: قربان حالا که تقدیر هم نمی‌خواهد شما امشب به این محل خطرناک بروید لطفاً تا صبح صبر کنید. دن‌کیشوت دید که چاره‌ای ندارد؛ سانچو پیشنهاد کرد که استراحتی بکنند اما او قبول نکرد و روی اسب باقی ماند. پس سانچو شروع کرد به حرف زدن و داستان تعریف کردن تا اینکه صبح شد و او بند پاهای اسب دن‌کیشوت را باز کرد. دن‌کیشوت به راه افتاد و سانچو هم با فاصله زیادی دنبال او حرکت می‌کرد. سرانجام به جایی رسیدند که یک آبشار وجود داشت. در نزدیک آن آبشار دیگری بود که آبش روی چرخهای فلزی می‌ریخت و زنجیرهایی را به حرکت در می‌آورد سانچو با دیدن این منظره از اینکه که شب قبل خیلی ترسیده بود خنده‌اش گرفت و با صدای بلند شروع به خندیدن کرد. ولی دن‌کیشوت او را سرزنش کرد و گفت: یک جلودار نباید جلوی اربابش بخندد یا حرف بزند.

21- در این حال که دن‌کیشوت و سانچو در حال صحبت بودند باران شروع به باریدن کرد. سانچو پیشنهاد کرد تا قطع شدن باران به درون یکی از آسیابها بروند ولی دن‌کیشوت که آسیابها را به صورت دشمنان خود می‌دید این پیشنهاد را نپذیرفت و آنها به راه خود ادامه دادند. ناگهان از دور سواری را مشاهده کردند که به روی سرش شیئی براق بود. دن‌کیشوت گفت: بالاخره بخت و اقبال به سوی ما می‌آید. سانچو متوجه نشد که دن‌کیشوت از چه حرف می‌زند. دن‌کیشوت گفت: من کلاهخود خود را از دست دادم و حالا شوالیه‌ای به سمت ما می‌آید که یک کلاهخود طلایی بر سر دارد.
مردی که به سمت آنها می‌آمد سلمانی یک ده بود و کارهای پزشکی هم انجام می‌داد. او به یکی از روستاهای مجاور رفته بود و در راه بازگشت به روستای خود بود که مورد حمله دن‌کیشوت قرارگرفت و از روی قاطرش پرتاب شد و کلاهش که یک کاسه مخصوص سلمانی بود و برای محافظت از باران روی سر خود گذاشته بود بر روی زمین افتاد. مرد فرار کرد و دن‌کیشوت کاسه را برداشت و روی سر خود گذاشت. البته کاسه برای سرش بزرگ بود. ولی سانچو ترسید حرفی بزند و مورد غضب اربابش قرار گیرد. او فقط به دن‌کیشوت گفت: آیا من می‌توانم به جای الاغ خودم قاطر آن شوالیه را بردارم؟ دن‌کیشوت جواب داد: شوالیه‌ها اسب حریف خود را نمی‌گیرند.

22- دن‌کیشوت و سانچو به راه خود ادامه دادند. ناگهان دیدند که حدود ده ـ دوازده نفر محکوم که با زنجیر بسته شده‌اند به سمت آنها می‌آیند. چهار نگهبان مسلح نیز از آنان مراقبت می‌کردند. سانچو گفت: اینها محکومین به اعمال شاقه هستند و برای پاروزنی در قایق‌های جنگی برده می‌شوند. دن‌کیشوت گفت: وظیفه من است که به این بیچاره‌ها کمک کنم. اما سانچو گفت: اینها از طرف دولت محکوم شده‌اند و شما نمی‌توانید برایشان کاری بکنید. دن‌کیشوت خود را به کنار گروه محکومین رساند و از فرماندة نگهبانان پرسید: اینها چه گناهی مرتکب شده‌اند؟

او پاسخ داد: تمام کارهایی که اینها انجام داده‌اند و دورة محکومیتشان در دفتری نوشته شده که نزد من است. اما اکنون عجله داریم که اینها را به قایق‌ها برسانیم و من نمی‌توانم آن دفتر را به تو نشان بدهم. دن‌کیشوت با بعضی از محکومین صحبت کرد. بعد از آن به فرمانده گفت: هر چند اینها گناهانی مرتکب شده‌اند اما درست نیست آنها را برای پاروزنی ببرید و بهتر است آزادشان کنید چون خداوند آنها را آزاد آفریده. اما فرمانده عصبانی شد و به او هشدار داد که در این کار مداخله نکند. ولی دن‌کیشوت با نیزه به فرمانده حمله کرد و او را زخمی کرد. سانچو و محکومین به او کمک کردند تا به آن سه نگهبان دیگر حمله کند. نگهبانان که این وضع را دیدند فرار کردند. سپس سانچو زنجیرها را از دست و پای محکومین باز کرد. دن‌کیشوت به آن محکومین گفت: حالا شما آزاد هستید که بروید ولی چون من دینی بر گردن شما دارم شما باید ابتدا با این غل و زنجیرها به توپوز نزد شاهزاده خانم دولسینئا بروید و به او بگویید من شما را نجات دادم و از او طلب بخشش کنید. سپس به هر جا می‌خواهید بروید. یکی از زندانیان گفت: تا ساعتی دیگر در تمام راهها مأمورانی جهت دستگیری ما فرستاده می‌شوند. پس ما چگونه می‌توانیم با غل و زنجیر خود را به توپوز برسانیم؟ در این صورت همگی دستگیر می‌شویم. اما دن‌کیشوت باز هم اصرار کرد. پس زندانیان با سنگ به او حمله‏ور شدند و او را مضروب کردند. اما سانچو خود را پشت الاغش پنهان کرد. محکومین، کلاهخود یا همان لگن فلزی را بر سنگها کوبیدند و شکستند و سپس فرار کردند. چند ساعت بعد دن‌کیشوت و سانچو با تنی مجروح به راه افتادند. سانچو می‌دید که اربابش پشیمان است اما حاضر نیست به اشتباه خود اقرار کند.

23- بعد از این ماجرا دن‌کیشوت و سانچو خسته در راه می‌رفتند؛ سانچو مقداری غذا برای خوردن آماده کرد. او در طول سفر گاهی از راه دزدی یا گدایی غذایی فراهم می‌کرد. گاهی هم با تعریف کردن داستان پهلوانی‌های دن‌کیشوت برای مردم علاقه‌مند آنها را دور خود جمع می‌کرد و البته دروغهایی هم به داستانش می‌افزود و از این راه پولی به دست می‌آورد. مثلاً نبرد با گوسفندان را نبرد با قوای دشمن و جنگ با آسیابهای بادی را جنگ با اهریمنان تعریف می‌کرد. گاهی دن‌کیشوت هم با تعجب به این داستانها گوش می‌داد و می‌پرسید: آیا همه این کارها را من انجام داده‌ام؟ و سانچو پاسخ می‌داد: بله قربان مگر فراموش کرده‌اید؟
آن روز هم سانچو مقداری مرغ و تخم مرغ برای ناهار آماده کرد و مشغول خوردن شدند. دن‌کیشوت مقدار زیادی غذا خورد. سانچو که دید غذا دارد تمام می‌شود گفت: قربان اگر این طوری غذا بخورید به زودی دارای شکم بزرگی می‌شوید. دن‌کیشوت گفت: «راست می‌گویی شوالیه‌ها شکم بزرگ ندارند. پس، از غذا خوردن دست کشید. سپس بر اثر خستگی تصمیم به خوابیدن گرفتند. دن‌کیشوت روی زمین دراز کشید و به سانچو گفت: تو باید روی الاغت بخوابی. سانچو گفت: چرا؟ و او پاسخ داد: یک جلودار جلوی شوالیه و ارباش نمی‌خوابد. سانچو روی الاغش نشست و بعد از مدتی به خواب رفت. در همین زمان دزدی به آنجا آمد و تصمیم گرفت الاغ را بدزدد. پس یک چوب چهارشاخه پیدا کرد و در اطراف پالان الاغ قرار داد و تعدادی چوب را در کنار آن به صورت عمودی قرار داد و پالان بالا قرار گرفت و الاغ توانست بیرون بیاید. دزد الاغ را برد. ناگهان سانچو روی زمین افتاد و صدای فریادش بلند شد. به صدای او دن‌کیشوت هم بیدار شد و فهمیدند که الاغ را دزدیده‌اند؛ سانچو بسیار غمگین شد چون ادامة راه را باید پیاده طی می‌کرد.

24- دن‌کیشوت و سانچو یک ماه از مناطق مختلف عبور کردند ولی حادثة خاصی اتفاق نیفتاد. گاهی در مهمانخانه‌ای اقامت می‌کردند و گاهی نیز شخصی آنها را به خانة خود مهمان می‌کرد. حالا دیگر آوازة آنها در همه جا پیچیده بود. دن‌کیشوت شوالیه‌ای لاغر و بلند و جلودارش کوتاه قد و کمی چاق بود. آنها هر جا می‌رفتند موجب تفریح دیگران می‌شدند. گاهی در منازل اشراف میهمان می‌شدند و سانچو در اتاق خدمه می‌نشست و برای آنها ماجراهایشان را تعریف می‌کرد تا اینکه یک روز دن‌کیشوت گفت: دیگر به منزل اشراف نخواهیم رفت. سانچو خیلی ناراحت شد ولی شنید که خانوادة دن‌کیشوت به دنبال او هستند و همه جا اعلام کرده‌اند که اگر کسی خبری از دن‌کیشوت دارد توقیفش کرده و به منزل بازگرداند. البته مردم حاضر نبودند این کار را انجام دهند زیرا از کارهای آن دو نفر تفریح می‌کردند.

دن‌کیشوت تصمیم گرفت از مسیر خلوت‌تری حرکت کند. پس از مدّتی به منطقه‌ای رسیدند که به نظر سانچو آشنا می‌آمد. او فهمید که به نزدیکی ولایت خودشان رسیده‌اند. اما به دن‌کیشوت چیزی نگفت. آنان از دور مردی را دیدند که با سر و وضع نامرتب و لباسهای پاره و آشفته به سمت آنان می‌آمد. دن‌کیشوت گفت: باید با این مرد صحبت کنم. وقتی مرد نزدیک آنان رسید دن‌کیشوت از او پرسید: تو کیستی و چه می‌کنی؟ مرد که جوانی حدود سی ساله بود جوابی نداد. سانچو سؤال اربابش را تکرار کرد. مرد روی تخته سنگی نشست و از سرنوشت خود گله کرد. او گفت: اسم من کاردنیو است من دختری به نام  لوسیندا را دوست می‌داشتم ولی او با مرد دیگری ازدواج کرد. دن‌کیشوت دلش به حال او سوخت. مرد پرسید: آیا شما  لوسیندا را می‌شناسید؟ دن‌کیشوت پاسخ داد: خیر مرد عصبانی شد و گفت: چطور او را نمی‌شناسید؟ دن‌کیشوت گفت: به من چه ربطی دارد که او را بشناسم. آیا تو شاهزاده خانم دولسینئا را می‌شناسی؟ مرد گفت: خیر از کجا او را بشناسم ناگهان بین این دو نفر درگیری به وجود آمد و مردکه جوان‌تر و قوی‌تر بود گلوی دن‌کیشوت را گرفت و فشرد. سانچو به کمک اربابش آمد و پاهای مرد را از پشت گرفت و بالاخره دن‌کیشوت از دست مرد رها شد. مرد بر زمین افتاد و دن‌کیشوت پایش را روی شکم او گذاشت و گفت: تسلیم شو. ولی مرد خودش را رها کرد و پا به فرار گذاشت. پس از فرار مرد دن‌کیشوت شروع به تعریف از قدرت خودش کرد و سپس گفت: این مرد از عشق دیوانه شده است چرا من از عشق شاهزاده خانم دولسینئا دیوانه نشوم؟ سانچو گفت: ولی ارباب شما چرا باید از عشق دیوانه شوید؟ اما گوش دن‌کیشوت بدهکار نبود. پس لباسهای خود را بجز یک پیراهن درآورد و گفت: من هم از عشق دیوانه خواهم شد. سانچو این را به اطلاع شاهزاده خانم برسان. سانچو که وضع را این‌گونه دید تصمیم گرفت که به منزل ارباب برود و به بستگانش خبر بدهد.

25- در منزل دن‌کیشوت یا همان آقای کیخانو همه از غیبت طولانی او نگران بودند. برادرزاده‌اش ایزابل، کشیش و سلمانی مرتب از رهگذران راجع به او پرس‌وجو می‌کردند و خبرهای گوناگونی دریافت می‌داشتند. مثلاً اینکه دن‌کیشوت به یک گروه تبهکار حمله کرده و آنها را نجات داده و تبهکاران پس از رهایی به روستاهای اطراف دستبرد زده‌اند یا چیزهای دیگری. در هر حال ایزابل از کشیش و سلمانی کمک خواست تا عمویش را پیدا کنند. یک روز کشیش و سلمانی به محدودة مهمانخانه‌ای که دن‌کیشوت و سانچو پول غذا و مکانشان را نداده بودند رسیدند. از دور، نزدیک تپه‌ای هیکل مردی کوتاه و چاق را دیدند. آنها سانچو را شناختند و به سمتش رفتند و با او احوالپرسی کردند و حال دن‌کیشوت را پرسیدند. سانچو چیز زیادی به آنها نگفت. آنها سانچو را با خود به آن مهمانخانه بردند و به غذا مهمانش کردند. در آنجا ماجرای دیوانگی جدید دن‌کیشوت را از زبان سانچو شنیدند. بعد از کمی فکر کشیش به سلمانی گفت: ما باید کاری بکنیم. تو باید تغییر لباس بدهی و نقش این شاهزاده خانم را بازی بکنی. آنها از مهمانخانه‌چی لباسی زنانه کرایه کردند تا سلمانی بپوشد. سانچو با دیدن سلمانی کلی خندید و گفت: دن‌کیشوت گول این قیافه را نخواهد خورد. قرار شد که سانچو جلوتر حرکت کند و به دن‌کیشوت بگوید جادوگری ثروت پدر این خانم را از دستش درآورده و این خانم به کمک احتیاج دارد تا آنها بتوانند دن‌کیشوت را برای معالجه به منزلش برگردانند. سانچو که به وعده‌های دن‌کیشوت فکر می‌کرد با خود گفت: پس اینجوری که او نمی‌تواند حکمرانی یک جزیره را به من بدهد.

26- آن سه نفر به سفر خود به سمت مکانی که دن‌کیشوت آنجا بود ادامه دادند. در طول راه سلمانی گله می‌کرد که با این لباسهای زنانه نمی‌تواند راه برود. سپس الاغی کرایه کردند و او سوار شد. آنها چند روز راه در پیش داشتند. مدتی بعد نزدیک رودخانه شخصی را دیدند. مرد جوانی که پشتش به آنها بود، اما وقتی مرد جوان کلاهش را برداشت گیسوان بلندش نمایان شد و دیدند دختری زیباست که لباس مردانه پوشیده. دختر با دیدن آنها ترسید و پا به فرار گذاشت. آنها هم او را تعقیب کردند و به او رسیدند. کشیش گفت: نترس فرزندم. دختر با دیدن کشیش ایستاد. کشیش به او اطمینان داد که آسیبی به او نخواهد رسید. دختر روی زمین نشست و کشیش و سلمانی و سانچو هم نزدیک او نشستند. کشیش از دخترخواست داستان زندگیش را برای آنها تعریف کند.

دختر گفت که اسمش دوروتئو است و پدر و مادرش مهمانخانه‌ای دارند. چندی پیش شخص اعیان‌زاده‌ای به نام فرناندو به او اظهار علاقه کرده و قرار بود که با هم ازدواج کنند. ولی بعد از مدّتی ناپدید شده و حالا این دختر به دنبال او می‌گشت. کشیش به او قول کمک داد. پس دختر هم با آنها همراه شد. بعد از مدّتی آنها از دور شخصی را دیدند که به سمت آنها می‌آمد. او کاردنیو بود. سانچو به محض دیدن او خود را پنهان کرد. اما از کاردنیو عمل دیوانه‌واری سر نزد. کشیش خود و همراهانش را معرفی کرد و مرد جوان هم خود را معرفی کرد. او با دیدن دختر جوان او را شناخت و گفت: شما دختر مهمانخانه‌چی نیستید؟ دختر با ناراحتی گفت: بله و ماجرای خیانت نامزدش را تعریف کرد. کاردنیو گفت: فرناندو با لوسیندا دختری که نامزد من بود ازدواج کرده حالا من هم به دنبال او هستم تا انتقام بگیرم. کشیش به کاردنیو گفت: ماجرای تو و  لوسیندا را همه می‌دانند. اما  لوسیندا با فرناندو ازدواج نکرده بلکه به یک صومعه پناه برده و ما به تو کمک خواهیم کرد تا او را بیابی ولی حالا باید به یک نفر دیگر کمک کنیم.

بالاخره همگی به همراه کشیش به راه افتادند. کشیش به دوروتئو گفت: ما به کمک تو احتیاج داریم و دوروتئو پذیرفت. سلمانی با خوشحالی لباسها را درآورد و دوروتئو آنها را پوشید. هر چند لباسها برایش گشاد بود ولی زیبایی‌اش نمایان بود. سانچو و دوروتئو جلوتر از بقیه حرکت می‌کردند. سانچو دن‌کیشوت را دید که روی زمین دراز کشیده بود پس خود را به او رساند. دن‌کیشوت پرسید: شاهزاده خانم دولسینئا را آوردی؟ سانچو گفت: نه ولی خانم جوانی را به همراه آوره‌ام که جادوگران ثروت پدرش را از دستش درآوردند و او به کمک شما احتیاج دارد. سپس دن‌کیشوت با کمک سانچو لباسهایش را پوشید و نزد زن جوان آمد. دوروتئو در حالی که گریه می‌کرد خود را معرفی کرد و ماجرای زندگیش را گفت. دن‌کیشوت نیز به او قول کمک داد.

27- لوسیندا به صومعه‌ای پناهنده شده بود و فرناندو از این ماجرا خبر داشت. او تصمیم گرفت او را از صومعه برباید و با او ازدواج کند. پس با چند نفر از دوستانش به صومعه حمله کرد و چون راهبه‌ها برای نماز رفته بودند توانست  لوسیندا را برباید.  لوسیندا که لباس راهبه‌ها را پوشیده بود به همراه آنان وارد مهمانخانه‌ای شد. در آنجا فرناندو به او التماس کرد که با او ازدواج کند اما  لوسیندا به فکر نامزدش کاردنیو بود. این دو در حال جرّ و بحث بودند که کشیش، سلمانی و کاردنیو وارد این مهمانخانه شدند. بعد از چند لحظه دن‌کیشوت، سانچو و دوروتئو هم به آنجا آمدند. سانچو الاغ خود را جلوی در مهمانخانه پیدا کرد. مردی که دزد الاغ بود با دیدن او پا به فرار گذاشت. کشیش و سلمانی برای آنکه دن‌کیشوت آنها را نبیند به اتاق دیگری رفتند. در آنجا دولسینئا را دیدند که گریه می‌کرد. کشیش قصد کمک به دولسینئا را داشت. ناگهان کاردنیو وارد اتاق شد. او با دیدن فرناندو به سمت او حمله کرد و او را به روی زمین انداخت. ناگهان دوستان فرناندو رسیدند. اما فرناندو به آنها اشاره کرد که نزدیک نشوند. از طرفی دن‌کیشوت، دوروتئو و سانچو نیز وارد اتاق شدند. دن‌کیشوت با مشاهده آن دو فریاد زد: بی‌حرکت دو مرد جوان به دن‌کیشوت نگریستند. دوروتئو فرناندو را شناخت و به سمت او رفت. فرناندو با پشیمانی از او عذرخواهی کرد. همچنین به کاردنیو گفت: لوسیندا تو را دوست دارد و حاضر نمی‌شود با من ازدواج کند من تصمیم دارم با دوروتئو ازدواج کنم آن روز کاردنیو به همراه  لوسیندا و فرناندو به همراه دوروتئو آنجا را ترک کردند. دن‌کیشوت هنوز متوجه حضور کشیش و سلمانی نشده بود. آن شب همگی در مهمانخانه ماندند. کشیش پول اجاره اتاق دن‌کیشوت را نیز پرداخت کرد چون دن‌کیشوت و سانچو پولی در بساط نداشتند.

28- نیمه‌های شب همه از فریادهای سانچو از خواب برخواستند. سانچو آن موقع شب که همه خواب بودند تصمیم گرفته بود به گوشه و کنار مهمانخانه سری بزند تا شاید چیزهایی برای خوردن پیدا کند که ناگهان مشاهده کرد دن‌کیشوت به انبار آذوقه که در مجاورت اتاق خوابش بود حمله کرده و با شمشیر به خمره‌ها ضربه می‌زند. مهمانخانه‌چی و کشیش و سلمانی خود را به آنجا رساندند. دن‌کیشوت فکر می‌کرد با دیوها مبارزه می‌کند ولی مهمانخانه‌چی صورتحساب تمام خسارت‌ها را برای آنها فرستاد.
بالاخره دن‌کیشوت راضی شد به خانه برگردد. او با استقبال اهل خانه مواجه شد و هر روز ماجراهای پهلوانی‌هایش را برای آنها تعریف می‌کرد و طبق اصول شوالیه‌گری از تختخواب و زندگی راحت روی‌گردان بود. ولی مدتی بعد این مسأله را فراموش کرد و به زندگی راحت خو گرفت. هر روز سانچو برای دیدن دن‌کیشوت می‌آمد ولی او را به داخل خانه راه نمی‌دادند چون نمی‌خواستند دن‌کیشوت دوباره به فکر رفتن بیفتد. هر بار هم دن‌کیشوت سراغ سانچو را می‌گرفت ایزابل یا دیگران جواب می‌دادند از روزی که سانچو رفته دیگر برنگشته.
یک روز دن‌کیشوت داخل حیاط بود که سانچو در زد. خدمتکار در را باز کرد ولی بلافاصله با دیدن او در را بست. اما سانچو با صدای بلند گفت: به ارباب اطلاع دهید به دیدن او آمده‌ام. دن‌کیشوت با شنیدن صدای سانچو او را به داخل دعوت کرد و از او خواست که هر روز برای دیدنش بیاید.

29- دن‌کیشوت مدّتی در خانه به استراحت پرداخت. سانچو هر روز برای دیدنش به آنجا می‌آمد. او سعی می‌کرد با یادآوری خاطرات ارباب را تشویق به سفر کند. یک روز دن‌کیشوت نیزه‌اش را برداشت و دید چقدر سنگین شده بعلاوه پاهایش نیز توانایی راه رفتن مثل سابق را نداشت. بنابراین او دیگر به فکر سفر نبود. اما سانچو به فکر وعده‌هایی بود که دن‌کیشوت به او داده بود. هر گاه آن دو بیرون می‌رفتند مردم مشتاقانه برای دیدنشان می‌آمدند و به علت دیوانگی‌اش و کارهایی که کرده بود می‌خواستند آنها را ببینند، اما دن‌کیشوت این را حمل بر اشتیاق مردم نسبت به پهلوانی‌هایش می‌پنداشت. روزی یک دوک جوان به نام دومدوک که از ملاکان ثروتمند بود با همسر جوانش دربارة دن‌کیشوت صحبت می کرد. او گفت: می‌خواهم دن‌کیشوت را به قصر خود دعوت کنم تا کمی تفریح کنیم. آنها یک قاصد به خانه دن‌کیشوت فرستادند که دوک دومدوک مایل است به زودی شما را ببیند. دن‌کیشوت خیلی خوشحال شد و پیغام فرستاد: با کمال افتخار حاضرم به حضورتان شرفیاب شوم. او سانچو را نزد خود فراخواند و گفت: می‌بینی همة بزرگان مشتاق دیدن ما هستند و وصف پهلوانی‌های من به همه جا رسیده.
چند روز بعد تعدادی سوار به خانه دن‌کیشوت آمدند. او را نزد دوک بردند. دوک و همسرش با آنها احوالپرسی کردند سانچو از اینکه آنها او را هم می‌شناسند خیلی خوشحال بود. دوک گفت: شهرت شما همه جا پیچیده است. من می‌خواستم دعوت کنم برای دیدار پدرم به قصر او بیایید. دن‌کیشوت با خوشحالی پذیرفت و آن دو همراه دوک و همسرش به راه افتادند.

30- دوک قاصدی فرستاد تا به قصر پدرش برود و خبر آمدن آنها را بدهد. پدر دوک پیرمردی بسیار ثروتمند و خوشگذران بود. او دستور داد شهر را چراغانی کنند و همه را به مراسم دعوت کرد. مردم صف کشیده و منتظر ورود مهمانان بودند. بالاخره آنها از راه رسیدند و با استقبال فراوان روبه‌رو شدند. در تالار قصر، دوک پیر از دن‌کیشوت استقبال کرد و به او خیرمقدم گفت. در بین سؤالاتی که از او می‌شد دن‌کیشوت با اعتماد به نفس کامل شرح پهلوانی‌هایش را می‌داد. او به دوک گفت: قربان من حاضرم با دشمنان شما مبارزه کنم. دوک گفت: ما در حال حاضر دشمنی نداریم و در صلح به سر می‌بریم. سانچو هم از این استقبال به وجد آمده بود. دوک پیر به سانچو گفت: تعریف وفاداری‌های تو را هم شنیده‌ام. آیا درست است که اربابت حکومت جزیره‌ای را به تو قول داده است؟ سانچو زبانش بند آمده بود و نمی‌توانست حرف بزند. دوک گفت: من جزیره‌ای دارم که فکر می‌کنم فقط تو شایستة حکومت آنی. دن‌کیشوت گفت: جناب دوک سانچو مرد محجوبی است. سپس رو به سانچو گفت: من سعادت تو را می‌خواهم و در خانه من همیشه به روی تو باز است. سانچو شروع به گریه کرد.

31- سانچو به منزل نزد همسرش بازگشت تا خداحافظی کند و به مأموریتش در جزیره‌ای که دوک حکومتش را به او داده بود. برود همسرش مردد به او نگاه می‌کرد. سانچو قول داد بعد از اینکه در آن جزیره مستقر شد همسر و فرزندانش را به آنجا ببرد. البته او در خیالش به همسری زیبا و برازنده فکر می‌کرد. سپس الاغش را به همسرش سپرد و گفت: تو را به این الاغ و این الاغ را به تو می‌سپارم. من با این الاغ ایام خوبی را سپری کرده‌ام خیلی مراقبش باش.

32- دن‌کیشوت در قصر مهمان دوک بود. یک روز او با گربه‌ای درگیر شد و جای چنگالهای تیز گربه روی صورتش خراشهایی به وجود آورد. به همین علت چند روز از اتاقش بیرون نمی‌رفت. شبی درِ اتاقش ناگهانی باز شد و او از ترس خود را درون ملحفه‌اش پنهان کرد. زنی با لباس بلند در حالی که شمعی در دست داشت وارد شد. ابتدا هر دو ترسیدند. اما کمی بعد به خود مسلط شدند. زن گفت: من ندیمة دوشس ـ همسر دوک جوان ـ می‌باشم و وصف پهلوانی‌های شما را شنیده‌ام. اسم من دونا رودریگز است و برای طلب یاری نزدتان آمده‌ام. زن تعریف کرد که همسرش را چند سال پیش از دست داده و با دخترش زندگی می‌کند. پسر یکی از ملاکان ثروتمند دخترش را فریفته و به او قول ازدواج داده اما حاضر به ازدواج با او نیست. دوک هم بخاطر دوستی با پدر این پسر حاضر نیست کمکی کند. دن‌کیشوت به ندیمه قول کمک داد و او اتاق را ترک کرد.

33- سانچو پس از خداحافظی از همسرش به قصر دوک برگشت تا عازم مأموریت خود شود. او را سوار کالسکه‌ای کردند و در میان استقبال مردمی که آنجا جمع شده بودند رهسپار جزیره‌اش شد. او برای اینکه بتواند استراحت کند پرده‌های کالسکه را کشید. کالسکه یک شبانه‌روز به راه خود ادامه داد. سانچو فکر می‌کرد قسمتی از راه را باید با قایق طی کند. اما وقتی کالسکه مقابل کاخ حکومتی توقف کرد او با خود فکر کرد شاید با کالسکه به درون کشتی رفته باشم. کاخ حکومتی بسیار مجلل بود. مردی که خود را مشاور و پزشک سانچو معرفی کرد او را به داخل قصر برد و اتاق کارش را نشان داد. سانچو می‌بایست مشکلات حکومتی و اختلافات بین مردم را حل می‌کرد. فردای آن روز سانچو به همراه مشاور سوار کالسکه شدند تا اطراف جزیره بگردند. با اینکه آنجا شهری در نزدیکی قصر دوک بود اما سانچو متوجه نشده بود. پس از اینکه از گردش برگشتند سانچو گفت: من گرسنه‌ام مشاور دستور داد غذا بیاورند. میز بسیار مجللی چیده شد اما مشاور به سانچو اجازه نداد از آن غذاها بخورد و گفت: همه این‌ها برای شما ضرر دارد. سانچو مجبور شد تکه نانی بخورد. او از عصبانیت دستور داد مشاور را اعدام کنند.

فردای آن روز سانچو که پشیمان شده بود دستور داد مشاور را نزدش ببرند اما به او گفتند: دیشب مشاور را اعدام کردیم او خیلی ناراحت شد و گریه کرد. چند روز بعد دوک مشاور و پزشک دیگری برایش فرستاد که او هم مانند مشاور قبلی رفتار می‌کرد و به سانچو اجازه نمی‌داد غذا غیر از نان بخورد. یک روز سانچو که عصبانی شده بود از رئیس مستخدمین سوال کرد: من که فقط نان می‌خورم این غذاها را برای چه کسی درست می‌کنند او جواب داد: خدمتکاران باید غذای خوب بخورند سانچو گفت: از امروز همه فقط باید نان بخورند. برنامه زندگی سانچو به روال عادی بود و او با کارهایش موجب تفریح اطرافیان می‌شد. روزی یک نامه روی میزش دید از رئیس مستخدمین دربارة آن سؤال کرد. او گفت: این نامه از طرف دوشس دختر دوک است که برای شما نوشته. سانچو سواد نداشت از او خواست نامه را برایش بخواند. در نامه دختر دوک به سانچو اظهار علاقه کرده بود. سانچو تصمیم گرفت تا از جزیره خارج شود و برای دیدن دختر دوک به قصر او برود. او همچنین دلش برای دن‌کیشوت خیلی تنگ شده بود و می‌خواست این ماجرا را برای او تعریف کند. برخلاف سانچو که مایه خندة دوک و اطرافیانش بود کسی به دن‌کیشوت کاری نداشت و او در قصر برای خودش زندگی می‌کرد.

سانچو نیمه شب از قصر بیرون رفت. در بین راه مردی را دید و از او پرسید: چطور می‌شود از این جزیره خارج شد؟ مرد که او را شناخته بود پاسخ داد: منظورتان کشور اسپانیا است که به صورت یک جزیره است؟ سانچو گفت: نه مگر ما درون یک جزیره نیستیم؟ مرد به او گفت: اینجا شهری نزدیک قصر دوک است و دو ساعت با آنجا بیشتر فاصله ندارد. سانچو فهمید که او را بازی داده‌اند و با کمک آن مرد خود را به قصر دوک رساند و سراغ دن‌کیشوت را گرفت.

34- روزی دوک به یکی از غلامان جوان و باهوشش نامه و هدیه‌ای که شامل گردنبندی از طلا بود داد تا به عنوان هدیه برای همسر سانچو ببرد. غلام خود را به ده رساند و سراغ همسر سانچو را گرفت. دختر سانچو او را به طرف خانه‌شان راهنمایی کرد. مرد گفت: از طرف جناب حاکم سانچو برای شما نامه‌ای آورده‌ام آنها باور نمی‌کردند سانچو حاکم شده باشد و چون سواد نداشتند غلام نامه را برای آنها خواند. سپس هدیه و نامه‌ای که از طرف دوشس برای آنها آورده بود به آنها داد. زن و دختر سانچو خیلی خوشحال شدند غلام نامة دوشس را هم برایشان خواند. او با مهربانی هدیه‌ای برای آنها فرستاده و مشتاق دیدار و دوستی همسر سانچو شده بود. او همچنین از سانچو خیلی تعریف کرده بود و از زن سانچو خواسته بود مقداری انجیر از روستایشان برایش بفرستد. زن سانچو به دخترش گفت که برای غلام غذایی تهیه کند و خودش گردنبند را به گردن آویخت و به دنبال تهیه انجیر رفت. در راه با کشیش و سلمانی روبه‌رو شد و ماجرا را برایشان تعریف کرد. اما آنها که به اصل ماجرا شک داشتند به خانه او آمدند و غلام را سؤال‌پیچ کردند. غلام هم با زیرکی جواب می‌داد. آنها از غلام پرسیدند که در این کشور که جزیره‌ای وجود ندارد. پس سانچو چگونه حاکم جزیره‌ای است اما غلام پاسخ داد: همه از حاکم شدن سانچو خبر دارند.
زن سانچو و دخترش به این فکر بودند که چگونه جلوی زن‌های دهکده خود را مهم جلوه دهند و موقعیت خود را به رخ آنها بکشند.

35- دن‌کیشوت تصمیم گرفته بود قصر را ترک کند روزی هنگام نهار سر میز غذا تصمیم خود را به دوک و دوشس اعلام کرد و گفت: قصد دارم از اینجا بروم. در این هنگام دو زن سیاهپوش وارد سالن شدند یکی دونا رودریگز ندیمة دوشس و دیگری دختر او بود. ندیمه خود را به پای دن‌کیشوت انداخت و با گریه به او گفت، شما به من قول داده بودید که کمکم خواهید کرد. حالا شنیده‌ام که می‌خواهید از اینجا بروید. جناب دوک به من کمکی نمی‌کنند ولی شما می‌توانید آن پسر را وادار به ازدواج با دخترم کنید. دن‌کیشوت گفت: من با اجازه دوک این کار را خواهم کرد و اگر این پسر قبول نکند او را خواهم کشت. دوک قبول کرد و روزی را برای ملاقات این دو در ایوان قصرش تعیین کرد. سپس رو به زن کرد و گفت: تو و دخترت باید به دن‌کیشوت وکالت بدهید از طرف شما تصمیم نهایی را بگیرد. زن هم بلافاصله قبول کرد.

36- آن شبی که سانچو خود را به اتاق دن‌کیشوت رساند ماجراهایی را که برایش اتفاق افتاده بود را تعریف کرد. دن‌کیشوت گفت: من هم از اینجا ماندن خسته شده‌ام. چون در این قصر اتفاق خاصی نمی‌افتد. سپس سانچو چیزهایی درباره نامة شاهزاده خانم تعریف کرد. اما دن‌کیشوت گفت: این خانمی که شما از او تعریف می‌کنید دختر دوک نیست بلکه ندیمة دوشس ـ عروس دوک پیر ـ است. سانچو با خودش فکر کرد: شاید دن‌کیشوت در این مورد اشتباه می‌کند آن شب سانچو در اتاق دن‌کیشوت خوابید. نیمه‌های شب تصمیم گرفت از اتاق بیرون برود و شاهزاده خانم را پیدا کرده و با او صحبت کند. او در راهروهای قصر در جستجو بود که ناگهان چشمش به دو خانم افتاد. آنها به درون اتاقی رفتند. سانچو نیز به آرامی وارد اتاق شد و گفت: شاهزاده خانم می‌خواستم با شما حرف بزنم. خانمی که ندیمه دوشس بود گفت: من با شما حرفی ندارم. از صدای آنها خدمه رسیدند و سانچو را با مشت و لگد از اتاق بیرون بردند. همه به راهروهای قصر آمده بودند تا ببینند چه شده، فریاد سانچو بلند بود. ناگهان دن‌کیشوت به راهرو آمد و سانچو را دید. او در حالی که شمشیر به دست داشت فریاد زد: ایست وگرنه شما را می‌کشم، این جلودار من است و اگر اشتباهی کرده باشد من باید او را تنبیه کنم در این لحظه دوک پیر رسید و گفت: او را آزاد کنید و به اربابش بسپارید. سپس همه به اتاقهای خود رفتند. در اتاق خواب، دن‌کیشوت سانچو را مؤاخذه کرد و گفت: من این بار جان تو را نجات دادم سانچو هم جواب داد: ارباب من تا پایان عمر به خاطر خواهم داشت.

37- سانچو که محل حکومت خود را ترک کرده بود تصمیم گرفت نزد دن‌کیشوت بماند. مدتی که سانچو در جزیره بود خبر کارهای او را به دوک پیر و پسر و عروسش می‌رساندند و آنها کلّی تفریح می‌کردند. حالا نوبت مبارزة دن‌کیشوت بود تا آنها تفریح کنند. دوک یکی از نوکران خود را که توزیلوس نام داشت به جای آن جوانی که باید حضور پیدا می‌کرد به این نبرد فرستاد. او به توزیلوس دستورداد که باید دن‌کیشوت را شکست بدهد ولی نباید به او آسیب برساند. روز مبارزه همه در میدان جمع شدند. مردم از اطراف آمده بودند و جمعیّت زیادی جمع شده بود. دوک جوان و همسرش هم آمده بودند. مادر و دختر شاکی هم در گوشه‌ای از میدان نشسته بودند. دن‌کیشوت و توزیلوس با لباسهای جنگی سوار بر اسب وارد شدند. آنها آمادة مبارزه بودند. قبل از مبارزه توزیلوس تصمیم گرفت آن دو زن را ببیند او همین که چشمش به دختر جوان افتاد عاشق او شد. وقتی مبارزه شروع شد توزیلوس نتوانست حرکت کند. او از قاضی مبارزه سؤال کرد: آیا اگر دن‌کیشوت پیروز شود من باید با این دختر ازدواج کنم؟ و قاضی جواب داد: بله توزیلوس گفت: من تصمیم دارم با این دختر ازدواج کنم پس مبارزه نمی‌کنم. دن‌کیشوت که حرف او را شنیده بود گفت: پس مشکل حل شد، اما همین‌که جوان کلاهخود را از سرش برداشت مادر آن دختر گفت: این که آن مرد نیست بلکه یکی از نوکران دوک است آنها خواستند ما را فریب بدهند دوک که عصبانی شده بود، شنید دن‌کیشوت جواب می‌دهد حتماً این کار کسان دیگری است و دوک از این ماجرا خبر ندارد اما اگر این جوان دختر شما را دوست دارد او را به همسری دخترتان بپذیرید. دوک که شاهد ماجرا بود آرام شد دختر هم قبول کرد که با آن جوان ازدواج کند.

38- بالاخره ماجرای دختر دونا ردوریگز هم به خیر و خوشی تمام شد. دوک و دوشس که از ماندن دن‌کیشوت و سانچو در قصر تفریح می‌کردند سعی داشتند آنها را در قصر نگه دارند تا اینکه یک شب دن‌کیشوت و سانچو بدون اطلاع قصر را ترک کردند. آنها به سمت منطقه‌ای به نام سیداکوس رفتند. در آنجا اعیاد ملّی شروع شده بود. آن دو با استقبال مردم روبرو شدند. یکی از بزرگان شهر به نام دُن آنتونیو از آنها پذیرایی کرد و آنها را برای بازدید از کشتی‌های جنگی برد. در این زمان ولیعهد هم به این منطقه آمده بود و دن‌کیشوت را به او معرفی کردند.

یک روز شوالیه‌ای که سر تا پا لباس جنگی پوشیده بود و شوالیة ماه سفید نام داشت نزد دن‌کیشوت آمد و آمادگی خود را برای مبارزه با او اعلام کرد. او به دن‌کیشوت گفت: اگر شما پیروز شوید تمام افتخارات من متعلق به شما خواهد بود و اگر من پیروز شوم شما باید یک سال در ولایت خود بمانید و هیچ مبارزه‌ای نکنید ولیعهد که دورادور شاهد ماجرا بود گمان کرد دن آنتونیو این صحنه را برای سرگرمی او فراهم آورده است. اما دن آنتونیو اظهار بی‌اطلاعی کرد. شوالیه و دن‌کیشوت شروع به مبارزه کردند. ناگهان اسب دن‌کیشوت که بسیار ضعیف شده بود به روی زمین پرتاب شد و صاحبش هم بر زمین افتاد. شوالیه پایش را روی سینه دن‌کیشوت گذاشته و به او گفت: حالا شرط مرا می‌پذیرید؟ و دن‌کیشوت که مغلوب شده بود شرط او را پذیرفت. بعد از رفتن شوالیة ماه سفید ولیعهد به دن آنتونیو گفت: کسی را بفرست که از هویت او اطلاع حاصل کند.

39- شوالیه ماه سفید خود را به مهمانخانه‌ای رساند و یک اتاق اجاره کرد او متوجه شد دن آنتونیو او را تعقیب می‌کند. پس به سمت او آمد و پس از بیرون آوردن لباسهای جنگی‌اش گفت من استاد سامسونگ، هم‌ولایتی دن‌کیشوت هستم و به این جهت با این لباس در مقابل او قرار گرفتم تا او را به منزل برگردانم دن آنتونیو گفت: هر چند ما از کارهای دن‌کیشوت لذّت می‌بریم مخصوصاً مباشرش سانچو مایة خنده و تفریح ما می‌شود ولی به خواسته شما عمل می‌کنیم. بعد از مبارزه دن‌کیشوت چند روز در بستر افتاد.. او بسیار افسرده و ناراحت بود که دیگر نمی‌تواند کمکی به دیگران بکند و می‌بایست طبق قولی که داده است به ولایتش برگردد.

40- دن‌کیشوت وقتی به ولایت خود نزدیک شد گمان می‌کرد شاهزاده خانم دولسینئا به استقبالش می‌آید. تعدادی از مردم روستا برای تماشای او و سانچو آمده بودند. بعد از اینکه دن‌کیشوت به خانه برگشت به‌شدت بیمار شد. علتش  هم شکست در مبارزه بود. کشیش، سلمانی و معلم ده هر روز به عیادتش می‌آمدند. یک روز پزشک گفت: دیگر نمی‌شود کاری برای او کرد. برادرزادة دن‌کیشوت و کلفت و نوکرش به شدت گریه می‌کردند. دن‌کیشوت به ایزابل گفت: دخترم برو و کشیش و دوستانم را بیاور. آنها که در اتاق مجاور بودند به همراه ایزابل وارد اتاق دن‌کیشوت شدند. در پایان عمر دن‌کیشوت، جنون وی جایش را به عقل داده بود. دن‌کیشوت وصیت کرد که منزل و لوازمش به برادرزاده‌اش برسد و حقوق خدمتکار را نیز تعیین کرد. به سانچو هم چیزهایی بخشید. سپس در حالی که دوستانش در کنارش بودند درگذشت.

پایان