به ویژه، در ایران پس از اسلام، فرازنای فرهنگ ایرانی و ستیغ شهرآیینی و تمدن ایران، سخن پارسی است که مرزهای جغرافیایی را درنوردیده است و گونهای جهانشاهی(= امپراتوری) شگفت و پهناور فرهنگی و ادبی را پدید آورده است که از کاشغر تا قیروان را در برمیگرفته است.
هم از آن است که بیهیچ گمان و گزافه، بزرگترین سخنوران جهان که در پهنة گیتی برای هیچیک از آنان همتایی نمیتوان یافت، در ایران پدید آمدهاند؛ سخنورانی همچون فردوسی، خیام، مولانا، سعدی و حافظ. از همین روی، در کشوری که سرزمین سالاران سترگ و ستیغینة سخن است، نام به سخنوری برآوردن کاری خُرد و آسان نیست و در توان هر نوآمدة نامجوی خامگوی نه.
بر این پایه، هنگامی که بر آن میرویم که فردوسی، اوستادانِ اوستادِ سخنِ پارسی است، و شاهنامة او بنیادینترین و اثرگذارترین شاهکار ادبی، دامنه و ژرفا و گرانمایگی و برینپایگی این گفته و والایی و سترگی و شگرفی شاهنامه و فردوسی بیش از پیش آشکار و استوار میگردد. اگر در سپیدهدم ادب پارسی، فردوسی سربرنمیآورد و شاهنامه سروده نمیشد، هیچیک از آن دیگر بزرگان سخن، بدان پایه و مایه که در ادب و فرهنگ ایران بدان رسیدهاند، دست نمیتوانستهاند یافت؛ از آن است که همة این بزرگان وامدار فردوسیاند و در گرو شاهنامه؛ حتی از نگاهی فراخ و فراگیر، میتوان بر آن بود که آنچه آنان سرودهاند گزارش و گسترشی است از زمینهها و بنمایههایی که به شیوهای گوهرین و نهادین و نهانی در سرودههای فردوسی، از آن پیش، پدید آمده بوده است. بر این پایه است که شاهنامه را صدِ مولانا میتوانیم دانست که دیگر شمارها را در خود نهفته میدارد.
از دیگر سوی، شاهنامه، نامة فرهنگ و منش ایرانی است که چیستی و هستی درونی و تاریخی ما ایرانیان را، در ایران نو، شالوده میریزد و ناخودآگاهی و نهاد تباریمان را. اگر شاهنامه نمیبود، آنچه ما امروز چونان ایرانی هستیم، نمیتوانستیم بود؛ نیز شاید به زبان شکّرین و شیوههای پارسی سخن نمیتوانستیم گفت. شاهنامه پلی است به بلندی و شکوه و شگرفی تاریخ ایران که اکنون ما را با گذشتههای دورمان پیوند میدهد و پیشینة باستانی و نیاکانیمان را به جهان کنونی میآورد و روزآمد میگرداند و روایی و کارسازی و نیرومندی میبخشد. اگر شاهنامه در یکی از باریکترین و دشوارترین و «سرنوشتساز»ترین روزگاران ایران سروده نمیشد، ایران نو، با گسلی فراخ و درهای ژرف و هولبار و سرآشوب، از ایران کهن میگسست و ما به ناچار گذشتة بشکوه و گرانسنگ و نازشخیز خویش را میبایست در کتابها و دیرینکدهها (=موزه) میجستیم.
دیگر آنکه فردوسی و شاهنامه نیک در هم تنیدهاند و با هم پیوندی تنگ و سرشتین و ساختاری دارند، به گونهای که آن دو را نمیتوان از یکدیگر گسست. به دو روی سکه میمانند که یکی بهانة بُوِش (علت وجودی) دیگریست و پایگاه هستی و چیستی آن. اگر فردوسی جز شاهنامه را میسرود، فردوسی نمیشد و اگر کسی جز فردوسی شاهنامه را میسرود، این نامة نامی گرامی آنچه هست، نمیتوانست بود. از آنجاست که بزرگداشت فردوسی، بزرگداشت شاهنامه است و بزرگداشت شاهنامه بزرگداشت فردوسی؛ نیز بزرگداشت این هر دو، بزرگداشت ایران و ایرانی است؛ آن بزرگداشت که بویژه، در این روزگار پرآشوب که روزگار گسستنها و از خودبیگانگیهاست و فرهنگ بیگانه و بیرشتة رسانهای که در هر سوی دامان میگسترد و فرهنگهای دیرینه و گرانسنگ بومی را از بیخ و بن برمیکند و یکی پس از دیگری میدرود، ما ایرانیان بیش از هر زمانی دیگر بدان نیازمندیم.
ما اگر فرهنگ و تاریخ و منش ایرانی را ارج مینهیم و ایرانی بودن و ایرانی ماندن را بزرگترین و گرانمایهترین سرمایة خویش میشماریم، هر آیینه نیازمند آنیم که شاهنامه و فردوسی را بزرگ بداریم و به پاس ماندگاری خویشتن در پهنة جهان و تاریخ، بر این دو شالودة استوار و پایدار بنیاد کنیم؛ تا مگر بتوانیم این سرمایة سترگ و بیجانشین را، به همان سان که از پیشینیان و پدرانمان ستاندهایم، به پسینیان و نوادگانمان بسپاریم. ایدون باد!
با دیدی برونی و پیکرگرایانه و ریختشناختی، شاهنامه را به سه پاره بخش کردهاند: 1ـ بخش اسطورهای که از آغاز شاهنامه تا روزگار پادشاهی منوچهر و پهلوانی سام را در برمیگیرد. 2ـ بخش پهلوانی که با این روزگار آغاز میگیرد و با کشته شدن جهانپهلوانِ بزرگ شاهنامه، رستم دستان، به دست برادر نابکار و نیرنگبازش شغاد، فرجام میپذیرد. 3ـ بخش تاریخی که آغاز آن فرمانروایی بهمن اسفندیار است که با پادشاه هخامنشی اردشیر درازدست یکی شمرده میشود و پایان آن پایان شاهنامه و فروپاشی جهانشاهی ساسانی.
در میان این بخشهای سهگانه، بخش تاریخی کمتر شورانگیز و شررخیز است و به شکوه و برین؛ خشکی و دژمی تاریخ و زمینههای گزارشی و آموختاری و اندرزی در این بخش، فراخنایی را که دو بخش دیگر پیشاروی فردوسی میگسترده است، فروگرفته است و مرز برنهاده است و توسن دمان و رمان طبع او را لگام برزده است. با این همه، هنر شگرف فردوسی و سختگی و ستواری سخن او این بخش را نیز کمابیش خروش و خرمی بخشیده است و از درافتادن در دام پژمردگی و افسردگی بازداشته است. افزون بر آن، در این بخش نیز، گهگاه نمود و نشانی از فسون فسانه و تاب و تب و شور و شرار آن میتوانیم یافت؛ نمونه را، در داستانهایی چون داستان اردشیر بابکان و بهرامگور که نیمه نمادینند و ساختاری تاریخی ـ اسطورهای دارند. آنچه گمانی در آن نیست، آن است که هر سخنور جز فردوسی این بخش دلگیر و دُژَم را میسرود، سخنش خام و خشک میبود و بیبهره از فرّ و فروغ و تا مرز حماسههای دروغین و تاریخی فرومیآفتاد.
در بخش تاریخی شاهنامه، به ویژه داستانهای بهرام گور که به گستردگی در آن آورده شده است، گیرا و دلکش است. بهرام پنجم شهریار ساسانی که به بهرام گور نام برآورده است، یکی از مردمیترین شهریاران ایران است. از این روی، داستانهایی بسیار پیرامون وی پدید آمده است و نخست بر زبانها و سپس بر خامهها، روان شده است و از او چهرههای نیمه اسطورهای ساخته است که با بهرام باستانی هند و ایرانی و ایزد نبرد و بهرام ورجاوند درآویخته است. در میان داستانهای بهرام، داستانی نغز و دلاویز، داستان اوست با لنبک آبکش و بَراهام جهود که یکی رادمردی است نیک مهربان و مهماننواز و دیگری فرومایهای سخت تنگچشم و خشکدست و گرانجان.
بهرام، ناشناس و در جامه و آرایش سواری ساده که از همراهان شاه بازمانده است، شب هنگام به سرای این دو میرود و از آنان درمیخواهد که او را چونان مهمان بپذیرند. لنبک، گرم و پرشور، او را پذیرا میشود و براهام به ناچار تن به خواست وی درمیدهد و رفتاری سخت و سرد دارد. فردوسی، چربدست و چیرهسخن، آنچنان زنده و زیبا و گرم و گیرا داستان را درمیپیوندد و پیش میبرد که خواننده خویشتن را در متن رخدادها و گفتگوها مییابد و قهرمانان داستان را به دوستی میپذیرد و میستاید یا به بیزاری میراند و مینکوهد.
به هر روی، این داستان چونان نمونهای از داستانهای بخش تاریخی شاهنامه که کمتر بدان پرداخته شده است، فراپیش خوانندگان ادبدوست نهاده میآید تا با خواندن آن، کام جانشان شیرین گردد و دمی چند به شاهکار شگرف فردوسی، شاهنامه که نامة ورجاوند و بیمانند فرهنگ و منش ایرانی است و جاودانهای است جاودانه، بیندیشند و این انگیزه و آغازی بشود برای شناخت ژرفتر و گستردهترین نامة نامدار؛ آغازی که بیهیچ گمان، فرجامی فرخنده دارد.
بهرام و لنبک و آبکش
چنان بُد که روزی به نخچیرِ شیر
همی رفت، با چند گُردِ دلیر
بشد پیرمردی، عصایی به دست
بدو گفت کـ : ای شاهِ یزدانپرست!
براهام مردیست پُرسیم و زر،
جُهودی فریبنده و بَدگهر
به آزادگی لُنبک آبکش،
به آرایشِ خوان و گفتارِ خوش
بپرسید، زآن کهتران کـ : این کهاند؟
به گفتارِ این پیرسر، بر چهاند؟
چنین گفت با او یکی نامدار
که: ای باگهر نامور شهریار!
سقاییست این لنبکِ آبکش
جوانمرد و با خوان و گفتار خوش
به یک نیمِ روز، آب دارد نگاه
دگر نیمه، مهمان بجوید ز راه
نمانَد به فردا از امروز چیز
نخواهد که در خانه باشد به نیز
براهام بیبر جهودیست زُفت
کجا زُفتی او نشاید نهفت
درم دارد و گنج و دینار نیز
همان فرش دیبا و هرگونه چیز
منادیگری را بفرمود شاه
که: شَو ؛ بانگ زن، پیشِ بازارگاه
که: هرکس که از لنبک آبکش
خَرَد آب خوردن نباشدش خُوش
همی بود تا زرد گشت آفتاب
نشست از برِ بارهای زودیاب
سوی خانة لنبک آمد چو باد
بزد حلقه بر دَرش و آواز داد
که: من سرکشیام، ز ایران سپاه
چو شب تیره شد، بازماندم ز شاه
در این خانه امشب درنگم دهی،
همه مردمی باشد و فرّهی
بِبُد شاد لنبک، ز آواز اوی
وز آن خوبگفتار دمساز اوی
بدو گفت: زود اندر آی ای سوار!
ـ که خشنود بادا ز تو شهریار!
اگر با تو دَه تن بُدی، بِه بُدی
همه، یک به یک، بر سرم مِه بُدی
فرودآمد از باره بهرامشاه
همی داشت آن باره لنبک نگاه
بمالید شادان، به شانه، تنش
یکی رشته بنهاد بر گردنش
چو بنشست بهرام، لنبک دوید
یکی شهره شطرنج پیش آورید
یکی کاسه آورد، پُر خوردنی
بیاورد هرگونه آوردنی
بدید آنکه لنبک بدو داد، شاه
بخندید و بنهاد بر پیشِ گاه
چو نان خورده شد، میزبان در زمان
بیاورد جامی ز می شادمان
شگفت آمد او را، از آن جشن اوی
وز آن خوبگفتار و آن تازهروی
بخفت آن شب و بامدادِ پگاه ،
از آواز او، چشم بگشاد شاه
چنین گفت لنبک به بهرام گور
که: شب بی نوا بُد همانا ستور
یک امروز، مهمان من باش و بس!
وگر یار خواهی، بخوانیم کس
بیاریم چیزی که باید، به جای
یک امروز، با ما به شادی بپای
چنین گفت با آبکش شهریار
که: امروز چندان نداریم کار،
که ناچار ز ایدر بباید شدن
هم اینجا، به نزد تو خواهم بُدن
بسی آفرین کرد لنبک بر اوی
ز گفتار او، تازهتر کرد روی
بشد لنبک و آب چندی کشید
خریدار آبش نیامد پدید
غمی گشت و پیراهنش درکشید
یکی آبکش را به بر برکشید
بها، بستد و گوشت بِخرید، زود
بیامد سوی خانه، چون باد و دود
بپخت و بخوردند و مَی خواستند
یکی مجلس دیگر آراستند
ببود آن شب تیره، با می به دست
همان لنبکِ آبکش میپرست
چو شب روز شد، تیز لنبک برفت
بیامد به نزدیک بهرام، تفت
بدو گفت: روز سیوم، شاد باش
ز رنج و غم و کوشش آزاد باش
بزن دست با من، یک امروز نیز
چنان دان که بخشیدهای جان و چیز
بدو گفت بهرام کـ : این خود مباد
که روز سه دیگر نباشیم شاد!
بر او آبکش آفرین خواند و گفت
که: بیداردل باش و با بخت جفت
به بازار شد؛ مَشک و آلت بِبُرد
گروگان، به پُرمایه مردی سپرد
خرید آنچه بایست و آمد دوان
به نزدیک بهرام شد، شادمان
بدو گفت: یاریده، اندر خورِش
که مرد از خورشها کند پرورش
از او بستد آن گوشت بهرام، زود
برید و بر آتش خورشها فزود
چو نان خورده شد، برگرفتند جام
نخست، از شهنشاه بردند نام
چو می خورده شد، خواب را جای کرد
به بالین او، شمع بر پای کرد
به روز چهارم چو بفروخت هور،
شد از خواب بیدار بهرام گور
بشد میزبان؛ گفت کـ : ای نامدار!
ببودی درین خانة تنگ و تار
بدین خانه اندر، تنآسان نهای
گر از شاه ایران هراسان نهای،
دو هفته بدین خانة بینوا
بباشی، گر آید دلت را هوا
بر او آفرین کرد بهرامشاه
که: شادان و خرّم بُدی، سال و ماه!
سه روز اندرین خانه بودیم شاد
ز شاهان گیتی، گرفتیم یاد
به جایی بگویم سخنهای تو
که روشن شود زو دل و رای تو
که این میزبانی تو را بر دهد
چو افزون کنی، تخت و افسر دهد
بیامد، چو گرد؛ اسپ را زین نهاد
به نخچیرگه رفت زان خانه، شاد
همی کرد نخچیر تا شب ز کوه
برآمد؛ سبک، بازگشت از گروه
شهریار،
بماندم، چو بازآمد او از شکار
شب آمد؛ ندانم همی راه را
نیابم همی لشکر و شاه را
گر امشب بدین خانه یابم، سپنج
نباشد کسی را ز من هیچ رنج
به پیش براهام شد پیشکار
بگفت آنچه بشنید از آن نامدار
براهام گفت: ایچ از این در مرنج
بگویش که: ایدر، نیابی سپنج
بیامد فرستاده؛ با او بگفت
که: ایدر، تو را نیست جایِ نهفت
بدو گفت بهرام: با او بگوی
کز ایدر گذشتن، مرا نیست روی
همی از تو من خانه خواهم سپنج
نیارم به چیزیت از آن پس به رنج
چو بشنید، پویان بشد پیشکار
به نزد براهام؛ گفت: این سوار
همی ز ایدر امشب نخواهد گذشت
سخن گفتن و رای بسیار گشت
براهام گفتش که: رو؛ بیدرنگ
بگویش که: این جایگاهیست تنگ
جهودیست درویش و شب گُرسُنه
بخُسپد همی بر زمین بَرهَنه
بگفتند و بهرام گفت: ار سپنج
نیابم بدین خانه، آیدت رنج
بدین در، بخسپم؛ نجویم سرای
نخواهم به چیزی دگر کرد رای
براهام گفت: ای نبرده سوار!
مرا رنجه داری همی، خوارخوار
بخسپی و چیزت بدزدد کسی
از آن، رنجه داری مرا تو بسی
به خانه درآی، اَر جهان تنگ شد
همه کار بیبرگ و بیرنگ شد
به پیمان که چیزی نخواهی ز من
ندارم به مرگ آبچین و کفن
هم امشب تو را و نشست تو را
خورش باید و نیست چیزی مرا
گر این اسپ سرگین و آب افکند
وگر خشت این خانه را بشکند
به شبگیر، سرگینش بیرون کنی
بروبیّ و خاکش به هامون کنی
همان خشت را نیز تاوان دهی
چو بیدار گردی ز خواب، آن دهی
بدو گفت بهرام؛ پیمان کنم
بر این رنجها، سر گروگان کنم
فرود آمد و اسپ را با لگام
ببست و برآهخت تیغ از نیام
نمدزین بگسترد و بالینش زین
بخفت و دو پایش کشان بر زمین
جهود آن در خانه از پس ببست
بیاورد خوان و به خوردن نشست
از آن پس، به بهرام گفت: ای سوار!
چو این داستان بشنوی، یاد دار:
به گیتی هر آن کس که دارد، خَورد
چو خوردش نباشد، همی بنگرد
بدو گفت بهرام کـ : این داستان
شنیدهستم از گفتة باستان
شنیدم به گفتار و دیدم کنون
که برخواندی از گفتة رهنمون
مَی آورد، چون خورده شد نان، جهود
از آن می، وُرا شادمانی فزود
خروشید کـ : ای رنجدیده سوار!
بر این داستان کهن گوشدار
که: هرکس که دارد، دلش روشن است
درم، پیش او چون یکی جوشن است
کسی کو ندارد، بُوَد خشک لب
چنانچون توی گُرسنه، نیمشب
بدو گفت بهرام که: بس شگفت
به گیتی، مر این یاد باید گرفت
گر از جام یابی سرانجامِ نیک
خُنُک میگسار و می و جامِ نیک
چو از کوه خنجر برآورد هور
گریزان شد از خانه بهرامِ گور
بر آن چرمة ناچَران زین نهاد
چه زین؟ از برش، خشک بالین نهاد
بیامد براهام؛ گفت: ای سوار
به گفتار خود بر کنون پایدار
تو گفتی که: سرگین این بارگی
به جاروب روبم به یکبارگی ؛
کنون آنچ گفتی، بروب و ببَر
برنجم ز مهمان بیدادگر
بدو گفت بهرام: شو پایکار
بیاور که سرگین کشد، بی کیار
دهم زر که تا خاک بیرون برد
وز این خانة تو، به هامون بَرَد
بدو گفت: من کس ندارم که خاک
بروبد؛ بَرد؛ ریزد اندر مَغاک
تو پیمان که کردی، به کژّی مبَر
نباید که خوانمت بیدادگر
چو بشنید بهرام از او این سُخُن
یکی تازه اندیشه افگند بُن
یکی خوب دستار بودش حریر
به موزه درون، پر ز مُشک و عبیر
برون کرد و سرگین بدو کرد پاک
بینداخت با خاک اندر مَغاک
براهام را گفت کـ : ای پارسا
گر آزادی ام بشنود پادشا
تو را از جهان بینیازی دهد
بَرِ مهتران، سرفرازی دهد
فرجام داستان
برفت و بیامد به ایوان خویش
همه شب، همی ساخت درمان خویش
پُراندیشه، آن شب به ایوان بخفت
بخندید و آن راز با کس نگفت
به شبگیر چون تاج بر سر نهاد
سپه را سراسر همه بار داد
بفرمود تا لنبکِ آبکش
بشد پیش او، دست کرده به کش
ببردند ز ایوان براهام را
جهود بداندیش و بدکام را
چو در بارگه رفت، بنشاندند
یکی پاکدل مرد را خواندند
بدو گفت: رَو؛ بارگیها ببَر
نگر تا نباشی بجز دادگر !
به خانِ براهام شو، بی کِیار
نگر تا چه بینی نهاده ! بیار
بشد پاکدل تا به خان جهود
همه خانه دیبا و دینار بود
ز پوشیدنی، هم ز گستردنی
ز افگندنیّ و پراکندگی
یکی کاروانخانه بُد در سرای
نَبُد کاله را بر زمین نیز جای
ز دُرّ و ز یاقوت و هر گوهری
ز هر بدرهای، بر سرش افسری
که داننده موبد سر آن شمار
ندانست کردن، به بس روزگار
فرستاد موبد بدانجا سوار
شتر خواست از دشت جهرم هزار
همی بار کردند و دیگر بماند
سبک، شاددل، کاروان را براند
چو بانگِ درای آمد از بارگاه
بشد مردِ بینا ؛ بگفت آن به شاه
که: گوهر فزون زین به گنج تو نیست
همان مانده خروار باشد دویست
بماند اندر آن شاه ایران شگفت
وز آن، در دل اندیشهها برگرفت
که: چندین بورزید مرد جهود
چو روزی نبودش، ز ورزش چه سود؟
از آن صد شتروار زرّ و درم
ز گستردنیها و از بیش و کم
جهاندار شاه آبکش را سپرد
بشد لنبک؛ از راه گنجی ببرد
از آن پس، براهام را خواند و گفت
که: ای، در کمی، گشته با خاک جفت!
چه گویی که پیغمبرت چند زیست؟
چه بایست چندی، ز بیشی، گریست؟
سوار آمد و گفت با من سخن
از آن داستانهایِ گشته کهن
که: هرکس که دارد فزونی خورَد
کسی کو ندارد، همی بنگرد
کنون، دستِ یازان ز خوردن بکَش
ببین، زین سپس خوردنِ آبکش
ز سرگین و زربفت دستار و خشت
بسی گفت با سِفله مردِ کِنشت
درم داد ناپاکدل را چهار
بدو گفت کـ : این را تو سرمایهدار
سزا نیست زین بیشتر مر تو را
درم مردِ درویش را، سر تو را
به ارزانیان داد چیزی که بود
خروشان، همی رفت مرد جهود