تارانتینو از همان اولین ساختههایش «سگدانی» و «پالپ فیکشن» تا « بیل رابکش»، «ضدمرگ» و... فیلمسازی جنجالی بوده است. تلقی و نگاه ویژه او به سینما، دنیای دیوانهواری که خلق میکند، ارجاع به فیلمهای مختلف (که الزاما هم شاهکارهای تاریخ سینما نیستند و او خیلی وقتها به سراغ فیلمهای گمنام درجه چندم میرود)، خشونت بیواسطهای که به نمایش میگذارد و کلا همه چیزهایی که سینمای تارانتینو را در این سالها، همچنان بحثانگیز نگاه داشته، در فیلم آخرش نیز به تمامی قابل مشاهده است. اولین تجربه تارانتینو در سینمای جنگی بیش از آنکه شبیه آثار این ژانر باشد، نزدیک به دیگر ساختههای سازندهاش است.
«لعنتیهای بیآبرو» یک اثر تارانتینویی تمام و کمال است که به اعتقاد بسیاری از منتقدان، پس از چند فیلم ناامیدکننده حکم بازگشت موفقیتآمیز او به روزهای خوش را دارد. منتقد سنفرانسیسکو کرانیکل «لعنتیها...» را بهترین فیلم کارنامه تارانتینو و نشانه بلوغ هنریاش میداند و بسیاری نیز اعتقاد دارند این فیلم پس از «پالپ فیکشن» بهترین اثر کارگردانش به شمار میآید. فروش بالای فیلم در سراسر جهان، در کنار اقبال منتقدان، «لعنتیهای بیآبرو» را به موفقترین فیلم تارانتینو در یک دهه اخیر تبدیل کرده است.
«لعنتیهای بیآبرو» نوشته و کارگردانیشده توسط کوئنتین تارانتینو که اکران جهانی موفقی را این روزها پشتسر میگذارد، از ابتدای اکتبر سال2008 در مکانهای مختلفی در آلمان و فرانسه فیلمبرداری شد. فیلم از فرانسه اشغالشده به دست آلمانها شروع و سپس 2داستان را از ترور رهبران سیاسی نازی، بازگو میکند که یکی از آنها توسط یک جوان یهودی فرانسوی که صاحب یک سینماست اتفاق میافتد و دیگری توسط یک گروه سرباز آمریکایی که «لعنتیها» نامیده میشوند.تارانتینو گفته است: با وجود اینکه این اثر جزو فیلمهای جنگی است، بیشتر یک فیلم کابویی محسوب میشود؛ یک وسترن با تمثال جنگ جهانی دوم.
این فیلم یکی از مهمترین منتخبین شصتودومین جشنواره فیلم کن بوده و در رقابتهای اعطای نخل طلایی در ماه می، هنرپیشههای جهانی خود را داشته است و نیز تنها فیلم آمریکایی بود که در این سال جایزه کن را به دست آورد. کریستوفر والتز نیز برنده نخل طلای بهترین بازیگر نقش مکمل در همین جشنواره شد.
یکی بود یکی نبود...
در سال1941 در فرانسه تحت اشغال نازیها، کلنل هانس لاندا (کریستوفر والتز) یکی از اعضای گروه سازمان امنیت آلمان نازی که به شکارچی یهودیها معروف است برای بازجویی به خانه پریر لاپادیت (با بازی دنیس منوچت) که یک کشاورز ماستبند است، میرود. لاندا، لاپادیت را با تهدید و وعدهوعیدهایی مرعوب میکند و او را وامیدارد که خانواده یهودیای که در زیرزمین آن خانه پنهان کرده بود را معرفی کند. سربازان لاندا از همان تخته کف زمین به آن خانواده یهودی بیگناه شلیک میکنند. همه افراد خانواده کشته میشوند جز دختر آنان شوسانا که به بیرون فرار میکند و لاندا از کشتن او خودداری میورزد.
لعنتیهای بیآبرو
یک تیم از سربازان یهودی آمریکایی از اداره نیروهای مسلح جنگی، معرفی میشوند. اولی: ستوان آلدو راین که به آلدو آپاچی معروف است. او کسی است که ماموریت و اهداف گروه را اعلان میکند: «به خاطر ترس و وحشت یهودیان و غارت آنها در حصار رایش سوم نازیها، تا آنجا که ممکن است شما باید اعضای ارتش آلمان را به قتل برسانید. در این مسیر ما کسی را زندانی نمیکنیم.
شما فقط موظفید آنها را بکشید و پوست سرشان را بکنید.»دیگری دانی که با چوب بیسبال، سر سربازی را به خاطر اینکه جای همرزمان خود را نشان نمیدهد، متلاشی میکند و به خرس یهودی مشهور است. لعنتیها، هوگو اشتیگلینز آلمانی را که اعتماد آنها را بعد از کشتن 13نفر از افراد گشتاپو، به دست آورد، استخدام کردند. روش کار آنها این بود که یک نفر را به عنوان شاهد زنده نگه دارند تا اخبار ترور نازیها را به دیگران منتقل کند. آلدو روی پیشانی بازماندهها علامت سوآستیکا را با نوک چاقو حک میکرد تا بعد از جنگ نیز شناخته شده و همچنین باعث ترس و وحشت در ارتش آلمان شوند.
شب آلمانیها در پاریس
شوسانا به پاریس آمده و یک سینما را اداره میکند. او روزی با سربازی آشنا میشود که میخواهند از شجاعتهای او در ارتش آلمان فیلم بسازند. این شخص (که فردریک نام دارد) شوسانا را به رستورانی میبرد که در آن فرمانده نازیها و کلنل دالما منتظر آنها هستند. کلنل به شوسانا میگوید که اگر امکان دارد فیلم را برای اولین بار جلوی تمام فرماندهان نازی در سالن سینمای او پخش کنند. شوسانا این را میپذیرد. او که کلنل را به یاد دارد، با کمک دوست سیاهپوست خود قصد دارد در شب افتتاحیه، تمام افراد حاضر در سالن را بسوزاند تا به این وسیله انتقام خودشان را بگیرند.
انتقام از شخصیتهای مهم
کلنل و جوخه نازیها با هم به کافهای میروند تا آنجا را بازرسی کنند. حین بازرسی، کفش قرمز بهجاماندهای که در اصل مال بریجت است را میبینند و آن را با خودمیبرند. شب افتتاحیه فیلم آلمانیها فرا رسیده است. فردریک قهرمان و کارگردان و نیز کلنل در آنجا حاضر هستند. بریجت نیز در این اکران اولیه به همراه آلدو و لعنتیها که همگی تغییر قیافه دادهاند و خود را «ایتالیاییها» و از متحدین جا زدهاند هم حضور دارند. این در حالی است که شوسانا میخواهد تمام نوارها را بسوزاند. کلنل وقتی پای آسیبدیده از درگیری در کافه بریجت را میبیند از بریجت میخواهد به اتاقی خلوت بروند. او در آنجا کفش قرمز بریجت را به پایش میکند و درمییابد که لعنتیها آنجا هستند. او بریجت را میکشد و سپس دستور میدهد که آلدو و یکی از یارانش را به دفتر مخفیاش ببرند.
او در آنجا میگوید که حاضر است با آمریکاییها معامله کند و اجازه دهد که دوستان دستگیرنشده آلدو نقشه خود را عملی کنند. او و آلدو سوار ماشین میشوند و به جنگل میروند. هنگامی که به پناهگاه میرسند، کلنل به آلدو یک نشان افتخار میدهد و برای ثابتکردن اینکه با آنها خصومتی ندارد چاقو و اسلحهشان را برمیگرداند. آلدو و دوستش هم راننده وی را کشته و پوست از سرش میکنند. آنها روی پیشانی کلنل سوآستیکا حک میکنند. آلدو به دوستش میگوید: «فکر کنم این بهترین اثر هنری من است»!
در آن سو شوسانا میخواهد به دوستش دستور بدهد که فیلم را بسوزاند اما فردریک ناگهان وارد اتاق میشود و میگوید که میخواهد با او باشد. شوسانا او را از اتاق بیرون میکند و زمانی که فردریک برای رفتن به او پشت میکند شوسانا به او شلیک میکند. فردریک میافتد و میمیرد. شوسانا میرود تا جسد را بازرسی کند که فردریک که خود را به مردن زده بود به او 4 تیر شلیک میکند و کمی بعد خودش هم جان میدهد. خودبهخود سینما آتش میگیرد و دو تا از لعنتیها که هنوز در سینما بودهاند نیز مردم را میکشند اما با انفجار بمبی که کلنل در آنجا مخفی کرده بود، دیگر کسی زنده نمیماند.
از نگاه منتقدان
مقالات انتقادی درباره این فیلم اغلب همه مثبت بوده و 88درصد از درجههای انتقادی ستایشآمیز سایت روتن تومیتو را به خود اختصاص داده است. جیمز براردینلی به فیلم درجه انتقادی 4 از4 را در سال2009 داد و شرح داد که این فیلم بهترین فیلم تارانتینو بعد از فیلم «پالپفیکشن» است. راجر ابرت یکی از منتقدین نیز به این فیلم درجه 4 ستاره از بازبینی را میدهد. وی میگوید این فیلم یک فیلم جنگی بیپروا و جسورانه و گاهی آزاردهنده و تکاندهنده بود؛ گویی یک بار دیگر صحنههای واقعی به تصویر کشیده شده است. آن تامپسون، کارگردان فیلم «لذت خیالپرستی»، از جهاتی فیلم را تحسین کرد و افزود: این فیلم یک شاهکار نیست. برای دیدن لذتبخش است ولی مفرح نیست. شما به طور کلی وارد دنیای فیلم نمیشوید و آن را از فاصله دور میبینید.
البته همه نقدها مثبت نبودند. منتقد بریتانیایی، پیتر برادشاو فیلم را بسیار ناامیدکننده توصیف کرد. دانیل مندلسون، نویسنده و منتقد، با این تصور که سربازان آمریکایی یهودی قساوت نازیها را بر یهودیان به سخره گرفتند، اظهار کرد که «لعنتیهای بیآبرو» تارانتینو با این طبع خشونتآمیز و کینهتوزانه مخالفتی نداشتند. بلکه فقط نقش یهودیها با نازیها تعویض شده بود. این فیلم از طرف بسیاری از مطبوعات یهودی مورد انتقاد واقع شده است. لیل لیبوتیز انتقاد کرد که این فیلم عاری از اصول اخلاقی، دانش و فهم زیرکانه است. اما این فیلم لایق، بیش از واقعیت تغییرپذیر است؛ یک دنیای جادویی، جایی که ما نباید نگران پیچیدگیهای اخلاقی باشیم؛ جایی که خشونت همه مشکلات را حل میکند.
دیوید دنبی نیز جزو منتقدان مخالف فیلم است. به اعتقاد او «لعنتیهای بیآبرو» اثری مضحک و بیحسوحال است. فیلم برای مخاطبی که مقولاتی چون نهضت مقاومت، نازیها و جنگ جهانی دوم برایش اهمیت دارد، حکم یک کابوس را پیدا میکند.
تارانتینو بی آنکه کلاهبردار یا دروغگو باشد، صرفا خواسته با همه چیز تفریح کند و طبق عادتش همه کس و همه چیز را دست بیندازد. برای همین نازیها برای او صرفا کسانی هستند که میشود از تمایلات سادیستیشان، صحنههای خشن سرگرم کنندهای خلق کرد. کاملا مشخص است که «لعنتیهای بیآبرو» ساخته شخصی است که تمایلی به قضاوت اخلاقی ندارد و با بیمسئولیتی و بازیگوشی از زیربار هرگونه تعهدی شانه خالی میکند.
منتقد نیویورک تایمز نیز با اشاره به ذوق سینمایی بالای تارانتینو، میکوشد تا با آن که کلیت فیلم را نپسندیده، محسناتش را انکار نکند. مثلا به فصل آغازین فیلم و زیبایی بصری فوقالعادهاش اشاره و به لذت سرشاری که تارانتینو در «لعنتیها...» نصیب تماشاگرش میکند، میپردازد.
مانولا دارگیس در ادامه، عدم انسجام را بزرگترین نقص فیلم میداند. اینکه تارانتینو با وجود اینکه انبوهی راش فیلمبرداری کرده، در اتاق تدوین نتوانسته درست از آنها استفاده کند. او همچنین به گفتوگوهای فیلم اشاره کرده که اغلب تکراری و فاقد ظرافت هستند، درست برعکس «پالپ فیکشن». در کنار اینها منتقدانی که سینماروها بیشتر تحت تاثیر نظراتشان قرار دارند اغلب فیلم را تایید کردند. راجر ایبرت «لعنتیها...» را یک فیلم جنگی بزرگ و جسورانه خواند. تام مک کارتی از فیلم به عنوان یک افسانه پریان خشن و فانتزی بسیار سرگرم کننده یاد کرد و ریچارد کورلیس هم در تایم آن را هوشمندانهترین و بزرگترین فیلم سال خواند.