تاریخ انتشار: ۹ آبان ۱۳۸۸ - ۱۶:۳۷

میثم زمان‌آبادی: می‌گویند،‌ بلا و مصیبت آمده تا در خانه مردم!

می‌گویند، حال شهر خوب نیست و این ره که می‌رویم، انتهایش به مصیبت است! می‌گویند، آذر و دی ماه را باید سیاه‌ماه‌های تهران نامید! می‌گویند، تعطیلی مدارس و یک عزم ملی برای ایستادن برابر فاجعه، ضروری است و... بعضی‌ها هم همه این‌ها را می‌شنوند، سری تکان می‌دهند و می‌گویند: عجب روزگاری شده!
 
«حاج‌علی» نام تازه‌اش بود میان دوست و آشنا، در و همسایه. سفری یک‌ساله به قصد زیارت خانه خدا، خلاصه یکی از برکاتش این بود که «کل‌علی» را دیگر همه «حاجی» صدا می‌کردند و به این رسم همه پایبند بودند جز یکی که هر از گاهی میان جمع«کل‌علی» ‌می‌خواندش و انگار آب یخ برسر تازه‌حاجی می‌ریخت.

«حاج‌علی» چون اوضاع بدین منوال دید، سفره‌ای انداخت مفصل و رنگین تا به تدبیری این عادت از سر دوست بی‌مبالاتش بیاندازد. پس چون بر سر سفره نشستند و رفیق خوردن آغاز کرد، حاج‌علی به خاطره گفتن از سفر پرداخت و هر از گاهی بی‌ربط و با ربط بر عنوان«حاجی» پای ‌فشرد: «جانم برایت بگوید رفیق که در مسیر حجاز، جایی یکی سرش به کجاوه خورد و دهان باز کرد چنین! همسفران فریاد برآوردند که حاج‌علی از آن روغن عقرب بیاور و چاره‌کن.

چون چنین کردم باز ندا برآوردند که خدا یک، در دنیا و صد، در آخرت تو را بدهد حاج‌علی! یک جای دیگر در مدینه که مشغول قرائت و زیارت بودم، یکی بلند ندا برآورد که سلام‌علیکم یا حاج‌علی! خدا می‌داند که گمان بردم شمایید، همان‌جا نایب‌الزیاره شدم... سوار کشتی بودیم که 2نفر نزاع‌شان گرفت و مانده بود خون یکدیگر بریزند، جماعت ندا دادند که حاج‌علی! بیا و واسطه ‌شو، افتادم میانه دعوا و ماجرا را ختم به خیر ساختم، باز همه در گوش هم می‌گفتند خدا خیرش دهاد حاج علی را، حاجی این فتنه را خواباند. حاج‌علی....»

خلاصه گفت ‌و گفت ‌و گفت تا رسید به خاطرات مقابل در خانه‌شان: «همه اهل محل با قرابه‌های گلاب آمدند و صلوات... یک‌صدا می‌گفتند حاج‌علی زیارت قبول، حجکم‌مقبول حاجی، سعیکم‌ مشکور حاج‌علی... اما چشمت روز بد نبیند رفیق! که چون پای به منزل نهادم، مادر بچه‌ها که چشم در چشمم دوخت ناله برآورد؛ حاج‌علی‌جان...

همین را فقط توانست بگوید و از حال رفت. این‌جای ماجرا که رسید، دیگر خاموش شد تا تاثیر سخن را بر رفیقش ببیند، رفیق که سفره را روفته، همان‌طور که دست با فرش‌های دستباف حاجی تمیز می‌کرد، سری تکان داد و گفت: «‌عجب سرگذشتی داشتی، کل‌علی»!
 
9سال گذشته از بیستمین قرن، همان زمان که آدمی گمان می‌برد، بلا و مصیبتی نیست که مهار نشده باشد و تازه سخت‌ترینشان چون HIV هم به پشتوانه این ذهن جست‌وجوگر در سراشیبی افتاده، ناگهان غائله‌ای در گوشه دنیا به نام H1N1 راه افتاده و به چشم برهم‌زدنی عالم را زمین‌گیر می‌کند.

این درس روزگار است انگار برای آدمی تا از خاطر نبرد همیشه نمی‌توان سرنوشت را از سر، نوشت. گاهی سرنوشت چنان نوشته می‌شود، قاطع و سریع که در خیال هم نمی‌گنجد. منتها قربانیان این تقدیر محتوم را خودمانیم که انتخاب می‌کنیم، کم یا زیادش دیگر به تدبیر ما معین می‌شود نه به تقدیر مطلق.

چنین است که وقتی هر هفته خبر از مبتلا شدن هزاران هموطن به این بلای کشنده را روایت می‌کنی، وقتی تلاش شبانه‌روزی و گسترده در بسیاری از نقاط دنیا برای مواجهه با این شرایط را حکایت می‌کنی، وقتی می‌بینی که این‌جا گاه، هنوز اندرخم اختلاف فلان سازمان و بهمان وزارتخانه برای متولی شدن و نشدنیم، یاد آن رفیق‌مان می‌افتیم که بعد از تمام ذکر مصیبت‌ها، پرت از ماجرا سری تکان داده و می‌گوید: عجب سرگذشتی داشتی کل‌علی!

همشهری مسافر